نميدونم چي بايد بگم به خدا قسم اشك تو چشمام حلقه زده و بغض راه گلوم رو ............
از خدا ميخوام كه شاد عزيز زودتر خوب بشه و به جمع ما برگرده..
نمایش نسخه قابل چاپ
نميدونم چي بايد بگم به خدا قسم اشك تو چشمام حلقه زده و بغض راه گلوم رو ............
از خدا ميخوام كه شاد عزيز زودتر خوب بشه و به جمع ما برگرده..
خداوندا
به شاد هم نظري كن
شاد عزيزنقل قول:
نوشته اصلی توسط shad
تو از زندگي چه مي خواهي؟! اين راهي بود كه خودت انتخاب كرده بودي يا اينكه جبر زمانه تو را به اين سو كشاند؟!
اگه حتی یک لحظه از عمر همچین نازنین درد کشیده ای باقی مونده باشه امیدوارم به ان اندازه طولانی بشه و بهوش بیاد که بهش بگین :اگه تو جنگل بیرحمی آدمها جائی نداشت اینجا کسائی هستن که با تمام وجود دوتسش دارن و من یکی تا آخر عمر از اینکه درد دلمو بهش گفتم و از راهنمائی که بهم کرد مدیون یه همچین عزیزی هستم واز ته دل براش دعا میکنم به زندگی که لیاقتشو داره برسه!
واي
من تازه الان متوجه اين خبر شدم
واقعا متاثر شدم ،اميدوارم كه خدا اونو دوباره به زندگي برگردونه
از صميم قلبم براش دعا ميكنم
خيلي دختر خوب و نازنيني بود ، خيلي ها از راهنمايي هاش استفاده كردن
اميدوارم كه خدا شفاش بده
آمييييييييين
شاید به نظر مسخره بیاد،
اما دلم بدجور هوای جنگل رو کرده، دوست دارم بوی درختای خیس رو استشمام کنم، دوست دارم برم وسط درختا، بدون سرپناه زندگی کنم، میخوام پناهم شاخه های پوشیده از برگ جنگل باشه، میخوام روی خاک غلط بزنم تا تمام لباسام، موهام گلی بشه، دوست دارم هیچ صدایی جز صدای پرنده ها و سکوت جنگل نشنوم، وای چقدر خوبه .... از صدای بوق ماشین، از صدای تلوزیون، آدما ... خسته شدم....................... دلم صداهای بکر میخواد، هوای بکر، تنهایی بکر، زندگی بکر... کاش میشد از تمام دلبستگی ها دل کند، کاش کسی دلتنگم نمی شد، کاش میشد برم و هر وقت خواستم برگردم.. چی شد که بشر رو به کشاورزی آورد؟ اصلا چرا باید کشاورزی می کرد... مگه زندگی توی غار و جنگل چه عیبی داشت؟؟؟
چی شد که خوشی زد زیر دلمون؟ چی شد که ماشینی شدیم؟ چی شد که از طبیعت دور شدیم و دورش حصار کشیدیم؟ چی شد که حیوونا رو گذاشتیم توی باغ وحش، چی شد که سلاح ساختیم، چی شد که جنگیدیم، که دور کشورها مرز کشیدیم، که دزدی کردیم، که آدم کشتیم، که از بهشت رونده شدیم!!!
دیگه حتی از بهشتی که توی دلمون هست خبر نداریم، به جهنمش زیاد سر میزنیم اما کلید بهشت رو معلوم نیست کجا گم کردیم، اصلا یادمون رفته که کجاس، از روی نقشه ذهنمون محو شده و نیست! روزی چندبار خودمون رو مجازات میکنیم، گاهی حوصله مون که سر میره یه سر می زنیم توی جهنممون و ....
خدای من فقط 7 روز آنتراک میخوام.. میخوام 7 روز هیچ کسی رو نبینم، هیچ صدایی نشنوم، هیچ کاری نکنم، تنهای تنها باشم، وسط درختهای تنومندی که تو خالقشون هستی..فقط 7 روز، کمک کن که برم، کمک کن....
خیلی خوبه که هر از چندگاهی بی خبر باشی، از همه چی، از همه جا، از همه کس، دلم جنگل می خواد، جنگلی که هیچکس منو نبینه، راحت و آزاد باشم، فکرم، جسمم، روحم آزاد باشه.............
میخوام با خودم زندگی کنم.....
با درختا...
با حیوونا............
با خاک....
تا حالا به صدای پرنده ها فکر کردین؟ وقتی که با هیچ صدای دیگه مخلوط نشده؟
بوی درختای خیس، بوی خاک خیس، هوایی که هیچ جای شهرماشینی نیست، ....
اینجا خستگی دل که چه عرض کنم، خستگی دنیا به در میره. احتیاج به تنها بودن دارم، جایی که سرشار از آرامش باشه، یه زنگ تفریح کوچیک، میخوام روی شاخه های درختای جنگل پرواز کردن رو تمرین کنم
بعضی وقتها آدم چیزی نگه بهتره، خیلی وقته که به سکوت کردن عادت کردم، شاید بیشتر وقتایی که ناراحت میشم! بگذریم، دیشب به سکوت احتیاج داشتم، توی خیابون قدم می زدم، اونم زیر بارون، تنها، سر راهم پارک بود.. پارک شفق، خاطرات خوبی توی اون پارک دارم، رفتم توش تا یه مسیری رو از توی پارک برم، دیدم خلوته خلوته، به همون دلیلی که نیاز به جنگل دارم، با لذت به همه برگها و درختها که صورتشون رو با آب بارون شسته بودن نگاه می کردم، از خلوت بودن اونجا استفاده کردم، میخواستم برای چند دقیقه هم که شده خودم باشم، مثل یه بچه که توی یه پارک میخواد لحظاتش رو زندگی کنه، تنها چیزی که میدیدم درختها بودن، و تنها چیزی که می شنیدم صدای نفسهام بود، روی برگها دست می کشیدم، می ایستادم تا اونجا که میشد به یه برگ نگاه می کردم، احساس می کردم همونطور که من اونا رو می بینم اونها هم دارن به من نگاه می کنن، مثل من خوشحالن و .... خلاصه چند ثانیه ای توی این دنیا نبودم، میخواستم یه دور دیگه توی پارک بزنم که یه دفعه چهار تا چشم دیدم که به حالت ناباورانه و تمسخر و ترحم دارن بهم نگاه می کنن!!!!! فکر کنم از دیدن یه دیوونه مشعوف شده بودن! نگاه اونا باعث شد برم توی پوسته یه خانم موقر! از پارک اومدم بیرون، با همون پوسته سنگین و مسخره!
در آخر یک چیز میگویم و دیگر هیچ ..... چون دارم خفه میشم
دوست دارم جایی باشم که حتی اگه مرگ هم به سراغم بیاد مطمئن باشم هیچ انسانی نیست که بخواد منو نجات بده
نمی خواهیم فضای دوست داشتنی تو رو خراب کنم ، پس آرام همان جا باش ....
اما بدان توی این زندگی ماشینی مسخره ، هستند کسانی همانند پدر و مادرت که اصلا نمی خواستند زندگیشون ماشینی بشه !