ميشه يه كم هم داستانمون خانمانه بشه ،البته اگر اشكالي نداره
نمایش نسخه قابل چاپ
ميشه يه كم هم داستانمون خانمانه بشه ،البته اگر اشكالي نداره
سلام
روزی روزگاری یه جایی زیر آسمون خدایه حاجی فیروزه بود که سرش تو کار خودش بود و زندگی خودشو میکرد تا اینکه توی همین تالاره گرفتن و نشوندنش روی یه چیز گنده و داغ، اون چیزه چی بود؟ صندلی داغ!حاجی فیروزه که خفتگیر شده بودزیركانه و شجاعانه در برابر این داغی مقاومت كرد تا اعضاء تالار همدردی هم عملا صبر كردن بر داغی را بیاموزند، ساير اعضا اين مقاومت حاجي فيروز رو تحسين كردن و اون قضيه به خير خوشي تموم شد چند وقت بعد که من فهمیدم "هر داغی صبر کردنی نیست چون آن وقت داغ دار می شوم" پس بهتره حالا که عید نزدیکه خونه دلمو از هر چیزی که منو داغ میکنه بتکونم که یک پیغام خصوصی رسید از دست محبوبی بدستم اون محبوب حسابي به من بد و بيراه كه گفته بود كه فلاني مگه تو آزار داري که نصفه شبی میای در خونمون زنگ میزنی در میری؟! اگه به بابام بگم كه بد بخت از فردا به جاي وب گردي بايد بري ولگردي پس تو رو خدا بيا و دست از این خل بازیات بردار و سوار اسب سفیدت شو وبیا در خونه ما واز من معذرت خواهی کن تا به بابام نگمت چیه اولش تو دلت قند آب شد فکر کردی میگم بیا تا بابام به غلامی قبولت کنه؟ نخیر مگر اینکه نشون بدی که مرد شدی و دهنت بوی اون پیازی که دیشب شام با آبگوشتت خوردیو نمیده میدونی که بابام از بوی سیر و پیاز متنفر و الا چیزتو پاره میکنه..اسمش چی بود...آها یقه ات رو. من رو میگی؟ کف کردم از این همه محبت محبوب نسبت به خودم و همونجا بود که بابام صدام زد که پسر آسمون جل داری با کی حرف میزنی الان میام حسابتو میرسم منو میگی بابا. مگه همش خودت به من نگفتی باید فکر زن و زندگی باشم اخه من چیکار کنم اون از محبوبم اینم از شما....مگه خودت عاشق مامان نشده بودی؟ ها؟ این فضولی ها به تو نیومده ,برو به درس و مشقت برس تا نیومدم ازپنجره بندازمت تو حیاط؛ای بابا تو که من رو درک نمیکنی! طرز فکر نسل ما با شما فرق داره ! چی ؟داری دیگه ..... داري ديگه اون روي منو بالا مي ياري ها اصلا همين الان برو بشين پشت كامپيوترت صحفه تالار همدردي رو وا كن يه نظر خواهي از بچه ها كن ببين چي ميگن ؟!! بابا تو هم حوصله داری ها..برم تالار که چی؟نمیگن اونی که خودش همه رو راهنمایی می کرد الان مثل "چی" مونده تو گل...تازه وقتی وارد تالار شدی باید هی روی تبلیغات کلیک کنی..هی می خوام بی خیال شمو بگم به من چه حالا کی می فهمه که تو کلیک کردی یا نه اما بازم وقتي به اعماق قلب و وجدان بيدار خودم رجوع مي كنم مي بينم كه وجود من سرشار از عشق و محبت بچه هاي تالاره با خودم فكر مي كنم اگه يه روزي اين تالار نباشه چي ميشه ؟!!!.. خدا نکنه زبونت رو گاز بگیر!!! تو که این همه دم از مثبت اندیشی میزنی این دیگه چه حرفیه؟! اما راستی چی میشه؟آها الان فهمیدم که چی میشه؛ خانه بدوش دنیای مجازی و احساس حقیقی میشم و دیگه كسي رو ندارم كه بدون نگراني براش درد دل كنم و ازش كمك بگيرم، تازه دوستانم بدون هیچ چشم داشتی این کار رو میکنند، پس تا جایی که بتونم روی تبلیغات کلیک میکنم همین موقع یک صدایی اومد صدای جرقه برق بود یکدفعه همه جا تاریک شد و یه صدای بلند تر اومد...گرومب ب ب ...و من از خواب پریدم .اون وقت بود که دو دستی زدم توی سرم و گفتم وای باز هم مدرسه ام دیر شد.اما يه ذره كه همچي خواب از سرم پريد ديدم بابا مدرسه كدومه كنكور چيه بايد پاشم نون و پنيري رديف كنم براي حضرت شوهر .با صورت نشسته و موهاي ژوليده به پهناي صورتم خنديدم شايد هم زهر خندي زدم بر اقبال درنورديده ام ،من خواب بودم و خود رو مردي مي ديدم گرفتار در روزمَرِگي ها و روزمَرگي ها كاش مي شد امروز فقط امروز شانه اي بر موهايم نمي زدم و رخت هاي چرك رو از گوشه هاي خانه جمع آوري نمي كردم اما
وزی روزگاری یه جایی زیر آسمون خدایه حاجی فیروزه بود که سرش تو کار خودش بود و زندگی خودشو میکرد تا اینکه توی همین تالاره گرفتن و نشوندنش روی یه چیز گنده و داغ، اون چیزه چی بود؟ صندلی داغ!حاجی فیروزه که خفتگیر شده بودزیركانه و شجاعانه در برابر این داغی مقاومت كرد تا اعضاء تالار همدردی هم عملا صبر كردن بر داغی را بیاموزند، ساير اعضا اين مقاومت حاجي فيروز رو تحسين كردن و اون قضيه به خير خوشي تموم شد چند وقت بعد که من فهمیدم "هر داغی صبر کردنی نیست چون آن وقت داغ دار می شوم" پس بهتره حالا که عید نزدیکه خونه دلمو از هر چیزی که منو داغ میکنه بتکونم که یک پیغام خصوصی رسید از دست محبوبی بدستم اون محبوب حسابي به من بد و بيراه كه گفته بود كه فلاني مگه تو آزار داري که نصفه شبی میای در خونمون زنگ میزنی در میری؟! اگه به بابام بگم كه بد بخت از فردا به جاي وب گردي بايد بري ولگردي پس تو رو خدا بيا و دست از این خل بازیات بردار و سوار اسب سفیدت شو وبیا در خونه ما واز من معذرت خواهی کن تا به بابام نگمت چیه اولش تو دلت قند آب شد فکر کردی میگم بیا تا بابام به غلامی قبولت کنه؟ نخیر مگر اینکه نشون بدی که مرد شدی و دهنت بوی اون پیازی که دیشب شام با آبگوشتت خوردیو نمیده میدونی که بابام از بوی سیر و پیاز متنفر و الا چیزتو پاره میکنه..اسمش چی بود...آها یقه ات رو. من رو میگی؟ کف کردم از این همه محبت محبوب نسبت به خودم و همونجا بود که بابام صدام زد که پسر آسمون جل داری با کی حرف میزنی الان میام حسابتو میرسم منو میگی بابا. مگه همش خودت به من نگفتی باید فکر زن و زندگی باشم اخه من چیکار کنم اون از محبوبم اینم از شما....مگه خودت عاشق مامان نشده بودی؟ ها؟ این فضولی ها به تو نیومده ,برو به درس و مشقت برس تا نیومدم ازپنجره بندازمت تو حیاط؛ای بابا تو که من رو درک نمیکنی! طرز فکر نسل ما با شما فرق داره ! چی ؟داری دیگه ..... داري ديگه اون روي منو بالا مي ياري ها اصلا همين الان برو بشين پشت كامپيوترت صحفه تالار همدردي رو وا كن يه نظر خواهي از بچه ها كن ببين چي ميگن ؟!! بابا تو هم حوصله داری ها..برم تالار که چی؟نمیگن اونی که خودش همه رو راهنمایی می کرد الان مثل "چی" مونده تو گل...تازه وقتی وارد تالار شدی باید هی روی تبلیغات کلیک کنی..هی می خوام بی خیال شمو بگم به من چه حالا کی می فهمه که تو کلیک کردی یا نه اما بازم وقتي به اعماق قلب و وجدان بيدار خودم رجوع مي كنم مي بينم كه وجود من سرشار از عشق و محبت بچه هاي تالاره با خودم فكر مي كنم اگه يه روزي اين تالار نباشه چي ميشه ؟!!!.. خدا نکنه زبونت رو گاز بگیر!!! تو که این همه دم از مثبت اندیشی میزنی این دیگه چه حرفیه؟! اما راستی چی میشه؟آها الان فهمیدم که چی میشه؛ خانه بدوش دنیای مجازی و احساس حقیقی میشم و دیگه كسي رو ندارم كه بدون نگراني براش درد دل كنم و ازش كمك بگيرم، تازه دوستانم بدون هیچ چشم داشتی این کار رو میکنند، پس تا جایی که بتونم روی تبلیغات کلیک میکنم همین موقع یک صدایی اومد صدای جرقه برق بود یکدفعه همه جا تاریک شد و یه صدای بلند تر اومد...گرومب ب ب ...و من از خواب پریدم .اون وقت بود که دو دستی زدم توی سرم و گفتم وای باز هم مدرسه ام دیر شد.اما يه ذره كه همچي خواب از سرم پريد ديدم بابا مدرسه كدومه كنكور چيه بايد پاشم نون و پنيري رديف كنم براي حضرت شوهر .با صورت نشسته و موهاي ژوليده به پهناي صورتم خنديدم شايد هم زهر خندي زدم بر اقبال درنورديده ام ،من خواب بودم و خود رو مردي مي ديدم گرفتار در روزمَرِگي ها و روزمَرگي ها كاش مي شد امروز فقط امروز شانه اي بر موهايم نمي زدم و رخت هاي چرك رو از گوشه هاي خانه جمع آوري نمي كردم اما چه میشه کرد گاهی باید از خودگذشت، بعد از آن به همدردی سری میزنم پس...
وزی روزگاری یه جایی زیر آسمون خدایه حاجی فیروزه بود که سرش تو کار خودش بود و زندگی خودشو میکرد تا اینکه توی همین تالاره گرفتن و نشوندنش روی یه چیز گنده و داغ، اون چیزه چی بود؟ صندلی داغ!حاجی فیروزه که خفتگیر شده بودزیركانه و شجاعانه در برابر این داغی مقاومت كرد تا اعضاء تالار همدردی هم عملا صبر كردن بر داغی را بیاموزند، ساير اعضا اين مقاومت حاجي فيروز رو تحسين كردن و اون قضيه به خير خوشي تموم شد چند وقت بعد که من فهمیدم "هر داغی صبر کردنی نیست چون آن وقت داغ دار می شوم" پس بهتره حالا که عید نزدیکه خونه دلمو از هر چیزی که منو داغ میکنه بتکونم که یک پیغام خصوصی رسید از دست محبوبی بدستم اون محبوب حسابي به من بد و بيراه كه گفته بود كه فلاني مگه تو آزار داري که نصفه شبی میای در خونمون زنگ میزنی در میری؟! اگه به بابام بگم كه بد بخت از فردا به جاي وب گردي بايد بري ولگردي پس تو رو خدا بيا و دست از این خل بازیات بردار و سوار اسب سفیدت شو وبیا در خونه ما واز من معذرت خواهی کن تا به بابام نگمت چیه اولش تو دلت قند آب شد فکر کردی میگم بیا تا بابام به غلامی قبولت کنه؟ نخیر مگر اینکه نشون بدی که مرد شدی و دهنت بوی اون پیازی که دیشب شام با آبگوشتت خوردیو نمیده میدونی که بابام از بوی سیر و پیاز متنفر و الا چیزتو پاره میکنه..اسمش چی بود...آها یقه ات رو. من رو میگی؟ کف کردم از این همه محبت محبوب نسبت به خودم و همونجا بود که بابام صدام زد که پسر آسمون جل داری با کی حرف میزنی الان میام حسابتو میرسم منو میگی بابا. مگه همش خودت به من نگفتی باید فکر زن و زندگی باشم اخه من چیکار کنم اون از محبوبم اینم از شما....مگه خودت عاشق مامان نشده بودی؟ ها؟ این فضولی ها به تو نیومده ,برو به درس و مشقت برس تا نیومدم ازپنجره بندازمت تو حیاط؛ای بابا تو که من رو درک نمیکنی! طرز فکر نسل ما با شما فرق داره ! چی ؟داری دیگه ..... داري ديگه اون روي منو بالا مي ياري ها اصلا همين الان برو بشين پشت كامپيوترت صحفه تالار همدردي رو وا كن يه نظر خواهي از بچه ها كن ببين چي ميگن ؟!! بابا تو هم حوصله داری ها..برم تالار که چی؟نمیگن اونی که خودش همه رو راهنمایی می کرد الان مثل "چی" مونده تو گل...تازه وقتی وارد تالار شدی باید هی روی تبلیغات کلیک کنی..هی می خوام بی خیال شمو بگم به من چه حالا کی می فهمه که تو کلیک کردی یا نه اما بازم وقتي به اعماق قلب و وجدان بيدار خودم رجوع مي كنم مي بينم كه وجود من سرشار از عشق و محبت بچه هاي تالاره با خودم فكر مي كنم اگه يه روزي اين تالار نباشه چي ميشه ؟!!!.. خدا نکنه زبونت رو گاز بگیر!!! تو که این همه دم از مثبت اندیشی میزنی این دیگه چه حرفیه؟! اما راستی چی میشه؟آها الان فهمیدم که چی میشه؛ خانه بدوش دنیای مجازی و احساس حقیقی میشم و دیگه كسي رو ندارم كه بدون نگراني براش درد دل كنم و ازش كمك بگيرم، تازه دوستانم بدون هیچ چشم داشتی این کار رو میکنند، پس تا جایی که بتونم روی تبلیغات کلیک میکنم همین موقع یک صدایی اومد صدای جرقه برق بود یکدفعه همه جا تاریک شد و یه صدای بلند تر اومد...گرومب ب ب ...و من از خواب پریدم .اون وقت بود که دو دستی زدم توی سرم و گفتم وای باز هم مدرسه ام دیر شد.اما يه ذره كه همچي خواب از سرم پريد ديدم بابا مدرسه كدومه كنكور چيه بايد پاشم نون و پنيري رديف كنم براي حضرت شوهر .با صورت نشسته و موهاي ژوليده به پهناي صورتم خنديدم شايد هم زهر خندي زدم بر اقبال درنورديده ام ،من خواب بودم و خود رو مردي مي ديدم گرفتار در روزمَرِگي ها و روزمَرگي ها كاش مي شد امروز فقط امروز شانه اي بر موهايم نمي زدم و رخت هاي چرك رو از گوشه هاي خانه جمع آوري نمي كردم اما چه میشه کرد گاهی باید از خودگذشت، بعد از آن به همدردی سری میزنم پس..چی شد از جواب تاپیکی که ایجاد کرده بودم(من از دست این شوهرم چیکار کنم؟) چرا اعضا هیچ کدام جواب ندادن حتما اونا هم فهمیدن که من و همسرم.....
روزی روزگاری یه جایی زیر آسمون خدایه حاجی فیروزه بود که سرش تو کار خودش بود و زندگی خودشو میکرد تا اینکه توی همین تالاره گرفتن و نشوندنش روی یه چیز گنده و داغ، اون چیزه چی بود؟ صندلی داغ!حاجی فیروزه که خفتگیر شده بودزیركانه و شجاعانه در برابر این داغی مقاومت كرد تا اعضاء تالار همدردی هم عملا صبر كردن بر داغی را بیاموزند، ساير اعضا اين مقاومت حاجي فيروز رو تحسين كردن و اون قضيه به خير خوشي تموم شد چند وقت بعد که من فهمیدم "هر داغی صبر کردنی نیست چون آن وقت داغ دار می شوم" پس بهتره حالا که عید نزدیکه خونه دلمو از هر چیزی که منو داغ میکنه بتکونم که یک پیغام خصوصی رسید از دست محبوبی بدستم اون محبوب حسابي به من بد و بيراه كه گفته بود كه فلاني مگه تو آزار داري که نصفه شبی میای در خونمون زنگ میزنی در میری؟! اگه به بابام بگم كه بد بخت از فردا به جاي وب گردي بايد بري ولگردي پس تو رو خدا بيا و دست از این خل بازیات بردار و سوار اسب سفیدت شو وبیا در خونه ما واز من معذرت خواهی کن تا به بابام نگمت چیه اولش تو دلت قند آب شد فکر کردی میگم بیا تا بابام به غلامی قبولت کنه؟ نخیر مگر اینکه نشون بدی که مرد شدی و دهنت بوی اون پیازی که دیشب شام با آبگوشتت خوردیو نمیده میدونی که بابام از بوی سیر و پیاز متنفر و الا چیزتو پاره میکنه..اسمش چی بود...آها یقه ات رو. من رو میگی؟ کف کردم از این همه محبت محبوب نسبت به خودم و همونجا بود که بابام صدام زد که پسر آسمون جل داری با کی حرف میزنی الان میام حسابتو میرسم منو میگی بابا. مگه همش خودت به من نگفتی باید فکر زن و زندگی باشم اخه من چیکار کنم اون از محبوبم اینم از شما....مگه خودت عاشق مامان نشده بودی؟ ها؟ این فضولی ها به تو نیومده ,برو به درس و مشقت برس تا نیومدم ازپنجره بندازمت تو حیاط؛ای بابا تو که من رو درک نمیکنی! طرز فکر نسل ما با شما فرق داره ! چی ؟داری دیگه ..... داري ديگه اون روي منو بالا مي ياري ها اصلا همين الان برو بشين پشت كامپيوترت صحفه تالار همدردي رو وا كن يه نظر خواهي از بچه ها كن ببين چي ميگن ؟!! بابا تو هم حوصله داری ها..برم تالار که چی؟نمیگن اونی که خودش همه رو راهنمایی می کرد الان مثل "چی" مونده تو گل...تازه وقتی وارد تالار شدی باید هی روی تبلیغات کلیک کنی..هی می خوام بی خیال شمو بگم به من چه حالا کی می فهمه که تو کلیک کردی یا نه اما بازم وقتي به اعماق قلب و وجدان بيدار خودم رجوع مي كنم مي بينم كه وجود من سرشار از عشق و محبت بچه هاي تالاره با خودم فكر مي كنم اگه يه روزي اين تالار نباشه چي ميشه ؟!!!.. خدا نکنه زبونت رو گاز بگیر!!! تو که این همه دم از مثبت اندیشی میزنی این دیگه چه حرفیه؟! اما راستی چی میشه؟آها الان فهمیدم که چی میشه؛ خانه بدوش دنیای مجازی و احساس حقیقی میشم و دیگه كسي رو ندارم كه بدون نگراني براش درد دل كنم و ازش كمك بگيرم، تازه دوستانم بدون هیچ چشم داشتی این کار رو میکنند، پس تا جایی که بتونم روی تبلیغات کلیک میکنم همین موقع یک صدایی اومد صدای جرقه برق بود یکدفعه همه جا تاریک شد و یه صدای بلند تر اومد...گرومب ب ب ...و من از خواب پریدم .اون وقت بود که دو دستی زدم توی سرم و گفتم وای باز هم مدرسه ام دیر شد.اما يه ذره كه همچي خواب از سرم پريد ديدم بابا مدرسه كدومه كنكور چيه بايد پاشم نون و پنيري رديف كنم براي حضرت شوهر .با صورت نشسته و موهاي ژوليده به پهناي صورتم خنديدم شايد هم زهر خندي زدم بر اقبال درنورديده ام ،من خواب بودم و خود رو مردي مي ديدم گرفتار در روزمَرِگي ها و روزمَرگي ها كاش مي شد امروز فقط امروز شانه اي بر موهايم نمي زدم و رخت هاي چرك رو از گوشه هاي خانه جمع آوري نمي كردم اما چه میشه کرد گاهی باید از خودگذشت، بعد از آن به همدردی سری میزنم پس..چی شد از جواب تاپیکی که ایجاد کرده بودم(من از دست این شوهرم چیکار کنم؟) چرا اعضا هیچ کدام جواب ندادن حتما اونا هم فهمیدن که من و همسرم نمیتونیم را حلی پیدا کنیم و شوهرم اصلاح نمیشه که نمیشه حالا ...
روزی روزگاری یه جایی زیر آسمون خدایه حاجی فیروزه بود که سرش تو کار خودش بود و زندگی خودشو میکرد تا اینکه توی همین تالاره گرفتن و نشوندنش روی یه چیز گنده و داغ، اون چیزه چی بود؟ صندلی داغ!حاجی فیروزه که خفتگیر شده بودزیركانه و شجاعانه در برابر این داغی مقاومت كرد تا اعضاء تالار همدردی هم عملا صبر كردن بر داغی را بیاموزند، ساير اعضا اين مقاومت حاجي فيروز رو تحسين كردن و اون قضيه به خير خوشي تموم شد چند وقت بعد که من فهمیدم "هر داغی صبر کردنی نیست چون آن وقت داغ دار می شوم" پس بهتره حالا که عید نزدیکه خونه دلمو از هر چیزی که منو داغ میکنه بتکونم که یک پیغام خصوصی رسید از دست محبوبی بدستم اون محبوب حسابي به من بد و بيراه كه گفته بود كه فلاني مگه تو آزار داري که نصفه شبی میای در خونمون زنگ میزنی در میری؟! اگه به بابام بگم كه بد بخت از فردا به جاي وب گردي بايد بري ولگردي پس تو رو خدا بيا و دست از این خل بازیات بردار و سوار اسب سفیدت شو وبیا در خونه ما واز من معذرت خواهی کن تا به بابام نگمت چیه اولش تو دلت قند آب شد فکر کردی میگم بیا تا بابام به غلامی قبولت کنه؟ نخیر مگر اینکه نشون بدی که مرد شدی و دهنت بوی اون پیازی که دیشب شام با آبگوشتت خوردیو نمیده میدونی که بابام از بوی سیر و پیاز متنفر و الا چیزتو پاره میکنه..اسمش چی بود...آها یقه ات رو. من رو میگی؟ کف کردم از این همه محبت محبوب نسبت به خودم و همونجا بود که بابام صدام زد که پسر آسمون جل داری با کی حرف میزنی الان میام حسابتو میرسم منو میگی بابا. مگه همش خودت به من نگفتی باید فکر زن و زندگی باشم اخه من چیکار کنم اون از محبوبم اینم از شما....مگه خودت عاشق مامان نشده بودی؟ ها؟ این فضولی ها به تو نیومده ,برو به درس و مشقت برس تا نیومدم ازپنجره بندازمت تو حیاط؛ای بابا تو که من رو درک نمیکنی! طرز فکر نسل ما با شما فرق داره ! چی ؟داری دیگه ..... داري ديگه اون روي منو بالا مي ياري ها اصلا همين الان برو بشين پشت كامپيوترت صحفه تالار همدردي رو وا كن يه نظر خواهي از بچه ها كن ببين چي ميگن ؟!! بابا تو هم حوصله داری ها..برم تالار که چی؟نمیگن اونی که خودش همه رو راهنمایی می کرد الان مثل "چی" مونده تو گل...تازه وقتی وارد تالار شدی باید هی روی تبلیغات کلیک کنی..هی می خوام بی خیال شمو بگم به من چه حالا کی می فهمه که تو کلیک کردی یا نه اما بازم وقتي به اعماق قلب و وجدان بيدار خودم رجوع مي كنم مي بينم كه وجود من سرشار از عشق و محبت بچه هاي تالاره با خودم فكر مي كنم اگه يه روزي اين تالار نباشه چي ميشه ؟!!!.. خدا نکنه زبونت رو گاز بگیر!!! تو که این همه دم از مثبت اندیشی میزنی این دیگه چه حرفیه؟! اما راستی چی میشه؟آها الان فهمیدم که چی میشه؛ خانه بدوش دنیای مجازی و احساس حقیقی میشم و دیگه كسي رو ندارم كه بدون نگراني براش درد دل كنم و ازش كمك بگيرم، تازه دوستانم بدون هیچ چشم داشتی این کار رو میکنند، پس تا جایی که بتونم روی تبلیغات کلیک میکنم همین موقع یک صدایی اومد صدای جرقه برق بود یکدفعه همه جا تاریک شد و یه صدای بلند تر اومد...گرومب ب ب ...و من از خواب پریدم .اون وقت بود که دو دستی زدم توی سرم و گفتم وای باز هم مدرسه ام دیر شد.اما يه ذره كه همچي خواب از سرم پريد ديدم بابا مدرسه كدومه كنكور چيه بايد پاشم نون و پنيري رديف كنم براي حضرت شوهر .با صورت نشسته و موهاي ژوليده به پهناي صورتم خنديدم شايد هم زهر خندي زدم بر اقبال درنورديده ام ،من خواب بودم و خود رو مردي مي ديدم گرفتار در روزمَرِگي ها و روزمَرگي ها كاش مي شد امروز فقط امروز شانه اي بر موهايم نمي زدم و رخت هاي چرك رو از گوشه هاي خانه جمع آوري نمي كردم اما چه میشه کرد گاهی باید از خودگذشت، بعد از آن به همدردی سری میزنم پس..چی شد از جواب تاپیکی که ایجاد کرده بودم(من از دست این شوهرم چیکار کنم؟) چرا اعضا هیچ کدام جواب ندادن حتما اونا هم فهمیدن که من و همسرم نمیتونیم را حلی پیدا کنیم و شوهرم اصلاح نمیشه که نمیشه حالا بايد يه فكر اساسي كرد تا اين مشكلاتي كه به نظر مياد خودم دارم بهشون دامن مي زنم حل بشه بهترين كار اينه كه .....
روزی روزگاری یه جایی زیر آسمون خدایه حاجی فیروزه بود که سرش تو کار خودش بود و زندگی خودشو میکرد تا اینکه توی همین تالاره گرفتن و نشوندنش روی یه چیز گنده و داغ، اون چیزه چی بود؟ صندلی داغ!حاجی فیروزه که خفتگیر شده بودزیركانه و شجاعانه در برابر این داغی مقاومت كرد تا اعضاء تالار همدردی هم عملا صبر كردن بر داغی را بیاموزند، ساير اعضا اين مقاومت حاجي فيروز رو تحسين كردن و اون قضيه به خير خوشي تموم شد چند وقت بعد که من فهمیدم "هر داغی صبر کردنی نیست چون آن وقت داغ دار می شوم" پس بهتره حالا که عید نزدیکه خونه دلمو از هر چیزی که منو داغ میکنه بتکونم که یک پیغام خصوصی رسید از دست محبوبی بدستم اون محبوب حسابي به من بد و بيراه كه گفته بود كه فلاني مگه تو آزار داري که نصفه شبی میای در خونمون زنگ میزنی در میری؟! اگه به بابام بگم كه بد بخت از فردا به جاي وب گردي بايد بري ولگردي پس تو رو خدا بيا و دست از این خل بازیات بردار و سوار اسب سفیدت شو وبیا در خونه ما واز من معذرت خواهی کن تا به بابام نگمت چیه اولش تو دلت قند آب شد فکر کردی میگم بیا تا بابام به غلامی قبولت کنه؟ نخیر مگر اینکه نشون بدی که مرد شدی و دهنت بوی اون پیازی که دیشب شام با آبگوشتت خوردیو نمیده میدونی که بابام از بوی سیر و پیاز متنفر و الا چیزتو پاره میکنه..اسمش چی بود...آها یقه ات رو. من رو میگی؟ کف کردم از این همه محبت محبوب نسبت به خودم و همونجا بود که بابام صدام زد که پسر آسمون جل داری با کی حرف میزنی الان میام حسابتو میرسم منو میگی بابا. مگه همش خودت به من نگفتی باید فکر زن و زندگی باشم اخه من چیکار کنم اون از محبوبم اینم از شما....مگه خودت عاشق مامان نشده بودی؟ ها؟ این فضولی ها به تو نیومده ,برو به درس و مشقت برس تا نیومدم ازپنجره بندازمت تو حیاط؛ای بابا تو که من رو درک نمیکنی! طرز فکر نسل ما با شما فرق داره ! چی ؟داری دیگه ..... داري ديگه اون روي منو بالا مي ياري ها اصلا همين الان برو بشين پشت كامپيوترت صحفه تالار همدردي رو وا كن يه نظر خواهي از بچه ها كن ببين چي ميگن ؟!! بابا تو هم حوصله داری ها..برم تالار که چی؟نمیگن اونی که خودش همه رو راهنمایی می کرد الان مثل "چی" مونده تو گل...تازه وقتی وارد تالار شدی باید هی روی تبلیغات کلیک کنی..هی می خوام بی خیال شمو بگم به من چه حالا کی می فهمه که تو کلیک کردی یا نه اما بازم وقتي به اعماق قلب و وجدان بيدار خودم رجوع مي كنم مي بينم كه وجود من سرشار از عشق و محبت بچه هاي تالاره با خودم فكر مي كنم اگه يه روزي اين تالار نباشه چي ميشه ؟!!!.. خدا نکنه زبونت رو گاز بگیر!!! تو که این همه دم از مثبت اندیشی میزنی این دیگه چه حرفیه؟! اما راستی چی میشه؟آها الان فهمیدم که چی میشه؛ خانه بدوش دنیای مجازی و احساس حقیقی میشم و دیگه كسي رو ندارم كه بدون نگراني براش درد دل كنم و ازش كمك بگيرم، تازه دوستانم بدون هیچ چشم داشتی این کار رو میکنند، پس تا جایی که بتونم روی تبلیغات کلیک میکنم همین موقع یک صدایی اومد صدای جرقه برق بود یکدفعه همه جا تاریک شد و یه صدای بلند تر اومد...گرومب ب ب ...و من از خواب پریدم .اون وقت بود که دو دستی زدم توی سرم و گفتم وای باز هم مدرسه ام دیر شد.اما يه ذره كه همچي خواب از سرم پريد ديدم بابا مدرسه كدومه كنكور چيه بايد پاشم نون و پنيري رديف كنم براي حضرت شوهر .با صورت نشسته و موهاي ژوليده به پهناي صورتم خنديدم شايد هم زهر خندي زدم بر اقبال درنورديده ام ،من خواب بودم و خود رو مردي مي ديدم گرفتار در روزمَرِگي ها و روزمَرگي ها كاش مي شد امروز فقط امروز شانه اي بر موهايم نمي زدم و رخت هاي چرك رو از گوشه هاي خانه جمع آوري نمي كردم اما چه میشه کرد گاهی باید از خودگذشت، بعد از آن به همدردی سری میزنم پس..چی شد از جواب تاپیکی که ایجاد کرده بودم(من از دست این شوهرم چیکار کنم؟) چرا اعضا هیچ کدام جواب ندادن حتما اونا هم فهمیدن که من و همسرم نمیتونیم را حلی پیدا کنیم و شوهرم اصلاح نمیشه که نمیشه حالا بايد يه فكر اساسي كرد تا اين مشكلاتي كه به نظر مياد خودم دارم بهشون دامن مي زنم حل بشه بهترين كار اينه كه یه حالی از این شوهرم بگیرم که درس عبرتی بشه برای سایرین، چون همه فکر میکنند من به مشکلات دامن میزنم سپس یه تاپیک جدید دیدم با این عنوان...
روزی روزگاری یه جایی زیر آسمون خدایه حاجی فیروزه بود که سرش تو کار خودش بود و زندگی خودشو میکرد تا اینکه توی همین تالاره گرفتن و نشوندنش روی یه چیز گنده و داغ، اون چیزه چی بود؟ صندلی داغ!حاجی فیروزه که خفتگیر شده بودزیركانه و شجاعانه در برابر این داغی مقاومت كرد تا اعضاء تالار همدردی هم عملا صبر كردن بر داغی را بیاموزند، ساير اعضا اين مقاومت حاجي فيروز رو تحسين كردن و اون قضيه به خير خوشي تموم شد چند وقت بعد که من فهمیدم "هر داغی صبر کردنی نیست چون آن وقت داغ دار می شوم" پس بهتره حالا که عید نزدیکه خونه دلمو از هر چیزی که منو داغ میکنه بتکونم که یک پیغام خصوصی رسید از دست محبوبی بدستم اون محبوب حسابي به من بد و بيراه كه گفته بود كه فلاني مگه تو آزار داري که نصفه شبی میای در خونمون زنگ میزنی در میری؟! اگه به بابام بگم كه بد بخت از فردا به جاي وب گردي بايد بري ولگردي پس تو رو خدا بيا و دست از این خل بازیات بردار و سوار اسب سفیدت شو وبیا در خونه ما واز من معذرت خواهی کن تا به بابام نگمت چیه اولش تو دلت قند آب شد فکر کردی میگم بیا تا بابام به غلامی قبولت کنه؟ نخیر مگر اینکه نشون بدی که مرد شدی و دهنت بوی اون پیازی که دیشب شام با آبگوشتت خوردیو نمیده میدونی که بابام از بوی سیر و پیاز متنفر و الا چیزتو پاره میکنه..اسمش چی بود...آها یقه ات رو. من رو میگی؟ کف کردم از این همه محبت محبوب نسبت به خودم و همونجا بود که بابام صدام زد که پسر آسمون جل داری با کی حرف میزنی الان میام حسابتو میرسم منو میگی بابا. مگه همش خودت به من نگفتی باید فکر زن و زندگی باشم اخه من چیکار کنم اون از محبوبم اینم از شما....مگه خودت عاشق مامان نشده بودی؟ ها؟ این فضولی ها به تو نیومده ,برو به درس و مشقت برس تا نیومدم ازپنجره بندازمت تو حیاط؛ای بابا تو که من رو درک نمیکنی! طرز فکر نسل ما با شما فرق داره ! چی ؟داری دیگه ..... داري ديگه اون روي منو بالا مي ياري ها اصلا همين الان برو بشين پشت كامپيوترت صحفه تالار همدردي رو وا كن يه نظر خواهي از بچه ها كن ببين چي ميگن ؟!! بابا تو هم حوصله داری ها..برم تالار که چی؟نمیگن اونی که خودش همه رو راهنمایی می کرد الان مثل "چی" مونده تو گل...تازه وقتی وارد تالار شدی باید هی روی تبلیغات کلیک کنی..هی می خوام بی خیال شمو بگم به من چه حالا کی می فهمه که تو کلیک کردی یا نه اما بازم وقتي به اعماق قلب و وجدان بيدار خودم رجوع مي كنم مي بينم كه وجود من سرشار از عشق و محبت بچه هاي تالاره با خودم فكر مي كنم اگه يه روزي اين تالار نباشه چي ميشه ؟!!!.. خدا نکنه زبونت رو گاز بگیر!!! تو که این همه دم از مثبت اندیشی میزنی این دیگه چه حرفیه؟! اما راستی چی میشه؟آها الان فهمیدم که چی میشه؛ خانه بدوش دنیای مجازی و احساس حقیقی میشم و دیگه كسي رو ندارم كه بدون نگراني براش درد دل كنم و ازش كمك بگيرم، تازه دوستانم بدون هیچ چشم داشتی این کار رو میکنند، پس تا جایی که بتونم روی تبلیغات کلیک میکنم همین موقع یک صدایی اومد صدای جرقه برق بود یکدفعه همه جا تاریک شد و یه صدای بلند تر اومد...گرومب ب ب ...و من از خواب پریدم .اون وقت بود که دو دستی زدم توی سرم و گفتم وای باز هم مدرسه ام دیر شد.اما يه ذره كه همچي خواب از سرم پريد ديدم بابا مدرسه كدومه كنكور چيه بايد پاشم نون و پنيري رديف كنم براي حضرت شوهر .با صورت نشسته و موهاي ژوليده به پهناي صورتم خنديدم شايد هم زهر خندي زدم بر اقبال درنورديده ام ،من خواب بودم و خود رو مردي مي ديدم گرفتار در روزمَرِگي ها و روزمَرگي ها كاش مي شد امروز فقط امروز شانه اي بر موهايم نمي زدم و رخت هاي چرك رو از گوشه هاي خانه جمع آوري نمي كردم اما چه میشه کرد گاهی باید از خودگذشت، بعد از آن به همدردی سری میزنم پس..چی شد از جواب تاپیکی که ایجاد کرده بودم(من از دست این شوهرم چیکار کنم؟) چرا اعضا هیچ کدام جواب ندادن حتما اونا هم فهمیدن که من و همسرم نمیتونیم را حلی پیدا کنیم و شوهرم اصلاح نمیشه که نمیشه حالا بايد يه فكر اساسي كرد تا اين مشكلاتي كه به نظر مياد خودم دارم بهشون دامن مي زنم حل بشه بهترين كار اينه كه یه حالی از این شوهرم بگیرم که درس عبرتی بشه برای سایرین، چون همه فکر میکنند من به مشکلات دامن میزنم سپس یه تاپیک جدید دیدم با این عنوان..."من مشکلی ندارم اون بیماره" عجب موضوعی شد میدونم حتما الان آقایان محترم تالار علیه من شورش می کنند اما چیکار میشه کرد حقیقت همیشه تلخه اونم از نوع...
نقاب عزیز این هم جزو داستانه یا نه؟؟؟نقل قول:
نوشته اصلی توسط نقاب
--------------------------------------------------------------------------------
روزی روزگاری یه جایی زیر آسمون خدایه حاجی فیروزه بود که سرش تو کار خودش بود و زندگی خودشو میکرد تا اینکه توی همین تالاره گرفتن و نشوندنش روی یه چیز گنده و داغ، اون چیزه چی بود؟ صندلی داغ!حاجی فیروزه که خفتگیر شده بودزیركانه و شجاعانه در برابر این داغی مقاومت كرد تا اعضاء تالار همدردی هم عملا صبر كردن بر داغی را بیاموزند، ساير اعضا اين مقاومت حاجي فيروز رو تحسين كردن و اون قضيه به خير خوشي تموم شد چند وقت بعد که من فهمیدم "هر داغی صبر کردنی نیست چون آن وقت داغ دار می شوم" پس بهتره حالا که عید نزدیکه خونه دلمو از هر چیزی که منو داغ میکنه بتکونم که یک پیغام خصوصی رسید از دست محبوبی بدستم اون محبوب حسابي به من بد و بيراه كه گفته بود كه فلاني مگه تو آزار داري که نصفه شبی میای در خونمون زنگ میزنی در میری؟! اگه به بابام بگم كه بد بخت از فردا به جاي وب گردي بايد بري ولگردي پس تو رو خدا بيا و دست از این خل بازیات بردار و سوار اسب سفیدت شو وبیا در خونه ما واز من معذرت خواهی کن تا به بابام نگمت چیه اولش تو دلت قند آب شد فکر کردی میگم بیا تا بابام به غلامی قبولت کنه؟ نخیر مگر اینکه نشون بدی که مرد شدی و دهنت بوی اون پیازی که دیشب شام با آبگوشتت خوردیو نمیده میدونی که بابام از بوی سیر و پیاز متنفر و الا چیزتو پاره میکنه..اسمش چی بود...آها یقه ات رو. من رو میگی؟ کف کردم از این همه محبت محبوب نسبت به خودم و همونجا بود که بابام صدام زد که پسر آسمون جل داری با کی حرف میزنی الان میام حسابتو میرسم منو میگی بابا. مگه همش خودت به من نگفتی باید فکر زن و زندگی باشم اخه من چیکار کنم اون از محبوبم اینم از شما....مگه خودت عاشق مامان نشده بودی؟ ها؟ این فضولی ها به تو نیومده ,برو به درس و مشقت برس تا نیومدم ازپنجره بندازمت تو حیاط؛ای بابا تو که من رو درک نمیکنی! طرز فکر نسل ما با شما فرق داره ! چی ؟داری دیگه ..... داري ديگه اون روي منو بالا مي ياري ها اصلا همين الان برو بشين پشت كامپيوترت صحفه تالار همدردي رو وا كن يه نظر خواهي از بچه ها كن ببين چي ميگن ؟!! بابا تو هم حوصله داری ها..برم تالار که چی؟نمیگن اونی که خودش همه رو راهنمایی می کرد الان مثل "چی" مونده تو گل...تازه وقتی وارد تالار شدی باید هی روی تبلیغات کلیک کنی..هی می خوام بی خیال شمو بگم به من چه حالا کی می فهمه که تو کلیک کردی یا نه اما بازم وقتي به اعماق قلب و وجدان بيدار خودم رجوع مي كنم مي بينم كه وجود من سرشار از عشق و محبت بچه هاي تالاره با خودم فكر مي كنم اگه يه روزي اين تالار نباشه چي ميشه ؟!!!.. خدا نکنه زبونت رو گاز بگیر!!! تو که این همه دم از مثبت اندیشی میزنی این دیگه چه حرفیه؟! اما راستی چی میشه؟آها الان فهمیدم که چی میشه؛ خانه بدوش دنیای مجازی و احساس حقیقی میشم و دیگه كسي رو ندارم كه بدون نگراني براش درد دل كنم و ازش كمك بگيرم، تازه دوستانم بدون هیچ چشم داشتی این کار رو میکنند، پس تا جایی که بتونم روی تبلیغات کلیک میکنم همین موقع یک صدایی اومد صدای جرقه برق بود یکدفعه همه جا تاریک شد و یه صدای بلند تر اومد...گرومب ب ب ...و من از خواب پریدم .اون وقت بود که دو دستی زدم توی سرم و گفتم وای باز هم مدرسه ام دیر شد.اما يه ذره كه همچي خواب از سرم پريد ديدم بابا مدرسه كدومه كنكور چيه بايد پاشم نون و پنيري رديف كنم براي حضرت شوهر .با صورت نشسته و موهاي ژوليده به پهناي صورتم خنديدم شايد هم زهر خندي زدم بر اقبال درنورديده ام ،من خواب بودم و خود رو مردي مي ديدم گرفتار در روزمَرِگي ها و روزمَرگي ها كاش مي شد امروز فقط امروز شانه اي بر موهايم نمي زدم و رخت هاي چرك رو از گوشه هاي خانه جمع آوري نمي كردم اما چه میشه کرد گاهی باید از خودگذشت، بعد از آن به همدردی سری میزنم پس..چی شد از جواب تاپیکی که ایجاد کرده بودم(من از دست این شوهرم چیکار کنم؟) چرا اعضا هیچ کدام جواب ندادن حتما اونا هم فهمیدن که من و همسرم نمیتونیم را حلی پیدا کنیم و شوهرم اصلاح نمیشه که نمیشه حالا بايد يه فكر اساسي كرد تا اين مشكلاتي كه به نظر مياد خودم دارم بهشون دامن مي زنم حل بشه بهترين كار اينه كه یه حالی از این شوهرم بگیرم که درس عبرتی بشه برای سایرین، چون همه فکر میکنند من به مشکلات دامن میزنم سپس یه تاپیک جدید دیدم با این عنوان..."من مشکلی ندارم اون بیماره" عجب موضوعی شد میدونم حتما الان آقایان محترم تالار علیه من شورش می کنند اما چیکار میشه کرد حقیقت همیشه تلخه اونم از نوع خاصش مثل همین مشکل من که فکر میکنند ایراد از منه! در اون تاپیک به همه ثابت شد مقصر من نیستم و..گناهی هم ندارم. اصلا میدونی چیه حالا که بیشتر فکر می کنم می بینم شما راست می گید مقصر منم چرا؟ چون یه ساعت الاف شماها شدم که جواب تاپیکمو بدید وقتی هم جواب دادید منو مقصر دونستید اصلا این چه تالاریه اینجا مدیر مسئول نداره. اگه دستم بهش نرسه اخه..