-
RE: افسانه ی عاشقی
فراق
چه غریبانه مینماید نوای این دوری بزرگ
این همه فاصله میان من و تو، با کدام قدمها پیموده میشود؟
وقتی که نه پایی برای رفتن است و نه نفسهایی که خسته از جستجوی تو،
به شماره افتند من همچنان در این تنهایی تاریک، در این هوای بیکسی، منتظر، چشم به راهی دوختهام که انتهایش غروب خورشید سوزانی است، که آتش فراق تو را به تصویر میکشد.
و چه خوش میسوزد این دایرهی حیران
ای آنکه دلم امشب هوای بودنت را بهانه کرده!
بدان! که فرصت بودن و بوییدن محدود است و زمان همچنان در حسادت نزدیکی میان من و تو، عقربههایش را ديوانه وار میچرخاند تا شاید این فاصله را دورتر، و نقطهی پایان را نزدیکتر کند!
چه میشد اگر زمان و مکان نبود تا نه فرصت کمی در میان باشد و نه فاصلهای طولانی در پیش !؟
چه میشد اگر که سرنوشت بازی دیگری را رقم میزد: بازی بودن و دیدن نه
بازی کودکانه دویدن و نرسیدن... که من اکنون نه تواني باقی است و نه آن رویاهای پریدن!
بالهایم بریده، بر روی این زمین ناباوری، در تحیرم که چه شد که شبانه، شبیخون دهشتناک این سرنوشت، میان من و تو، جدایی انداخت و زمان مرا با خود برد، تا همیشه رویای رسیدن به تو، همانند رویای بازگشت به گذشته، همانند یک سراب سرد باشد!
دستهایم خالی، به بالا گرفتهام که بدانی تهی است از هرآنچه که پیش از این داشتهام و تو میدانی که مقصود چیست!
به من نگاه کن! به این دفتری که سراسر سرود جدایی است. به این قلم بنگر که تنها برای گفتن دردهایش میلغزد. وبه این دستان تهی، که جز نبودن ونداشتن، کلمهی دیگری را به یاد ندارد!
دوست دارم آن زمانی بنویسم که من و تويي ديگر نباشد و ما يکديگر را در آغوش گرفته، سپیدی آخرین ورق این دفتر بیجلد را پر از لکههای جوهر مملو از بودن و دیدن و رسیدن کنم .
ورقها رو به اتمام... و تو در آن ناکجایی که نمیدانم چیست!
اما میدانم که هر اندازه تو ازمن دور هستی، من به تو نزدیکم...
-
RE: افسانه ی عاشقی
هيچوقت به هيچ کس دل نبند ...... دنیا این قدر کوچيک است که دو تا دل کنار هم جا نمیشه ..... ولی اگر دل بستی ... هیچ وقت از دلبرت جدا نشو چون این دنیا این قدر بزرگه که دیگه پیدايش نمیکنی....
-
RE: افسانه ی عاشقی
دوباره ديروز به يادش افتادم:
عشقش مثل يک زخم کهنه عميق تو جونم رخنه کرده. زخمي که از دل شروع کرده به سينه زده و تا عمق قلبم پيش رفته. اين زخم به ظاهر خوب شده ولي اگر کسي يا چيزي بهش اشاره کنه دوباره درد ميگيره، بعدش دلتنگي و ناشکيبايي شروع ميشه. و نهايتا دردي شروع ميشه به نام غم يار. دردي که دوا نداره و تمام وجودت رو آتيش مي زنه و مي سوزونه.
سه درد اومد به جونم هر سه يکبار غريبي و اسيري و غم يار
غریبی و اسیری چاره داره غم یار و غم یار و غم یار
:47::47::47::47:
-
RE: افسانه ی عاشقی
آقای fada:
پیشنهاد میکنم یه سری به باشگاه عاشقهای رشد یافته بزن !درد عاشقی فقط یک درمان دارد عشقی بزرگتر از عشق قبلی !این احساس اگر جهت درست داده شودورشد کند شکوفا میشود و تعالی میابد و...
-
RE: افسانه ی عاشقی
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور ________ کلبه ء احزان شود روزى گلستان غم مخور
اى دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن ________ وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن ________ چتر گل در سرکشى اى مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزى بر مراد ما نرفت ________ دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نئى از سر غیب ________ باشد اندر پرده بازیهاى پنهان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهى زد قدم ________ سر زنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
اى دل ار سیل فنابنیاد هستى بر کند ________ چون ترا نوح است کشتى بان زطوفان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب ________ جمله میداند خداى حال گردان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید ________ هیچ راهى نیست کانرا نیست پایان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهاى تار ________ تابود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
-
RE: افسانه ی عاشقی
سلام آقای فدا
نکنه یوسف شما برگشته و ما بی خبریم.................
به قول امید عزیز "درد عاشقی فقط یک درمان دارد عشقی بزرگتر از عشق قبلی است"
سعی کنید عشقتون تعالی پیدا کنه..........
یا حق