-
سلام.
فکور و نازنین ممنونم از راهنماییتون.
ببینید، من خیلی پیش میاد خودم حال درونیم خوب نباشه. حتی قبل از مامان.
خب تو این موارد بی حوصله و بدخلق میشم و معمولا ترجیح میدم از اتاق نیام بیرون و توی خودم باشم تا آروم بشم.
مثلا دیروز و امروز هم جزو همون روزهاست که حالم خوب نیست. من امروز اومدم تو اتاقم و جز برای ناهار از اتاق بیرون نرفتم. غذا هم از دیروز داشتیم و آشپزی نداشتم. ولی وقتی مثلا عروسمون یا هر کسی به شکل مهمون خونمون باشه، توی تنهاییم هم راحت نیستم و همش حس میکنم زشته و باید برم بیرون و یا اون فکر کنه قصدم بی احترامی به اونه. در صورتی که من فقط نیاز به تنهایی دارم. و ابنکه تو اتاق رفتن من جو خونه رو سنگین میکنه، بهم عذاب وجدان و راحت نبودن میده.
نمیدونم چجوری بگم. معضلیه درونگرایی و نیاز به تنهایی های عمیق داشتن.
برای درس عملا خودم هم الان روحیشو ندارم. و احتمالا اگر عروسمون هم نباشه باز حوصله درس نداشته باشم. ولی مساله اینه که همش حس میکنم این بی حوصلگی من بقیه رو هم اذیت میکنه و یا محبور میشم به خودم فشار بیارم که بی حوصله نباشم یا اگر هم احساسات خودمو راحت بذارم حس میکنم بی حوصلگی من جو رو سنگین میکنه و بقیه رو اذیت میکنه.
شاید به خاطر همینه که حس میکنم کاش حداقل گاهی میرفت خونه خودشون.
از طرفی عروس ما تک بچه است. شاید اگر گاهی هم برادرم بره اونور منطقی باشه. و مزاحمتی برای کسی نداشته باشه. ولی نمبدونم چرا یک سره اینجان.
خب من بعضی وقتا میخوام راحت باشم واسه خودم.
نمیدونم. شاید هم اونا زن و شوهرن و حق دارن با هم باشن و من خواسته هام غیرمنطقیه.
فکور جان، نه نگفتم اتاقشونو بدن به من. چون عروسمون وسایلش اونجاست و بالاخره زن و شوهرن و من اصلا مدتهاست تو اتاق برادرم نرفته ام و به نظرم حیطه خصوصی خودشونه. و بابا هم هرگز این کارو نمیکنه. میدونم.
-
من همین امشب خودکشی میکنم تموم بشه بره.
بارها خواستم این کارو کنم و هر بار هم پشیمون شدم که چرا نکردم.
-
سلام، خوبین؟ خودکشی؟؟؟؟!!! واقعا؟ ایشالا که بتونین شرایط رو مثه همیشه مدیریت کنین.
-
سلام پوه عزیز
من فکر می کنم گاهی خشم یا غم و اندوه ما باعث میشه روی بعضی چیزها بیش از اندازه حساس بشیم.
درسته که آدم حضور یک غریبه رو نمی تونه تحمل کنه در دراز مدت
ولی مطمئن باش اونم که بره شرایط روحی شما به حالت عادی بر نمی گرده
شما الان شرایط خاصی داری که هر کس جای شما بود هم داشت آدم حداقل یک سال عزاداره
هر وقت حوصله نداشتی از اتاق نیا بیرون
به کسی فکر نکن
هر وقت اومدی بیرون با لبخند برخورد کن که فکر نکنن قهری
یک بار آشپزی رو بسپر بهشون بعد یواش یواش تو خودت رو شبیه مهمونا کن و برو سر سفره
هر وقتم دلت خواست برای تنوع آشپزی کن
کلا هر کار راحتی انجام بده فقط با خوشرویی و لبخند نه با پرخاش
شما تنها کاری که الان باید بکنی اینه که زمان رو تحمل کنی تا بگذره
یک سال دیگه شرایط روحیت اوکی شده
گذشت زمان برای شما لازمه
بذار زمان بگذره
تحمل کن تا زمان بگذره
الان مهمترین کارت تحمل کردنه
مهم نیست که درست خوب پیش نرفت یا هر چی
مهم نیست که تو اتاق تنها بمونی و نری بیرون
به قول دکتر هلاکویی مطمئن باش خیلی وقتا کسی به ما اصلا فکر نمی کنه که بخواد فکر خوب بکنه یا بد
راحت باش
فقط اخم و تخم نکن بهشون حالا نرفتی بیرونم نرفتی
به دیگران و فکرشون اصلا فکر نکن فقط مراقب باش توهین نکنی همین، چون ممکنه تو این شرایط روحی غم و خشم خودش رو به شکل توهین نشون بده
-
پوه عزیزم
یه مدته تو فکرت بودم و دوست داشتم برات بنویسم، ولی تمرکز کافی نداشتم.
خودت همیشه بقیه رو خیلی خوب راهنمایی میکنی. دیگه حرفی برای گفتن نمی مونه.
فقط به احساساتی که این روزها داری. مثل احساس غم، خشم و تنفر یا احساس گناه بیشتر توجه کن. این احساسات تو هستن که از درون دارن فریاد میکشن و طلب توجه و مراقبت دارن.
حتی اگه از نگاه دیگران، به نظر منطقی نیان، یا اگه دیگران ازت توقع داشته باشن که قویتر و صبورتر باشی.
یه موقعیت هایی رو پیدا کن، مثلا پیاده روی صبحگاه یا موندن تو اتاقت و روی حال و احوال درونت متمرکز بشو. مهم نیست که بقیه خوششون میاد یا بدشون میاد. مهم اینه که تو چطور میتونی به خودت کمک کنی.
-
پوه عزیز احساسات شما کاملا قابل درک هست . اما چیزی که برای من سوال هست اینکه شما که انقدر راحت میتونید احساساتتون رو برای ما که افرادی غریبه هستیم بازگو کنید چرا خواسته و احساسات خودتون رو برای بقیه افراد خانواده بازگو نمیکنید؟؟ چرا انقدر به فکر راحتی عروس و برادرتون هستید که اتاقشون رو عوض نکنند یا حتی پدرتون که در اتاق قبلی که با مادر داشتند نباشند !! اما به فکر خودتون نیستید که اتاقی داشته باشید و راحت بتونید استراحت کنید؟؟؟
راحت خواسته ی خودتون رو مطرح کنید حتی اگر بقیه ناراحت بشن . شما نیاز داری به تنهایی به سوگواری باید این دوران رو سپری کنی
-
اون شب سومین بار از زمان فوت مامان بود که من از برادرهام کتک خوردم.
اولیش هشت روز بعد از فوت مامان، دومیش وند روز قبل از چهلم، آخریش هم اون شب.
واقعا احساس بی کسی میکنم.
وقتی فکرشو میکنم این احساس رو من از بچگی هم داشته ام. تو بچگی هم یادمه همش به خودم میگفتم بالاخره یه روزی تموم میشه و میرم پیش خدا.
من واقعا اغوشی و محبتی از اطرافیانم نداشتم. من فقط با تصور و خیال در آغوش خدا بودن دووم آوردم.
بچه که بودم زیاد درگیر این اتفاقاتی که میگم نمیشدم. ولی الان که یادم میاد دلم برای خودم میسوزه.
الان محکوم میشم به گرفتن ژست شخصیت قربانی.... ولی واقعیت اینه که آره، واقعا قربانی هم وجود داره.
واقعا خسته و مستاصلم. هیچ نقطه امیدی و دلخوشی توی زندگیم نمیبینم.
دیگه نمیکشم.
تو این سالها هم فقط هی زورکی و لنگان لنگان خودمو تو درس خوندن پیش بردم. که اونم وقتی میبینم یا باید یه راه خیلی سخت مهاجرت و ویزای تحصیلی براش بگیرم که یه فایده ای داشته باشه یا نخوام مهاجرت هم کنم از نظر مالی قدرت مستقل شدن و فاصله گرفتن از این فضایی که توش هستمو ندارم، وحشت زده میشم.
نمیدونم زندگی به من سخت گرفته یا من زندگی رو سخت گرفته ام.
از اون شب اومدم اناق خودمو بیرون نرفته ام. بابا هم رفته اتاق خودش.
واقعا دلم خیلی یه سوت پایان میخواد.
-
پوه عزیز
فعلا دنبال سوت پایان نباش
زندگی پر از سختی و ناکامیه
اشکال نداره توی خودت باش اتاق خودت باش
یه رمان صوتی دانلود کن گوش کن
یه کاری بکن از این حال و هوا و اهل اون خونه کمی فاصله بگیری
سوت پایان دست خداست
تو شرایط فعلی جامعه هم خیلی ها دنبال این سوت پایان هستن ولی این نیز بگذرد
این روزهای سخت هم میگذره
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
-
یعنی چی که گرفتن تو رو زدن؟
خجالت و شرم سرشون نمیشه ؟
پوه من تاپیک های تو رو که میخونم واقعا شوکه میشم
بنظر من با هیچکدومشون صحبت نکن با پدر تا حدودی صحبت کن که احترامشون حفظ بشه
ناهار هم فعلا درست نکن خودشون درست کنند برای خودت در حدی که میخوری چیزی درست کن
هیچ چیزی توجیه کننده این نیست که کسی متوسل به خشونت فیزیکی بشه
بشین درس هات رو بخون اینا به جای کمک کردن دارن تنش توی خونه شما ایجاد می کنند
اون عروس خانم وقتی این اتفاقا میفتاد جای کمک کردن چیکار کرد؟مثلا مگه برای کمک و آروم کردن جو خونه نیومده ؟
- - - Updated - - -
یعنی چی که گرفتن تو رو زدن؟
خجالت و شرم سرشون نمیشه ؟
پوه من تاپیک های تو رو که میخونم واقعا شوکه میشم
بنظر من با هیچکدومشون صحبت نکن با پدر تا حدودی صحبت کن که احترامشون حفظ بشه
ناهار هم فعلا درست نکن خودشون درست کنند برای خودت در حدی که میخوری چیزی درست کن
هیچ چیزی توجیه کننده این نیست که کسی متوسل به خشونت فیزیکی بشه
بشین درس هات رو بخون اینا به جای کمک کردن دارن تنش توی خونه شما ایجاد می کنند
اون عروس خانم وقتی این اتفاقا میفتاد جای کمک کردن چیکار کرد؟مثلا مگه برای کمک و آروم کردن جو خونه نیومده ؟
-
خانم فکور، ایام غم من خیلی طولانی بوده با فاصله های خیلی کم.
نمیدونم شاید هم ناشکرم و فقط نقاط منفی رو میبینم و صد البته که مواظب خودم نیستم!
مثلا شاید اگر برای تدریس دانشگاه ازاد و اینا اقدام کنم بشه یکم سرم گرم بشه، ولی همیشه برای اقدام به این کار، یا خیلی کارای دیگه وحشت دارم. دلیلش هم نداشتن اعتماد به نفس کافیه. هی تو دلم میگم نه، من نمیتونم انجامش بدم و از پسش بربیام.... بعد هی تقریبا برای همه چیز همین عدم اعتماد به نفس رو دارم و کلا یهو به خودم میام میبینم دارم علاف دور خودم میچرخم و عصبی ام و بلاتکلیفم و بقیه هم روم حساس میشن.
جالبه من میدونم مشکل اصلیم از کجاست. ولی در رفعش خیلی ضعیف بوده ام و هستم. شاید دوره هایی به صورت مقطعی احساس اعتماد به نفس بهتری دارم و فعالترم، ولی غالبا بیشتر یک ترسو هستم.
گرچه کارهایی که انجام میدمو هم تا وقتی یواشکی و بدون اطلاع خانوادم باشه خوب پیش میبرم. ولی تا مطلع میشن، نمیدونم چرا اصلا انگیزمو از دست میدم. نمیدونم. شاید چون یهو حجم نگاههای کنترلگر رو زیاد حس میکنم.
واقعا میدونم ضعف های شخصیتی زبادی دارم. که احتمالا مشکل اصلی از اونهاست. ولی انگار بودن در فضایی که اسمش خانوادمه ولی اونقدری باهاشون احساس رفاقت و امنیت نمیکنم که از دغدغه هام براشون بگم، خودش یه جور فشاره برام. واقعا من هیچوقت هیچ درددلی در مورد خودم و مسایلم با خانوادم نمیکنم و فقط اینجا یا با یکی دو تا از دوستام درددل میکنم.
یا مثلا فکر میکنم رفتارهای ناخوشایندی که از طرف خانوادم باهام شده رو بخشیده ام، ولی شاید برعکسه و خیلی هم کینه ای باشم. چون اون سوزی که حرفها و رفتارهاشون در دلم ایجاد کرده رو هنوز به همون قوت حس میکنم و شاید همینه که نمیذاره به صلح درونی با اعضای خانوادم برسم.
به خصوص نسبت به برادر کوچکم خیلی این حس رو دارم و این عدم صلحه، انگار به نوعی مثل جنگ سرد هست بین من و برادرم. جالبه بگم که من اینقدری که با زنش راحتم با خودش راحت نیستم. یعنی مشکل من خود برادرمه نه زنش. و البته این مشکل همونطور که گفتم بیشتر از اینکه از رفتارهای کنونی اش نشات بگیره، از زخمهای کهنه درونم ازشه.
میدونید کتک زدن بده. ولی درد جسم خوب میشه. درد اصلی من حرفهاییه که بهم میزنن. که قسم میخورم درد جسمی در برابر درد زخم زبونهاشون و تحقیر کردناشون هیچی نیست.... و من متاسفانه در درمان این زخم ها موفق نبوده ام و موندگار شده اند و در شرایطی، خیلی چرک آلود سر باز میکنند.
واقعا گذشت و بخشیدن از ته دل خیلی قدرت میخواد. خیلی.
.
.
خانم نانوکیوت، اون برخورد فیزیکی اول کار یکی دیگه از برادرام بود. که خب خیلی شدید بود. در حدی که صورتم کمی کبود شد و پالتوم پاره شده بود.
ولی باز هم درد جسمیش مهم نبود برام. حرفهایی که میزد منو میسوزوند.
این دو برخورد آخر برادر کوچکم بود. که هر دو بارش عروسمون حضور نداشت. یه بارش رو خواب بود. یه بارش رو حمام بود. و برخورد شدیدی هم نبود. در حد محکم زدن توی قفسه سینم و پرتم کردن طرف دیوار و گرفتن گردنمو هلم دادن به دیوار و با غیظ کلی حرف بارم کردن و رها کردن.
من کلا در دوره پریودی خیلی به هم میربزم. کلا مدتیه هورمونهامم بدجور ریخته به هم. در طی دو ماه اخیر من به فاصله ی ۱۲-۱۱ روز دوباره خونریزی داشته ام.
این چند روز بی اعصاب بودم و فرصت استراحت هم نداشتم. اون روز دبگه رفتم تو اتاق خودم و از اناق بیرون نیومدم. تا شب هم تو اتاق موندم. ناهارو هم بابا درست کرده بود. بابا اومد گفت چرا نمیای بیرون؟ گفتم میخوام یکم تنها باشم. بابا شروع کرد گفت خدایا منم بردار از دست این، منم راحت کن، دیگه نمیخوام این عمرو و ابن حرفا.... یعنی من هر وقت یکم بخوام تو خودم باشم همین وضعه. زود محکوم میشم و همه رو از عمرشون سیر میکنم! ..... منم خودم اعصاب نداشتم و بابا اینو که گفت گفتم ببینید بابا، نه ایشالا منو خدا برداره که نه شما، که همتون راحت بشید... بابا هم با تکرار همون جملاتش از اتاق رفت بیرون. پشتش برادرم اومد تو و اونجوری کرد. و میگفت تو مایه بدبختی و اعصاب خوردی همه خونواده ای و دهنتو ببند و ...
به خدا حرفهاشه که بد زخم میزنه به وجودم.
از حرفهاش حس کردم تماسها و پبامهای منو کنترل میکنه. مستقیم نگفت. ولی توی حرفهاش گفت من برای تو کاشتم موقع ازدواجت، بذار بخوای ازدواج کنی رو میکنم. نمیدونم منظورش دقیقا چیه. ولی حدس میزنم موردهای اشنایی که پیش میاد و من تا قبل از تا حدودی آشنا شدن با خانواده مطرح نمیکرده ام و خیلیا رو هم اصلا قبل از مطرح شدن با خانواده رد کرده ام، منظورش باشه.
این هم که با خانواده مطرح نمیکنم (آشنایی های غیرسنتی رو البته) دلیلش خود خانوادمن. که قبلا توی همدردی تا حدودی در موردش گفته ام.
از حرفش نترسبدم. چون کاری که بخوام ازش بترسم انجام نداده ام. ولی کلا الان نمیدونم با برادری که چنبن حرفی میزنه که من سالهاست برات کاشته ام و منتظرم به وقتش رو کنم و ....، چه حس حمایت و دوستی و رفاقتی میتونم داشته باشم؟
من واقعا مشکلات عمیقی با این برادرم دارم. که چند باری که توی تقریبا ده سال اخیر کتکم زده، تشدیدش کرده. ولی اینکه میبینم حتی وقتی صاف نشسته و کاری به کارمم نداره، باز هم حس مشکل داشتن باهاش دارم، باعث میشه فکر کنم احتمالا از ضعفی درون خودمم هست این مشکل داشتنم باهاش.
راستشو بخواید من با رفتن مامان، گرچه خیلی خیلی دردناک بود برام، ولی عملا همونقدر تنهام که قبلش بودم. چون من سالهاست یه جورایی دل کنده بودم و امید بریده بودم از حمایتی، درکی و دوستی ای با اعضای خانوادم.
احتمالا اینها رو که بگم همه فکر میکنن خانواده من هبولا هستند. نه. خوبی های زیادی هم دارند. خوبی های خیلی زیادی. و این باز هم از ضعف منه که متمرکزم روی زخمهام و ضعف های معمولی دنیای اطرافم و خانوادم.
نمیدونم راه درست چیه؟ احتمالا استقلال حداقل از نظر مخارج شخصیم، و اینکه خودم زندگی با برنامه ای داشته باشم، میتونه حفاظت کنه ازم در برابر این انفاقات و حرفها، و حتی شاید کمکم کنه بخشیدن هام از حالت سطحی به حالتی درونیتر و عمیق تر بره و به حس صلح و دوستی باهاشون برسم.
ولی نمیدونم با اینکه راه رو میدونم، چرا در عمل نمیتونم مقید و متعهد به انجامش بشم. انگار دلم میخواست یک نفر که محرم همه رازم باشه و مشکلاتم و حالمو بفهمه بود، که به زور منو محبور به حرکت در راه درست کنه. انگار یکی رو میخوام هلم بده. ولی نه کسی از اعضای خانوادم. شخصی کنترلگر و سرزنشگر نه. شخصی مهربان و رفیق.
مثلا من بارها شده جاهایی برای مصاحبه دعوت شده ام و حتی تمام مدارک لازم براش رو اماده کرده ام، ساعت هم تنظیم کرده ام، لباسهامو اتو کرده ام، اما دقیقا موقع رفتن جا زده ام. نمبدونم چرا. ترس شاید.
و دلم میخواست کاش یک نفر بود توی اون لحظه ساپورت روانیم میکرد که برو و نترس و یا همرام میومد یا منو مببرد.
.
.
.
مینا جان، بهاره جون، منظورتون از اینکه به احساساتم توجه کنم ، اینه که جلوی احساساتم رو نگیرم؟؟ مثلا خشم که میاد، یا مثلا اعصاب خوردی شدید که میاد چیکارش کنم؟