RE: پر از ابهام از رفتار یک مرد
سلام
جانا سخن از زبان ما می گوئید ،
kayvan عزیز منم با نظرات شما کاملاً موافقم ،
و توجه rsrs عزیز را به چند نکته دیگه جلب می کنم :
عزیز من کمی با خودت روراست باش بگذار صریح بگویم ( البته چون به پیغامهای خصوصیم جواب ندادی مجبورم اینجا بگم )
تو حتی خودت را هم به درستی درک نکرده ای ، خوب دقت کن عملت با احساس و عواطفت در تعارضه البته اشتباه نشه کنترل احساس نکرده ای ، تعارض ایجاد کرده ای و با اجتناب ، این تعارض را ادامه می دهی ، خوب حرفهایی که برام زدی (در پیام خصوصی دقت کن ) دلت یه چیز میگه و عملت یه چیز دیگه ، دلت می خواهد اون قدم پیش بگذارد ، اما با عملت و حرفت راه را بر او می بندی ، و....، که این موجب عدم پیش بینی عکس العملهای تو برای اون است و همین هم راه برداشتن قدمی به سوی تو را می بندد .
قبلاً هم گفته ام خودت را جای اون بگذار و کاملاً واقع بینانه رفتاری که با اوداشته ای را نسبت به خودت از طرف اون ببین ، آیا دچار نگرانی نمی شی برای زندگی آینده .
موضوع این است که او به زندگی و آینده جدی و عمیق فکر کرده و عقلانیت را در نگاهش به آینده مد نظر قرار داده و همین هم او را با قضاوت عجولانه تو و رفتار متعاقب آن برای آینده و زندگی مشترک نگران کرده و تو عملاً به او این حق را نداده ای که نگران باشد اما به خودت حق داده ای که با حرفای شخص دیگری به او نظری بد بینانه داشته باشی و حتی واکنش هم نشان بدهی ، آیا این عادلانه و منصفانه است .
گل من از اطاله کلام پرهیز می کنم باقی حرفام بماند که خودت فکر کنی و بیابی ، فقط چون صداقتت با دیگران تحسین بر انگیزه (با خودتم صادق باش) جسارت می کنم و بهت میگم با وجود غرور ، کم صبری و ناپختگیت در این رابطه (کلاً رابطه با همسر ) خودتم باید نگران آینده باشی و خودت را تغییر بدهی نه فقط اون .
و دیگر اینکه بدون که این موقعیت و این تعارض بین شما فرصت خوبیه که تو می تونی برای شناخت خودت و دیگران و افزایش درصد هوش هیجانیت( که برای داشتن یک زندگی پر از موفقیت بیشتر از هر چیزی به کارت میاد) از آن بهره بگیری و حیفه که این فرصت را از دست بدهی .
خارج از بحث ازدواج و علاقه قبلی در قالب یه همکار و دوست یک تعامل طبیعی داشته باش و سعی کن به کمک هم همدیگر را بهتر بشناسید ( تإکید می کنم که پای ازدواج و احساسات را در درونت به میان نیار تا از بیرون به این رابطه نظر کنی و فارغ از دغدغه های مربوط به تشکیل زندگی بهتر با هم مواجه بشوید و در ادامه قطعاً به این نتیجه میرسید که آیا شما می توانید به ازدواج هم فکر کنید و زوج مناسبی برای هم هستید یا نه ؟ )
و در نهایت بهت پیشنهاد می کنم در اسرع وقت کتاب "روانشاسی روابط انسانی "ازرابرت بولتون را تهیه و مطالعه کنی ، تصورم اینه که خیلی بهت کمک خواهد کرد ، کتابی تکنکی است .
موفق باشی
کتاب "روانشاسی روابط انسانی "ازرابرت بولتون
RE: پر از ابهام از رفتار یک مرد
با سلام خدمت کیوان و دوستانم:
شما بسیار خوب از روی تاپیک های من قضاوت کردید و من بسیار خوشحالم که با این دقت پاسخ دادید...
1-آيا قبل از به ميان آمدن صحبت با همکارتان(خانوم پرستار)مشکلياز اين قبيل يا مسائل ديگر پيش امده بود؟
2-در دوراني که با هم رابطه داشتيد حرکت مبهمي از سوي ايشان سر زده بود؟
3-ايا ايشان با شناخت چند ماهه براي تصميمهاي خود هميشه وقت زيادي صرف ميکردن؟
4-در دوران شناخت بيشتر حرف از شناخت بود يا بيان احساست طرفين بوده؟
5-به نظر شما ثبات فکري ؛رفتاري و احساسي را داشته اند؟
6-فقط منطق و طرز نگرش خود را قبول داشتند؟(شما هم)
7-از انعطاف پذيري لازمه برخوردار بوده اند؟يعني متعصب و خشک نبوده اند؟
8-براي اتمام رابطه اصراري از طرف ايشان سر زد؟
پاسخ ها:
ببخشید اگر طولانیست.....
1)در رابطه با سوال اول شما متاسفانه چون نمی خواستم جا بگیرم کامل نمی شد بنویسم ولی :شما صحیح حدس زدید:
ما در کل این رابطه سالم 3 ماهه 3 بار بحثمون شد چون راجع به همه چیز تفاهم داشتیم..دفعه اول من خواهر و دامادمون برای ادامه تحصیل رفته بودن آمریکا و من اون روزا حالم خیلی بد بود ولی اون مدام زنگ می زد و می گفت من هستم ...خیالت راحت و......
من بهش گفتم یک چیزی بهت بگم.گفت :خوب بگو...منم نه اینکه ناراحت بودم از رفتن خواهرم گفتم اصلا نمی گم..گفت چرا نمی گی ؟گفتم اینطور که تو می گی منظورت اینه که من نگم....گفت نه به خدا پس چی بگم . منم تندتند شروع کردم که اگر نمی خوای چرا این طور می گی و بعدا می خوای چکار کنی و حالا که اولشه این طوره بعدا چطوره و......بعد اون گفت به خدا نمی فهمم چی می گی ولی معذرت ...شاید بد گفتم...و اون روز تمام شد....هیچی نگفت ..و من ازش بعدا معذرت خواهی کردم که من اعصابم خراب بود ببخشید و تمام شد....دفعه دوم از ظهر 2 تا 10 هیچ خبری ازش نشد و من داشتم دیوانه می شدم هر چی پیام زدم جواب نداد ولی زنگم نزدم ..تا 1 شب اینا بود بعد از اینکه من براش پیام زدم که من خیلی ناراحتم پس کجایی....اصلا دیگه به من زنگ نزن....
زنگ زد من موبایلمو خاموش کردم آنقدر دوستم داشت که می دونستم دیوانه میشه...دلم نیومد بعد 5 دقیقه موبایلمو باز کردم دیدم زنگ زد: تا برداشتم داد کشید که تو چرا این طور می کنی بابا من کشیکم.تو مگه خودت پزشک نیستی و نمی دونی که کارم چطوره...مریض زیر دستم داشته می مرده اونوقت تو از این پیام ها می دی؟اصلا نمی ذاشت من جواب بدم......گفت مریضم مرد و تو این طور اعصاب منو خراب می کنی.....هیچی نگفتم قطع کرد...بعد 30 دقیقه دوباره زنگ زد و گفت عزیزم چرا این طور می کنی و کامل توضیح داد که چرا تماس نگرفته ومن دیدم واقعا گند زدم...تا صبح با پیام باهم حرف زدیم و اونم منو بخشید....فرداشم ناهار رفتیم بیرون راجع به این موضوع حرف زدیم.....خیلی صبور بود.....و منطقی...
و دفعه سوم همین کشیکه بود با پرستار ....این طور شد که دوتامو ن کشیک بودیم من اورژانس جراحی و اون عمومی....پرستار اونجا اومد تا منو دید گفت :گفتم سوگلی دکتر اینجاست که مریض نمی فرسته.....من سکوت کردم بعد گفت دلت بسوزه ما اونجا با همیم آخه می دونی که من عاشقشم....من قاطی کردم دلم می خواست دختره رو بزنم...ولی خدا شهاهده که سکوت کردم و به سختی لبخند زدم...زنگ زدم بهش گفتم کی به تو گفته مریض نفرستی گفت چی شده گفتم هیچی.....30 دقیقه بعد زنگ زد و گفت فلانی(همون پرستاره) کیک تولد آورده....داشتم می سوختم گفتم خوب گفت تو هم بیا ...گفتم نه ..من دعوت نیستم ..بعد گفت چرا ناراحتی؟گفتم هیچی پاشو بیا اینجا ...گفت اونجا محیط کارته بد میشه گفتم بگو نمی خوام ...قطع کرد و 2 دقیقه بعد اومد بالاا سرم بود و بر و بر نگام می کرد.ب هم چایی خوردیم کمی حرف زدیم..گفت قضیه فلانیه گفتم آره این طور کرده گفت اونجا هم داره به من متلک می زنه...بعد بهش زنگ زدن گفتن بیا تولده گفت برم؟گفتم برو با اکراه رفت....بعدشم زنگ زد....من رفتم پیشش و دیدم پرستاره گفت دکتر از کیکم نخورد آخه شیرینی جنابعالی زیر زبونش مزه کرده....
حالم بد شد رفتیم بیرون با هم قدم زدیم بعد اومدیم و شیفت اون تمام شد و رفتو برام پیام زد من خیلی دوست دارم....منمن گفتم منم دارم...
فرداشم زنگ زد و کلی حرف زدیم و دیدم ناراحته....گفت باید حرف بزنیم...رفتیم راجع به این موضوع حرف زدیم و اون گفت تو چرا به من شک کردی من صبح تا شب بهت می گم دوستت دارم و....... خلاصه نهایتا با وجودی که قرار بود هته بعد خواستگاری رسمی باشه ولی اون ترسید ....گفت می ترسم تو یک دفعه از کوره در میری و این برام سخته....منم هرچی گفتم من به تو شک نکردم می خواستم پرستاره بشینه سر جاش گوش نداد....ولی نگفت تو رو نمی خوام گفت باید خوب فکر کنم....تا روز آخر و کادوهاش که من به زور پس دادم..
2) سوال 2:هیچ گاه بالا غیرتا هیچ حرکت مبهمی نکرد و بسیار با دقت و با محبت به تمام حرفام گوش میداد....چون منم دختر دقیقی هستم و نمی خواستم به هر قیمتی ازدواج کنم بسیار با دقت به رفتاراش نگاه می کردم....اصلا به جانب پرستارها نگاه هم نمی کرد...و می گفت من دوست ندارم با کسایی که برام کار می کنن صمیمی بشم و نمی شد...منم تعجب کردم وقتی از من خوشش اومد ...حتی وقتی (ببخشیدا)برای معاینه خانم های جوان می رفت سرش آنقدر پایین بود و با حیا رفتار می کرد که برام جالب بود و اگر خانم با وضعیت ناجوری بود حتی سرش رو بالا نمی آورد و به من می گفت برو ببینش...و البته پسرهای ناجورم نمی ذاشت من برم و خودش می رفت...بسیار جالب بود..البته مذهبی نبود..هیچ کدوممون ولی مقید بود که منم بدتر اون...
3)بله..ما قرار بود برای ادامه تحصیل و تخصص بریم خارج از ایران و من نظرم رو امریکا بود و اون کشورهای حاشیه....آنقدر راجع به این موضوع فکر می کرد و تحقیق و پرس و جو که حد نداشت.....همیشه می گفت بعضی پیامهایی که دوتامون برای هم میزدیم رو تا صبح راه می رفته و چند بار می خونده که خوب منو بشناسه....اذعان می کنم من کمتر این کارو می کردم....
4)در 1.5 ماه اول شناخت بود...خیلی سوالا از محل زندگیمون و خرج و کار و اعتقادات و خانواده ها و ادامه تحصیل و ... رو که گفتیم یک شب برام زد ....دوستت دارم واز اون شب اسم کوچیکمو برای اولین بار گفت.....این اولین بار بود بعد همه چیزها که گفت دوستت دارم.. و از فرداش باهم راحت تر بودیم ولی اون وقتی به من گفت تو احساستو به من نگفتی؟گفتم بذار به واسطه خانم بودنم احساسمو بعد از اومدن خانواده ات بگم....و اون می گفت من همین چیزاتو دوست دارم و من تا چند هفته ای جواب پیام های عاشقانه اونو جدی می دادم..نمی خواستم اشتباه کنم ولی کم کم وقتی چند بار شام رفتیم بیرون و وقتی خواهرم و شوهرش رو دید و اونا هم تاییدش کردن گفت بهم بگو :و منم گفتم منم دوستت دارم...بعد از اون خیلی روابط احساسی و صحبت هامون عاشقانه شد ولی همه در چهارچوب نه زیادی چون هردومون مرام خاصی داشتیم .... کم کم اون می گفت از آینده ای که می خواد برام بسازه و خیلی چیزها....یه 3 هفته ای پی این چیزا بودیم ولی لا بلاش هم چیزای جدی می پرسدیم تا قرار شد که خانواده اش بیان و اون اتفاق افتاد....
5)بله . 100 % ثبات فکری و رفتاری داشت...و احساسی ...خیلی خوب خودش را کنترل می کرد...منطقی و عاقل بود و دوستت دارم رو با حیا خاصی می گفت که حد نداشت....
به خدا برای همین یک کلمه تا بناگوش سرخ می شد....و منم....
فقط چند مورد:
-اون به من گفت من هیچوقت تو فکر ازدواج نبودم و به هیچ دختری کار نداشتم حتی فامیلاشون بلد نبودم...برام مهم نبود هیچوقت الانم مامانم تو شهرمون یک دختر که پزشک هست پیدا کرده و گفته بیا باش حرف بزن ولی من نمی خوام ازدواج کنم می خوام الان کار کنم و بعد برم خارج تخصص بگیرم....ولی حالا که تو رو دیدم خیلی به فکر زندگی مشترک افتادم...(این جز حرفای اولش بود)
-به من گفت وضع مالیمون عالیه و بابام 100 ملیون پول کنار گذاشته برای تخصص من ..شما چی؟منم گفتم بابای من 100 ملیون نداره ولیدر حد توانش کمک می کنه(بابای من استاد دانشگاه و وضعمونم عالی بود ولی دیگه نه 100 ملیون برای خارج رفتن)..ولی بعد یک شب من بهش گفتم من تو زندگیم بهترین چیز ها رو داشتم و هیچوقت حسرت چیزی رو نخوردم..و بهد 1-2 هفته بهم گفت یک چیزی همه ذهنم گرفته:گفتم چی؟گفت تو گفتی بهترین چیزا رو تو زندگیت داشتی ولی من شاید اوایل زندگی نتونم بهترین چیزا رو برات فراهم کنم!!!!!!منم جریان یکی از خواستگارام که تازه اون متخصص بود و متولد انگلیس و بسیار بسیار پولدار رو براش گفتم و گفتم من ردش کردم با وجودی که همه خانواده ام راضی بودن ولی چون دوستش نداشتم ....و گفتم من حاصل زندگی پدر و مادرم رو دارم استفاده می کنم ..ما هم با هم می سازیمش....و گفت:خیالم راحت شد....
و در ضمن آقا کیوان 3 شیفت تو بیمارستان کار می کرد ...بابام می گفت آخه اگه انقدر پول داره چرا انقدر کار می کنه......از اونم می پرسیدم می گفت تا جوونم باید کار کنم....
خیلی زرنگ بود....ولی یک روز 3 هفته آخری که با هم بودیم و نتظر خانواده اش یک روز بهم گفت من نه از خانواده شما نه خودم نمی خوام یک قرون بگیرم!!!!!
(این تنها چیزیه که هنوزم فکر منو گرفته و بابام گاهی میگه شاید راست نگفت؟)
ولی من بعید می دونم چون ساعت دستش 500 تومان بود!!!
6)آره ..لجباز که بود ولی می گفت من اگر چیزی با منطقم جور باشه حتما می پذیرم و این کارم می کرد ولی کلا عقاید خودش رو خیلی قبئل داشت ولی به حرف های منم احترام می گذاشت و می پرسید و مشورت می کرد...البته بیشتر نظزامون مثل هم بود و گاهی می گفت:تعجبم میشه 2 نفر آنقدر شبیه هم باشن؟
7)آره انعطاف پذیر بود ...زود می بخشید ولی من زودتر می بخشیدم و مدام بهم می گفت تو خیلی مهربون و دلسوزی..آخه من هر مریضم که می مرد 1 ساعت براش گریه می کردم و اون هی می گفت چرا این قدر خودتو اذیت می کنی؟تو پزشکی؟این طور اذیت میشی......با بقیه خیلی خشک بود با منم اولش خیلی خشک بود بعد که دید منم خیلی خشکم جذبم شد....شبی که گفت دوستت دارم یا وقتی مریض بودم کارهایی که می کرد منو متعجب می کرد که این پسر مغرور چطور اینقدر مهربونه و خدا می دونه من چقدر دوستش داشتم........بهش نمی گفتم ولی روزی که برا اولین بار بهش گفتم:.....جان :تو تلفن از خوشحالی جیغ می کشید.....
8)خیر اون بعد از اون قضیه پرستار چند روز بعد گفت من می ترسم؟فکر می کنی ما باهم خوشبخت میشیم؟و کلی حرف زدیم ولی احساس کردم یه طوریه....بعد گفت بریم بیرون حرف بزنیم؟گفتم من دیگه نمی آم اینجا شهر منه و من بیشتر از این دوست ندارم بریم...گفتم ما که کاری نمی کنیم؟(نمی دونی کیوان آقا ما با چه فاصله ای از هم راه می رفتیم..حتی نمی ذاشتیم گوشه لباسمونم به هم بخوره)
گت نمی یای؟گفتم نه.....
بعد دیدم پیام ها کم شد....تا بهش زنگ زدم گفتم مامان و بابام میگن اگر رفتنت کمکی می کنه می تونی بری؟بریم؟
گفت بریم...رفتیم و خیلی حرف زدیم ..گفت چرا به من شک کردی اون ارزش داره..و من گفتم من به تو از چشمامم بیشتر اعتماد دارم ولی می خواستم پرستاره بشینه سرجاش...گفت چرا؟گفتم می خواستم بدونه تو مال منی.....
و کلی حرف زدیم ...اون هفته بعد رفت خونشون...وقتی اومد هم پیام میداد ولی زنگ نمی زد....من تغییر رو حس کرده بودم....2 روز حتی پیام نداد که من پیام دادم بیا چیزاتو پس بگیر....زنگ زد...هوار میکشید..من که چیزی نگفتم هنوز چرا این طوری می کنی؟منم گفتم تو چیزی نگفتی ولی من می فهمم 2 روزه اومدی و پیامم ندادی....من می فهمم من مطمئنم روت نمیشه..اونم گفت من برای یه همچین موضوعی با هیچکس تعارف ندارم و گفت صبر کن....منم گفتم باشه.... 4-5 روزی صبر کردم دیدم بازم نه پیام و نه زنگ....منمپیام زدم من اصلا نمی خوام بیا چیزاتو پس بگیر....دیگه سکوت بود تا هفته بعد که من تو کشیکم انقدر شلوغ بود و رابطمون به هم خورده بود که غش کردم....همکارم (پسر بود)منو برده بود اونجا ..اونم شیفت بود گویا اون همکارم خودش فشار منو گرفته بود و ....(یعنی به من دست زده بود)من بهوش اومدم اینا رو یه دوستم گفت ولی اون یک بارم بالای سرم نیومد ولی با همه مریضا و پرسنل هوار می کشید...بعد 4 ساعت که رفتم خونه 2 ساعت پیام داد و با این شروع کرد که اون کی بودو.... منم گفتم همکارم در ضمن ما دیگه رابطه ای نداریم ولی تا فردا شبشم مدام پیام می زد....
فرداش گفتم بیا چیزاتو پس بدم...گفت این کارو نکن...گفتم من شخصیت دارم نمی تونم این طور...رفتیم و اول اون حرف زد و من فقط سکوت کردم هیچی نگفتم و اون گفت می ترسم نتونم ای اخلاق رو تحمل کنم .....تو زود همه چیزو نادیده می گیری و پای همه چیزو میکشی وسط.....من می ترسم تو عالی هستی ولی من نمی دونم.....گفتم بریم....چیزارو از تو ماشینگ در آوردم دادم بهش نگرفت گفت این کارو نکن ....گفتم بگیر ولی نندازشون دور من خیلی دوستشون داشتم....اشک ریخت 2 قطره منم چشمام پر اشک شد و بدون خداحافظی جدا شدیم..........
برای عید و ووووهم پیام داد و منم جواب دادم ولی رسمی بود....
آخرین پیامش هفته قبل بود که می خوام برای دفاعت بیام...من جواب زدم هر طور میلتونه...اون نیومد و حتی تبریکم نزد تا الان.....
و حالا که قضیه کار...
ببخشید برادر خوبم که خسته ات کردم...
راستی من تو عید به خاطر اون رفتارام(هر 3 تا) ازش معذرت خواهی کردم و اون سکوت کرد فقط..هیچی نگفت...گفتم لا اقل بگو خداحافظ..گفت برای آذمایی که براشون ارزش قائلم نمی گم خداحافظ...گفتم برای فراموش کردنت به خداحافطی نیاز دارم....سکوت کرد و نگفت..................
ببخشید اقا کیوان و دوستان خسته شدی....منم کامل کامل گفتم.....هیچی نمونده دیگه........
[color]......[color][/color]..فرشته مهربانم[/color]:از همراهیت ممنونم...دوست خوبی هستید....پیام خصوصی هم الان جواب دادم.....کتاب رو هم فردا صبح می خرم....حتما.....
RE: پر از ابهام از رفتار یک مرد
سلام .دوست گرامي ؛ممنون از توضيحات شما،
جواب اين سوالات از اين لحاظ براي بنده اهميت داشت که
1-تاحدودي با خصوصيات ايشان آشنا شوم 2-چون در پاسخي که براي شما نوشتم بيشتر شما را مقصر ميدانستم ؛
خواستم با بدست آوردن جواب اين سوالات به اين نتيجه برسم که شايد خواستگارتان مقصر باشد ؛
اما با کمال تعجب سهم شما بيشتر بوده يا شايد خيلي بيشتر!
تمام زوايا و جوانب را در نظر گرفته بودم ؛
تا بلکه سر نخي از ضعف ايشان در مدت آشنايي بدست آورم ناگفته نماند که من فقط از روي نوشته هاي شما پاسخ ميگوييم
و اين دليل بر مطلق بودن نوشته هاي بنده نيست ؛امضاءمن بيشتر بيانگر منظور بنده است.
ما در طول زندگي خود بدين خاطر سعي در کسب مهارت داريم
تا از اشتباهات خود کاسته و در مسير پيشرفت؛ مسيردرست زندگي گام برداريم
تا اشتباهي نکنيم که بعد از ان زود معذرت خواهي کنيم(بدون فکر کردن تصميم گرفتن)
معمولا" اين نشان از کم تجربگي ؛ عجولانه رفتار کردن و پردازش غلط در مورد رفتار ديگران ميباشد
سعي کنيد هر آنچه را در مورد شما مينويسم به خاطر بسپاريد ودر راستاي رفع ضعف گام برداريد همينطور از مقالات تالار استفاده کنيد
همانطور که نوشته بودم شما اندکی بدبين هستيد ؛البته در ميان خانومها متأسفانه امري عادي تلقي ميشود؛خوب اين براي مرد ها نفرت آور است
آيا شما به ايشان اطمينان نداشته ايد که اينگونه نسبت به او رفتار ميکرديد؟
اين آقا شما رو واقعا" دوست داشته ؛ميشه گفت حتي با رفتارش به شما فرصت داده
تا به خودتان بيايد؛اما دوست من ايشان بيشتر زندگيشان را دوست دارند
و براي آن ارزش قائلند ؛بي شک او در فکر موفقيتهاي بيشتر است
در هر زمينه ؛حتي با شريک زندگي
شما به احساسات ايشان توجه نکرده ايد و او دم نزده !
با شناختي که از ايشان پيدا کرده ام او روحيه اي حساس دارد و عواطف نيز آميخته رفتارش ميباشد ؛البته ناگفته
نماند که کنترل شده ميباشد
دوران نامزدي ,دوران انعطاف از خود گذشتگي ،و منطقي بودن است تا هر انچه از دست طرفين
براي شناخت و متعاقبا" محبت بيشتر بر ميآيد کم نگذارند
اما شما کم گذاشته ايد ؛چرا؟
يک نکته ديگر به انچه که باعث سردي ايشان از شما شده اضافه ميکنم:
ناديده گرفتن عواطف او،متوجه هستيد که؟
منظور اين است :براي نشان دادن محبت و علاقه و ارزش قائل شدن براي عواطف طرف مقابل
فقط دوستت دارم گفتن نيست؛بلکه بيشتر رفتار و عکس العمل نسبت به طرف مقابل است
چرا بعد از بازگشت از سفر سرد شده بود؟
به عقيده من
بعد از ان پيش امدها ايشان نسبت به انتخابشان دچار شک شده اند و با تماس گرفتن شما براي پس گرفتن وسايل نزديک به يقين شده
چند روز دوري شايد براي گرفتن تصميم منطقي تري با دوري از شما بوده تا بلکه احساس بر عقل غلبه نکند؛اما شما فرصت نداده ايد
و اوضاع را بدتر کرده ايد
که خودتان نيز اين را قبول داريد
فکر کنيد ببينيد مشکل شما واقعا" از کجاست
و بعد فرصتي دوباره
شايد تمامي انچه که من نوشته ام اشتباه باشد اکتفا نکنيد فکر کنيد.
RE: پر از ابهام از رفتار یک مرد
سلام دوباره :
ممنون از راهنمایی شما
من در تمام زمان تایپ این موارد با تک تک سلول هام اشتباهاتم رو حس می کردم...
و خوشحالم که با وجود این تالار خوب می تونم گامی در جهت اصلاح این عیب بردارم....
در پاسخ سوالتون باید بگم من 100 % بهش اعتماد داشتم ....از چشمامم بیشتر ولی نمی دونم چرا انقدر می ترسیدم....اصلا نمی دونم چرا این حس ها رو داشتم....
شاید همون حسادت ....
به هر حال گذشت و بهترین نتیجه این تجربه این بود که فهمیدم باید این مورد رو برطرف کنم....
ممنون از راهنمایی دلسوزانه شما و دوستان....
حتما از مطالب دوستان استفاده می کنم......
RE: پر از ابهام از رفتار یک مرد
سلام دوست خوبمrsrs
خدارا شکر کن که یکی از صفات مهم کلیدی را داری و اونم صداقته ، پذیرشت هم که خوبه و اینها سازنده منطق خواهد بود وقتی از غرور در مراحل بعدی هم بگذری ، و صبوری را همواره پیشه کنی به پختگی می رسی و اونوقت خودت خیلی چیزها را بهتر از هر کس دیگری تشخیص خواهی داد .
حرفهای کیوان عزیز خیلی دقیق و موشکافانست و البته تو خودت فضا را برای اینکه موضوع برات آنالیز بشه باز کردی و این همون صداقت و شهامته.
در ادامه بخصوص در محیط کاری مشترک ، با حفظ وقار و متانت ، گارد بسته را کنار بگذار ، حتی هیچ اشکالی نداره که تو پیش قدم بشی و بخواهی که با تعاملی با حفظ حدود به هم کمک کنید که هر کدام خودش و دیگری را بهتر بشناسه ، به عبارتی در حق هم، آیینگی کنید با دقت و ظرافت و صبر و حوصله و کاملاً سنجیده .
بهتره که این نکته را به او یاد آور بشی که این را بعنوان فرصتی برای خود شناسی و دیگر شناسی غنیمت می دانی .
اما چرا اینطور شد ؟
عزیز من به نظر می رسه شما در خانواده ای آرام هستید با پدر و مادری که نهایت تلاش را داشته اند تا آب تو دل بچه هاشون تکون نخوره ، یعنی ساپورت شدید .
کمتر با مسائلی مواجه شدید که تعارض ایجاد کرده باشه یا پدر و مادر خود در حل تعارضات کمک کرده اند تا شماها کمتر اذیت شوید .
و... تا اینجا رو نمی دونم چقدر درسته تا ادامه بدهم .
در هر حال سایه مهر وافر پدر و مادر مانع شده که گزندگی آفتاب بدون سایه را چشیده باشید و با صبر وتحمل و در پی راهی برای حفاظت خود از شعاهای سوزان آفتاب حوادث بوده باشید.
و همه اینها البته از مهر سرشار اغلب پدر و مادرهای ایرانی است که بخصوص امروزه فرزندان را بسیار حمایت کرده و به قولی سرد و گرم نچشیده ، بود و نبود را درک نکرده و روی پای خود نایستاده بار می آورند و به نظرشان لطف کرده اند اما نمی دانند که ندانسته و نخواسته ظلم می کنند .
و راه چاره در این مواقع آگاهی خود فرزندان و تلاش برای خودساختگی است .
و تو در این موقعیتی که پیش آمده به خوبی می توانی یه دوره تربیتی با استفاده از این فرصت برای خودت بگذاری و در این دوره و سناریوی آن خود برای خود پدر و مادری مربی باشی .
من اطمینان دارم تو بخواهی می توانی خودت را در مواردی که لازم است به نحو احسن تغییر دهی و حتی به رشد دیگری هم کمک کنی که این موقعیت یک فرصت خدادادی است.
آنچه از خصلتهای آن بنده خدا گفتی خصوصیات یک بچه شهرستانی جدی و آینده نگر و خود ساخته است که تواضع پذیرش حرف حق و ایجاد تغییر در خود را هم دارد .
پس عرصه، با صداقت و پذیرشی که در تو می بینم و جدیت و منطق و دور اندیشی اون برای قدم گذاشتن در میدان خودآگاهی و خودسازی فراهم است ، اگر زیرک باشی و این فرصت را از دست ندهی .
موفقیت و خوشبختیت آرزوی ماست :203:
RE: پر از ابهام از رفتار یک مرد
دوست خوبم خیلی ناراحت شدم .
به نظرم شما چند جا اشتباه کردید.
1.وقتی خواهرتون میرفت نباید ناراحتی تونو به طرف مقابلتون انتقال میدادید چون اون تا حدی شریک زندگی شما بود و دوست داشت برای شما بیشتر از خواهرتون اهمیت داشته باشه و با ارامش باهاش رفتار بشه حتی در شرایط بحرانی .چون در این مواقع است که انسانها همدیگرو میشناسند.
2.در مورد اون ÷رستار. بعضی از ÷رستار های خانم دوست دارند انترنها رو ناراحت کنند و این اولین بار نیست .شما نباید زود تحت تاثیر قرار میگرفتید. شما باید با دیدی دقیق تر طرف مقابلتون رو بررسی میکردید نه اینکه بر اساس گفته های یک شخص اونو مواخذه میکردید. البته ÷زشکی رشته حساسیه و ادم باید به شریک زندگیش از هر لحاظ اطمینان داشته باشه.
3. با ÷س دادن وسایل غرورشو شکستید و این برداشت میشه که براش ارزش قایل نیستید.
زیاد ناراحت نباشید همه انسانها اشتباه میکنن وشاید اشتباه های خیلی خیلی بزرگتر.
به نظر من شما دوباره به کار های گذشته تان فکر کنیدو ببینید ایا واقعا این فرد رو قبول دارید؟ایا بد بینیتون تموم شده؟و این همان فردی است که می خواهید؟ و کسی در زندگی اش نیست؟اگر جوابتان +بود سعی کنید در همان بیمارستانی که او هست کار کنید و با او کشیک باشید و در این مدت رفتارش را زیر نظر بکیرید و مثل قبل از اشنایی رفتار کنید البته کمی مهربان تر . ولی اگر نتوانستید او را ببینید فکر میکنم بهتر است برایش smsبفرستید و به عنوان یک همکار از حالش جویا شوید؟
این رفتار ها شاید نتیجه مطلوب شما را نداشته باشد ولی حداقل وجدانتان ارام میشود که شما تلاشتان را کردیدو نشد.
[/size] ناراحت نباشید شاید اینده شمارا کسی لایق تر خواهد ساخت. موفق باشید
RE: پر از ابهام از رفتار یک مرد
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
در ادامه بخصوص در محیط کاری مشترک ، با حفظ وقار و متانت ، گارد بسته را کنار بگذار ، حتی هیچ اشکالی نداره که تو پیش قدم بشی و بخواهی که با تعاملی با حفظ حدود به هم کمک کنید که هر کدام خودش و دیگری را بهتر بشناسه ، به عبارتی در حق هم، آیینگی کنید با دقت و ظرافت و صبر و حوصله و کاملاً سنجیده .
بهتره که این نکته را به او یاد آور بشی که این را بعنوان فرصتی برای خود شناسی و دیگر شناسی غنیمت می دانی .
ممنون فرشته مهربان ....
به این حرف شما با دقت فکر می کنم و از همراهی شما بسیار سپاسگذارم...در حال تلاش برای افزایش صبر و پرهیز از عصبانیت بی موقع هستم و دارم تلاش می کنم با مطالعه و کمک دوستان این مورد را برطرف کنم...
مطمئنم موفق میشم ...
چون من بهای سنگینی به غیمت عشق و زمان رو براش پرداختم پس باید نتیجه اون رو به کار بگیرم....برام دعا کن..
در رابطه با خانواده هم صحیح فرمودید من بسیار تحت حمایت بودم ولی بسیار خودساخته هستم و اونم همینو دوست داشت و البته کاملا می دونست که خانواده ام رو من خیلی حساس هستن و به عینه دیده بود....
به هر حال قسمت این بود
setare1234 سلام:
ممنون دوست خوبم ...
دوست من الان با کمک دوستان من ایشان رو فراموش کردم و انقدر مشغله های مختلف جور کردم که تنها در خلوت شبهام گاهی اون به یادم می یاد....
از رهنمایی شما هم ممنونم.....
سعی می کنم با مطالعه جمیع نظرات و نظر خانواده ام بهترین تصمیم رو بگیرم.....
شما هم برام دعا کنید...
فعلا شرایط مهیا شده و قراره از نیمه ماه همون جا کشیک بدم و باید ببینم خدا چی پیش می یاره ...هرچند خودم قصد دارم بسیار محکم رفتار کنم تا باعث اذیت ایشون هم نشم :
چون حرمت عشق بالاست......
حتما نتیجه رو در همین تاپیک قرار می دهم...
از توجه شما سپاسگذارم.....
در آخر:
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرو مگذارش
RE: پر از ابهام از رفتار یک مرد
سلام:
امروز حدود 2.5 ماه از زمانی که اولین بار تصمیم گرفتم در این تالار بنویسم گذشته است و آنقدر اتفاقات مختلفی رخ داد که حتی با تمام تلاشم نمی تونم اونو در یک خط خلاصه کنم ...
چقدر آن روز ها سرشار از عشق و نفرت بودم...چقدر انتظار سخت بود ..اینکه بارها سعی کردم چشمان کسی که دوست داشتم را برای خودم بکشم تا نکنه روزی از یاد برن...چقدر روزهای خودم رو به این امید گذروندم که شاید نشانه ای از حضور دوباره او ببینم....ولی هر بار که چشمانم را بستم فردا صبح باز هیچ لثری از حضورش نبود....
تصمیم به یافتم راه حل مشکلات و اینکه سعی کردم با خودم تا حدی صادق باشم...
امروز که به آن روزها نگاه می کنم و یاد تک تک اون لحظات زیبا که دود شد و رفت می افتم نام خدا را بر زبان می آورم که شاید به زجر و سختی زیاد به من نازپرورده خیلی چیزها را فهماند ....در این راه دوستان خوب تالار را هیچ ذگاه فراموش نمی کنم چون موجب شدند من با وجود خیلی ویزگی های مثبت ضعف های خود را بپذیرم و امروز احساس کنم من تغییر کرده ام و خوشحال باشم به جای آنکه فقط افسوس از دست دادنش را بخورم چیزهای فراوانی یاد گرفتم که دیگر تکرار نخواهم کرد....
وقتی بار اول آرمان جواب ابتدایی را زد و من مجبور به توضیحات بیشتر شدم ...وقتی که نوشتم تازه فهمیدم چه کردم ..دوستانی چون مرجان ...نقاب...و.... خیلی های دیگر و در نهایت کیوان و فرشته مهربان که سنگ تمامی در شناخت من بودند...
و بس بی انصافی است که نگویم از دوستی که در تمام این مدت پا به پای من غصه خورد و من افتخار کردم که انسانیت نمرده است...شناخت او بسیار برای من جالب بود و می دانم که شما دوستان هیچ کئام او را نمی شناسید و من هم اقرار می کنم هنوز او را نشناختم ولی از او هم که امروز به هر دلیلی کنارم نیست سپاسگذارم ...خداوند کسی را که دوست داشتم از من گرفت ولی کسانی را پیش رویم گذاشت تا من هر روز بیشتر پیشرفت کنم....
ولی علت نوشتنم بعد این مدت...
من معتقدم تمام دوستان باید در نهایت نتیجه اتفاق رخ داده در زندگی خود را نه تنها برای خود بنویسند بلکه برای دوستان دیگر هم بنویسند شاید روزی به در کسی خورد که مثل من گرفتار شده بود....
ماجرای زندگی من نیز به همان طریقی پیش رفت که مال خیلی از عاشقان پیش می رود..
دوستان من در همان بیمارستان کار کردم ..آن روز کع برای بار دیگری بعد از 2 ماه او را دیدم را از یاد نخواهم برد..سرعت ضربان قلبم آنقدر تند بود که فکر می کردم با وجود شلوغی بیمارستان همه صدایش را می شنوند...چقدر انتظار اون لحظه را داشتم و چقدر سعی کردم عادی رفتار کنم خدا می داند و اقرار می کنم هیچ وقت آنقدر عادی رفتار نکردم...به هر حال من احساس شوق و نشاط را در ظاهر افسرده غمگینش دیدم...شاید دوستی تصور از ظاهر بینی کند ولی کسانی که عشق را تجربه کرده اند می دانند چشم ها هرگز دروغ نمی گویند..بگذریم تو این مدت 5-4 بار هم را دیدیم هرچند من طی این مدت نیز چیزهایی شنیدم که گاه بسیار به شناخت من از او نزدیک بود و افتخار می کردم که روزی قرار بود او مال من باشد ولی چیزهایی هم شنیدم که به هر علتی به من گفته نشده بود...آن روزها بسیار عصبانی بودم از نا شنیده ها ولی اقرار می کنم که هنوز دوستش داشتم......
آنقدر خرد و بهم ریخته دیدمش که روزی با خود فکر کردم آیا این همان کسی است که من روزی دوست داشتم و نمی دانم شما به چه می اندیشید ولی من نه تنها علاقه ام به او کم نشد که بیشتر شد ..شاید یکی از علتاش شعر ساده ای بود از فراق که او برایم نوشته بود و پرستار مسنی آن را به من داد و چقدر ان لحظه احساس کردم دوستش دارم خدا می داند....و چطور خودم رو کنترل کردم که سراغش نروم نیز خدا می داند و خودم....
هرچند به گناه ناکرده دوستانی هم از دست دادم ولی حتما ان نیز بخشی از آموزشی بود که خدا برای من در نظر گرفته بود وهرچه این بار آموخته بودم نیز برای ان دوست هم خرج کردم ولی جوابی نگرفتم ولی این بار کمتر از هزاران بار دیگر در زندگیم اشتباه کردم....
حداقل اینکه این بار تمام تلاشم را کردم و پاسخ نگرفتم .....
بگذریم....امروز که اینان را می نویسم بعد این همه انتظار برای بازگشتش او باز گشته و از من شروعی دوباره می خواهد...و من نمی دانم .....البته به او گفتم دیگر تمایلی به ادامه ارتباط ندارم و می خواهم فکر و ذهن خسته ام را بعد این همه تلاش بی وقفه که برای رفع مشکلاتم گذاشتم استراحت دهم ولی باز گشت او درست وقتی من احساس می کنم کاملا اصلاح شدم برایم سوال بود..
خدایا تو چگونه ما انسان ها را اینگونه در دستانت حرکت می دهی با این همه اندیشه و تفکر و چقدر صبوری؟؟؟؟؟؟
حالا برای بار دوم از من خواسته است که از نو شروع کنیم و من باز فکر خواهم کرد هرچند بسیار دوستش دارم و هیچ گاه از من دور نبود ولی........و باز هم ولی......و باز هم ولی.........
حالا تصمیمی خواهم گرفت .....ولی خواستم به پاس تمام دوستانم که در این راه به من کمک کردند و برای کمک به افرادی که خدای نا کرده شاید مشکل من را داشته باشند بنویسم که حاصل این همه همفکری تالار به کجا رسید:
1)من فهمیدم که او قادرترین و بهترین و تنها ترین خالق هستی است و هیچ گاه بندگانش را تنها نمی گذارد..
2)فهمیدم چقدر می توانند دوستان برای هم مفید باشند
3)فهمیدم اگر بخواهیم بر هر کاری تواناییم
4)فهمیدم چگونه ارتباطی سالم برپا کنم و همه را مدیون این تالار هستم
5)فهمیدم بهترین مانع شکست توکل به او و ذات بی همتایش است و بعد کمک گرفتن از دوستان دلسوز و مقالات و کتاب های ارزشمند و در نهایت تنها و تنها اعتماد برخود و تصمیمات منطقی خود
6)باز گذاشتن احساسات و سرکوب نکردن آنها در زمان مورد نیاز
7)نترسیدن از شکست و مواجهه شدن با آن و گرفتن درس های ارزشمند از آن و بکار بستن آنها در زندگی
8)و.............................
حقیقتش انقدر زیاده که نوشتنش خیلی سخت میشه ولی دوستان در اخر یک کلام به همه آنان که هنوز در کشاکش حل مشکل خود مانده اند...دوستان من هر اتفاقی در زندگی ما ارزشمند است و حتما خالق از وقوع آن قصدی دارد پس شما هم مانند من سعی کنید نترسید و بر مشکلات غلبه کنید ....
من توانستم تغییر کنم پس شما هم می توانید تنها اگر بخواهید......
من بازم از همه دوستانم که در این راه چه مستقیم چه غیر مستقیم به من کمک کردند تشکر می کنم و برای مدیر تالار کع چنین فضایی را برای دوستان ایجاد کرده است سپاسگذارم....
و کلام آخر:
هنوز انسان های زیادی چون آن روز من به کمک همه ما نیاز دارند پس بیایید وقتی وارد تاپیکی می شویم به احترام نویسنده اون هم شده اگر می توانیم کمکی کنیم ...بکنیم و یاد نگیریم مثل عابران خیابان تنها از کنار هم بگذریم.......:16:
ایستاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
RE: پر از ابهام از رفتار یک مرد
سلام
آری سارای عزیز هیچ واقعه ای در این عالم بیهوده اتفاق نمی افتد ، آنچه همه دوستان در
راهنمائیت دنبال میکردن همین بود که به نگرشی که اکنون از آن می گویی برسی ، و باز از
رسیدن به نظر تا عمل هم فاصله ای دقیق است ، که ثبات قدم در عمل به این باورها و نتایج می
تواند تضمین کننده یک تغییر پایدار باشد
که ان شاء الله برای تو هم چنین است
برایت آرزوی موفقیت در تمام مراحل زندگی را دارم
***
RE: پر از ابهام از رفتار یک مرد
:72: سلام به سارا
قبل از هر سخنی بهت تنبریک میگم که تونستی این قدر خوب و محکم روزای سختت رو بگذرونی و خدا پاداش عملت رو بهت داد:16: و حالا این تویی که تصمیم میگیری و این تصمیم هر چه که باشه
به تو این آرامش رو میده که تو هم در تصمیم گیری شریک و انتخاب کننده بودی ...
بد ندیدم که نتیجه تاپیک خودم "موردم با همه مطالبی که..."(http://www.hamdardi.net/thread-6368.html)
رو تا به امروز بگم ولی چون هنوز به نتیجه کاملی نرسیدم داخل خود تاپیک بیان نمی کنم...
با راهنمایی بچه ها من هیچ اقدامی نکردم اونم هیچ خبری ازش نشد...
از اول مهر پارسال ما کیلومترها با هم فاصله داریم و اصلا همدیگرو نمی بینیم و شاید (فقط شاید) این خواست خداست از اواخر بهمن پارسال هم که قضیه رسما تموم شد هیچ
خبری ازش ندارم... خیلی حرفه ها کسی که اون قدر ادعا میکرو حالا...
هر چند که اوایل واسم خیلی سخت بود ولی دارم روز به روز بهتر میشم تا جایی که الان با اینکه احساس تنهایی می کنم ولی دیگه حاضر نیستم حتی در صورت بازگشت
الان دیدم داره خیلی منطقی تر می شه می فهمم خیلی از مشاجره هایی که داشتیم فقط از سر نا پختگی نبود و خیلی هاش مشکلات رفتاری بود که من در صورت ادامه می بایست تا آخر عمر تحمل کنم و واقعا تاب وتو انش رو نداشتم( من نداشتم نا اینکه هیچ کس نتونه)
متوجه خیلی از اشتباهات خودم تو اون 1.5 سال شدم ...
همه این هارو گفتم که یه کمک بزرگ خدا رو بگم....
نتایج کنکور ارشد دادن من خیلی خوب شدم :227: تو یه رشته تک رقمی و تو یکی ذیگش دو رقمی شدم ( من مهندسی بودم و کسایی که در جریان هستن میدونن این خیلی خوبه..)
خدا به من سر جلسه خیلی کمک کرد من واقعا از اول مهر تا کنکور ارشد تلاش کردم ولی اگه کمک اون نبود نمیشد .امتحان ما چند روزه و تو هر روزم چند تا دفترچه داره .. روز دوم وقتی دفتر چه رو دستم دادن من فقط 5 دقیقه اروم بودم و تمام زمان باقی مونده رو چنان استرسی داشتم که تا حالا تو عمرم تجربش نکرده بودم . سوالات سخت بود و من که از خودم خیلی انتظار داشتم حسابی هول کردم.تو مدت 35 دقیقه من چنان استرسی داشتم که عضلات فکم قفل کرده بود اشکام میومد و فقط خدا حدا میکردم دستام میلرزید حس میکردم یه وزنه بزرگ رو سرمه!
از 20 تا سوال فقط 7 تا جواب دادم اونم تو چه استرسی فکر می کردم درصد این درسم صفر می شه و تمام زحماتم به باد میره...
بچه تمام اون 7 تا سوال درست بود!
همه دوستام که کلی سوال زده بودن درصدهای منفی و زیر 10 و همین به رتبه من کمک کرد
نمی دونم چه طوری تو این خطو ط احساسم رو بیان کنم و بگم خدا چه قدر مهربونی کرد...
حالا بر گردم سر تاپیک خودم... با این که هنوز خوب نشدم روحم از اون اتفاق آسیب دیده خیلی وقت ها بغض میکنم احساس تنهایی می کنم خودم رو شماتت می کنم و...
ولی دیدم به آینده روشنه من از اول مهر محیطم کامل عوض میشه آدمای جدید دوستای جدید و... و این ها از لطف خداست:72:
دوستان خوب من که شاید به قول سارا مورد مشابهی رو تجربه می کنن همیشه لطف خدا در بازگشت طرف نیست شاید واقعا اون فرد مناسبی برای ما نباشه( نه این که آدم بدی باشه) پس خدا یه جوره دیگه کمک می کنه ازش باید خواست و تلاش کرد در پایان این مطلب قشنگ از ملا صدرا به تمام دوستانم مخصوصا سارا تقدیم میکنم:72:
مگر از زندگي چه مي خواهيد که در خدايي خدا يافت نميشود؟
خداوند بينهايت است و لامکان و بي مکان
اما به قدر فهم تو کوچک ميشود
به قدر نياز تو فرود مي آيد
وبه قدر آرزوي تو گسترده ميشود
وبه قدر ايمان تو کارگشا مي شود
يتيمان را پدر ميشودو مادر
محتاجان برادري را برادر ميشود
عقيمان را طفل مي شود
نا اميدان را اميد مي شود
گمگشتگان را راه مي شود
در تاريکي ماندگان را نور مي شود
رزمندگان را شمشير ميشود
پيران را عصا مي شود
محتاجان به عشق را عشق مي شود
خداوند همه چيز مي شود همه کس را .....
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهيز از معامله با ابليس
بشوييد قلبهايتان را از هر احساس ناروا
ومغزهايتان را از هر انديشه خلاف
و زبانهايتان را از هر گفتار ناپاک
ودستهايتان را از هر آلودگي در بازار
و بپرهيزيد ازنا جوانمرديها ناراستي ها نا مردمي هاو.....
چنين کنيد تا ببينيد خداوند چگونه:
بر سفره شما با کاسه اي خوراک و تکه اي نان مي نشيند
در دکان شما کفه هاي ترازويتان را ميزان مي کند
ودر کوچه هاي خلوت شب با شما آواز مي خواند...
مگر از زندگي چه مي خواهيد که در خدايي خدا يافت نميشود؟
(( ملاصدرا ))