امروز روز خیلی سختی بود d:
نهار رفته بودیم خونه اونا
نمایش نسخه قابل چاپ
امروز روز خیلی سختی بود d:
نهار رفته بودیم خونه اونا
اي بابا سيد جان اينكه جاي خوشحالي داره:73:
چرا سخت؟:162:
ولي اگر قضيه رو با مادر محترمتون مطرح كنيد خيلي بهتره
خوشبخت بشي انشاالله
آره که جای خوشحالی داره اما سختیش جریان داره
دیروز داشتن میرفتن ناهار خونه اونا
منم خودمو با کلی التماس آویزون کردم که منم ببرید
خلاصه دویدمو دویدم به خونه اونا رسیدم
وقتی درش رو دیدم ....
زنگ که زدم خودش اومد در رو باز کرد
منم که حول شده بودم و زل زده بودم تو چشاش
و در حالی که زبونم گرفته بود گفتم میمون نمیخایید ؟ (البته سهوی گفتم)
اونم خندید و هیچی نگفت
منم که مثل آفتاب پرست تند و تند رنگ عوض میکردم و جفت زانوهام میلرزید مادرمو اول ردش کردم بره تو
خلاصه نشستیم و داشتم یکی یکی میوه ها رو تموم میکردم که اومد و چایی اورد (این چایی خوردن داشت)
باز زانوی من اوفتاد تو لرزه و رنگ به رنگ شدن (خودم هم نمیدونم چرا )
وقتی اومد چایی بده تو دست راستش دیدم انگشتر طلا انداخته
کفم برید
این چیه ؟
نکنه ....
وای
از دستم پرید
اما احتمال دادم که همینطوری انداخته
گذشت و مادرش که داشت با مادرم اخبار این هفته رو مرور میکردن یه جا گفت :
"... گفتم پاشو بیا واسه دخترت خواستگار اومده ... "
اونم دیگه فقط یه دختر داشت
آره
اون از انگشتر اینم از خواستگار
احمد بدبخت شدی رفت
دلیل زندگی تو ازت گرفتن
و نشتم کلی واسه خوم رجز خوندم
نهار و کوفت کردیم و منم که داشت گریم میگرفت
خودمو به زور نگه داشته بودم
اومدیم بیرون
عمه گفت خوب بریم
احمد : کجا ؟
انگار یادت نیست صبح چه قولی داده بودی ؟
یادم اومد که باید کل زن های خونه
یعنی عمه + مامان + آبجی + مادربزرگ مادری +مادربزرگی پدری و یه سی صد چهار صد نفر دیگه رو باید ببرم امامزاده
رفتیمو سر راه رسیدیم موزه مردان نمکی زنجان
گفتم بنده خدا ها رو ببرم بفهمن زنجان کجاست
و....
.
.
..
رسیدم امامزاده اونا رو راهنمایی کردم بخش خواهران
خودم هم اومدم بخش آقایان
چهار چنگولی چسبید به ضریح
گفتم این چه بلایی بود سرم اوردی
ای
وای
و بعد از کلی کولی بازی یکم از فشاری که به اونجا میآوردم کم کردم
نشتم زمین
یادم اومد که به خودم و عشقم قول داده بودم که اگه بهش نرسم هیچ غلتی نکنم
چون هدفم خوشبختی اون بود و نه خودم
گفتم : اونکه مال ما نشد اما خوشبختش بشه و به ما هم صبر بده
وقت تموم شد
اومدم بیرون و دسته جمعی رفتیم بازار قیصریه زنجان
انگار اومده بودیم راهپیمایی
این همه آدم کجا بودن ؟
و..
اهل بیت رو بردم خونه و برکشتم تا عمه رو برسونم خونشون
خواستم بهش بگم جریانو و بعد ازش بپرسم چه خبره
اما دیدم اگه حدستم درست باشه چیزی جر آبرو ریزی برام نمیمونه
و اگه حدسم اشتباه باشه عمه میفهمه و شاید کل کارا خراب بشه
گفتم عمه چرا انگشترتو انگشتت نمیکنی ؟
گفت مگه کوری نمیبینی ؟
گفتم : ا ، مگه انگشتر رو دست راست نمیکنن ؟ تو چرا انداختی دست چپت ؟
گفت : (این تیکه از حرفهاشو بگم سایت پیلتر میشه )
گفتم : فکر کردی من (...) هستم دست خدیجه یکی بود ؟
خدیجه کیه ؟
همون خواهر شوهرت دیگه ! مگه نامزد نیست ؟
اون که انگشتر نداشت ! نامزدش کجا بود ؟
گفتم مگه ندیدی تو دست راستش انگشتر طلا داشت خوب یعنی نامزد داره دیگه
گفت : (این تیکه هم نمیشه نقل کرد ) تو فرق انگشتر نامزدی رو هنوز نفهمدی ؟
گفتم : والا تا حالا واسه کسی نخریدم که فرقشو بدونم
خندید و گفت : مال اون نازک بود و نگین نداشت
انگشتر نامزدی نگین داره و یکم درشتره
من که نیشم تا گوشهام باز شده بود گفتم :
پس مامانش تعریف میکرد که خواستگار داره
جریان اون چیه ؟
گفت دیشب ماشینشون آتیش گرفته بود (خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد و گرنه دم عیدی باید لباس سیاه میپوشیدم )
و زنگ زد به شوهرش واسه اینکه حول نشه گفت خواستگار اومده پاشو بیا خونه
من که داشتم از عمق وجودم میترکیدم عمه رو بردم و یه شیرینی بهش دادم (گفتم شیرینی عروسی یکی از بچه هاست )
خلاصه اون روزمون گذشت
باید وایسم مامان از قم برگرده تا باهاش یکم حرف بزنم
اما احتمالا کار خون و خون ریزی و گروگان گیری و آدم کشی ختم بشه
موفق باشید
میدونم که خدیجه از ادم کم حرف بدش میاد
بعدش سعی میکنه تو جلسه که با هم هستیم (مهمونی)
منو زیاد به حرف بیاره
اما من که دارم میلرزمو و رنگم عوض میشه و زبونم گرفته
کلا مخم تعطیل میشه و چیزی نمی تونم بگم
یه کمکی بکنید که چیکار کنم
هل من ناصراً ينصرني؟
سيد جان خوشحالمون كردي از اينكه گفتي جريا خواستگاري الكي بوده
عزيزم باز هم ميگم،اگه بتوني با مادرت صحبت كني از هر كار ديگه اي بهتره
خواستگاری ؟
من ؟
کدوم جریان ! چرا حرف دهن من میزاری ؟
یکی بگه با این مشکلم چیکار کنم (پست 34 رو میگم)
ای بابا
هر روز 50 تا بازدید این تایپیک بالا میره
یکی جواب نمیده
خواهشا کمک کنید
دیگه داره وقتم تموم میشه
سلام
اینجوری که نوشتی اگه همه چیز را نفهمیده باشه من به هوشش شک می کنم !
ها
فکر کنم الان کل مملکت فهمیدن
البته به جز خانواده
نگفتی چی کار کنم که تپق نزنم ؟ و زبونم نگیره ؟