-
سلام پوه عزیز
الان تنور داغه نونو بچسبون
تا اینجا خوب اومدی...از اینجا به بعد از اخمالویی بیا بیرون
به پدر کمک کن تا جو خونه عوض شه...و کم کم به طرف رفع ریشه ای مشکل هم میری....از مردان نسل قدیم همین درجه عذرخواهی هم قابل قبوله....برای مادر با اب و تاب و سیاست تعریف کن که چه شوهری....به به :biggrin-new:جارو کنه...ظرف بشوره.. وقت دکتر بگیره....دیگه چی کار بکنه بیاد بگه منو ببخش؟ اونم تو خلوتتون میگه;)
شنا که انقدر تاثیر داری رو پدر.....خیلی وظیفه ات خطیر شده...همه احساسی که به ما میگی بهش داری....به خودش بگو کامل.
.در ضمن.
ادمی که خودش هم از خودش ناراحته وقتی ببینه برای کس دیگه عزیزه...و هنوزم دوستش دارن...از درون خورد میشه و بیزار از رفتار غلط...
- - - Updated - - -
وقتی شما بگی بابا خیلی خوبی..بابا نمیدونی جقدر برای من عزیزی...
کارهای خوبش و تعریف کن تشویق کن
اون وقت دفاع نمیکنه از خودش...به حرف میاد که نه دخترم من اینی که تو فک میکنی نیستم....تلاشش و میکنه تصویر ذهنی شنا رو بهم نریزه
-
پوه جان،
اول بپذیر که پدر و مادرت یه عمر با هم خوب و بد زندگی کردن. حتما تو دعواها هم دو طرف مقصر هستن.
راستش من زیاد موافق نیستم که خیلی خودت را قاطی اختلافات پدر و مادر کنی. فقط مساله دعوای فیزیکی هست که نمیشه نسبت بهش بی تفاوت باشی. در این مورد از تاثیرت روی پدرت استفاده کن و بهش کتاب یا متن های علمی کنترل خشم رو معرفی کن. روی مادرت هم کار کن که در مقابل شوهر عصبانی چطوری باید برخورد کنه. دیگه ساده ترین کار نوشیدن یه لیوان آب هست که بدجور آدم رو آروم میکنه...
در کل سطح آگاهیشون تو این مساله باید بره بالا. هرچند انتظار زیادی از دو نفر که این همه سال با این رفتارها گذروندن نداشته باش.
اخم کردن به پدر یا محبت زیاد به مادر کمکی به اونا نمیکنه. فقط رنج تو رو از زندگی بیشتر میکنه. چون این وسط بدون دلیل، گیر افتادی.
پدر و مادر من هم مهارت ارتباطی ضعیفی دارن. با این حال که سنشون هم زیاده. وقتی دعواشون میشه دوست دارن نقش قربانی رو بگیرن و پشت سر هم بد بگن. اتفاقا اگه پای حرفاشون بشینیم خیلی هم امتیاز میگیرم. ولی من هروقت این بحث ها شروع میشه، یه جوری موضوع رو عوض میکنم یا نهایتا سکوت میکنم که اونا هم ادامه ندن. الان که بزرگ شدم و بیشتر مطالعه میکنم فهمیدم اونا فقط آگاهیشون نسبت به خودشون و عزت نفسشون پایینه. وگرنه خیلی ویژگی های مثبتی دارن که قدرشون رو نمیدونن.
شاید خودخواهی باشه ولی پذیرفتم که اونا همین هستن و عوض نمیشن. نهایت لطفی که من بهشون میکنم اینه که چیزایی که اونا بهم یاد ندادن یا غلط یاد دادن رو در زندگی متاهلیم اصلاح کنم.
-
سلام. ممنون دوستان.
راهنمایی هاتون خوب بود ممنونم ازتون.
جو خونه الان خوبه و اخمالو نیستم و اتفاقا امروز ساعتای 5 صبح بیدار شدم . برای بابا پیام دادم: " سلام بابا جان، جان جانان" صبحتون به خیر. بعدم براش یه گل خوشگل فرستادم."
الهی بمیرم... بابا حتی در برابر پیام اون روز من بهم اخم هم نکرد. فقط برام یه متن کوتاه از دکتر هلاکویی فرستاده بود که به نظر خودم بیشتر جواب دعوای دفعه قبلم باهاشون بود و داشت عذرخواهی میکرد که مشروط و به شرط دختر خوبی بودن دوستم داشته اند و بهم فشار آورده اند.
راستی.... حس میکنم اینجا یه جورایی دید بدی نسبت به پدرم دارن دوستان. ولی راستش پدر من به نظر خودم بزرگوارترین و شریف ترین مردیه که توی عمرم دیده ام. من همیشه با تمام وجودم به وجودش افتخار کرده ام. واقعا خیلیییی دوستش دارم. میتونم بگم عشقی که بع بابام دارم به هیچ کسی توی عمرم نداشته ام. واقعا همیشه همیشه همیشه اسطوره زندگی منه. همیشه وقتی به بابا فکر میکنم اشکم در میاد. اگر قرار باشه توی دنیا واقعا جونم رو فدای یکی کنم اولین انتخابم بابامه. اینو با تمام وجودم میگم.
راستش وقتی رفتار اشتباهی نشون میده، دردی که میکشم بیشتر از اینه که دوست ندارم از بابای قهرمان زندگیم خطایی ببینم. دلم نمیخواد جوری بشه من یا هر کس دیگه ای مجبور باشم بهش تذکر بده. دوست دارم همیشه همون تواضع و احترام و عشقی که بهش دارم وجود داشته باشه.
بابای من ذهن بازی داره. که البته از پدربزرگ خدابیامرزم به ارث برده. پدر بزرگم با وجود فقر شدیدی که داشته اند و شهر کوچک و فرهنگ بسته و متعصبانه اون شهر، گرسنگی میکشیده، اما دخترهاش رو میفرستاده مدرسه و مردم رو تشویق میکرده بذارن دخترا تحصیل کنن. عمع های من اولین دخترهای اون شهر بوده اند که رفتن مدرسه. تا آخر عمرش هم با اینکه خودش فقط یک کلاس درس خونده بود، در حال مطالعه بود. تمام کتابهای تاریخی، اجتماعی، دیوان اشعار تمام شعرای بزرگ رو از بر بود و همیشه نوه ها رو جمع میکرد دور خودش برامون تاریخ میگفت یا شعر خیام میخوند یا شاهنامه میخوند یا حافظ و مولوی.... کلی هم خاطره از جنگ جهانی دوم که خودش اون زمان بچه بوده داشت و ....
بابای منم ذهن فوق العاده باز و تمایا به آگاهی و تکاملی داره. فقط نمیدونم چرا با مامان آبشون توی یه جوب نمیره توی خیلی چیزا.
منم اصلا دخالتی نمیکنم توی بحث هاشون. ولی وقتی دادو بیداد یا برخورد فیزیکی باشه، نمیتونم وارد نشم.
به خصوص که ترجیح میدم بحث های خونه رو به خواهر و برادرای متاهلم انتقال ندم. چون اصلا دوست ندارم و غیرتم به جوش میاد دامادها یا عروسها بخوان یک لحظه حتی توی ذهنشون چپ نگاه کنن به پدر و مادرم. و مامانم هم اصرار داره داداش کوچیکم هم که توی خونه است نفهمه و ناراحت نشه. اون وقت بیشتر احساس میکنم مسوولیت رفع سوتفاهماشون یا کنترل تشنج ها با منه. البته هنر کنم خودم اذیتشون نکنم خیلیه.
بابا که فکر کنم اشتباه رفتاری خودش رو قبول داره.
ولی نمیدونم چرا مامان با اینکه تا حالا هزار بار بهش گفته ام مقایسه نکنه بابا رو با داداشام، اینقدر سر چیزای کوچک مثلا یه هندونه که بابا خریده و شیرین نباشه، سرزنش نکنه، اینقدر تو کار انجام شده قرار نده بابا رو و ....
ولی خیلی کم پیش میاد رعایت کنه.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خلاصه اینکه من بابا و مامانم هر دو خیلی خوبن. به خصوص بابام. یه موقع بد در مورد بابام فکر نکنید که یهو غیرتی میشم یهو دیدین پووه داره با رگ گردن باد کرده و باد تو سینه میاد و داد میزنه :" نفس کش..."
منو اینجوری نبینید، غیرتی بشم خطرناک میشم. :)
-
سلام خانم پوه
اونجا دعاگو (به طور خاص تر شما ) و نایب الزیاره شما و بقیه دوستان همدردی بودم
توی این یک هفته ای که اومدم تاپیک هاتون رو دیدم ، اگر چیزی ننوشتم چون واقعا نتونستم با اطلاعات داده شده تون به یه جمعبندی صحیح برسم البته خیلی هم این یه هفته مریض بودم که الهی شکر دیگه رو به بهبود هستم ، ممنون بابت خوش آمد گویی تون.
نمی خواستم پست متفرقه توی تاپیک تون بنویسم ولی ادب حکم می کرد جواب سلام تون رو بدم.
-
سلام
من واقعا عذر خواهی می کنم که دوباره توی این تاپیک تون پست غیر مرتبط میذارم ، فرصت گذاتشتن این پست در تاپیک من تمومم 2 به علت بسته شدنش تموم شد ولی ضرورت داره که یه جایی این پست رو میذاشتم
نمی دونم از کجا باید شروع کنم ، اول این که اصلا و ابدا از هیچ حرفی کوچیکترین ناراحتی و آزردگی ندارم که هیچ از خوندن حرف های پستی که در جواب اون شعر ها گذاشته بودین لذت هم بردم ! ان شاء الله می گم چرا
دوم هم این که چیزی که برام بیش از همه آزار دهنده بود این بود که بخواد این تاپیک این جوری و توی این وضعیت خاتمه پیدا کنه و حقی که ازتون درخواست کرده بودم بیشتر حق ادامه مسیری بود که داریم با هم میریم ، اون شعر ها هم به نوعی بهانه ادامه البته به بهانه اون حرف ها تون بود ولی خب خودم هم می دونستم که یه جواب خیلی شسته رفته عقلانی نیستن و بیشتر می خواستم از قدرت و ظرفیت شعر استفاده کنم ، بعدش هم میدونستم که به قول خودتون دچار یه انفجار شدین و بعد که آروم بشین بر میگردین و می خواستم بعد از برگشتن تون برگردیم توی همون مسیری که داشتیم طی می کردیم و مسیر رو فراموش نکنیم یا به خاطر رو دربایستی که گفتیم کسی توی این تاپیک چیزی ننویسه شاید دیگه به این مسیر ادامه ندیم.
به هر حال پیشنهادم این هست که دو تاپیک جداگانه باز بشه ،یکی در مورد ادامه مسیر تحصیلی تون و این که از مشکلات و سختی هاش بگین و اگر کسی مشورتی در اون مورد داره اونجا بذاره یکی هم درباره موضوعات اعتقادی و فلسفی تون .
زکار بسته میندیش و دل شکســته مدار
که آب چشمه حیوان درون تاریکی است
- - - Updated - - -
سلام
من واقعا عذر خواهی می کنم که دوباره توی این تاپیک تون پست غیر مرتبط میذارم ، فرصت گذاشتن این پست در تاپیک من تمومم 2 به علت بسته شدنش تموم شد ولی ضرورت داره که یه جایی این پست رو میذاشتم
نمی دونم از کجا باید شروع کنم ، اول این که اصلا و ابدا از هیچ حرفی کوچیکترین ناراحتی و آزردگی ندارم که هیچ از خوندن حرف های پستی که در جواب اون شعر ها گذاشته بودین لذت هم بردم ! ان شاء الله می گم چرا
دوم هم این که چیزی که برام بیش از همه آزار دهنده بود این بود که بخواد این تاپیک (یا ادامه همین تاپیگ توی یه تاپیک جدید)این جوری و توی این وضعیت خاتمه پیدا کنه و حقی که ازتون درخواست کرده بودم بیشتر حق ادامه مسیری بود که داریم با هم میریم ، اون شعر ها هم به نوعی بهانه ادامه البته به بهانه اون حرف ها تون بود ولی خب خودم هم می دونستم که یه جواب خیلی شسته رفته عقلانی نیستن و بیشتر می خواستم از قدرت و ظرفیت شعر استفاده کنم ، بعدش هم میدونستم که به قول خودتون دچار یه انفجار شدین و بعد که آروم بشین بر میگردین و می خواستم بعد از برگشتن تون برگردیم توی همون مسیری که داشتیم طی می کردیم و مسیر رو فراموش نکنیم یا به خاطر رو دربایستی که گفتیم کسی توی این تاپیک چیزی ننویسه شاید دیگه به این مسیر ادامه ندیم.
به هر حال پیشنهادم این هست که دو تاپیک جداگانه باز بشه ،یکی در مورد ادامه مسیر تحصیلی تون و این که از مشکلات و سختی هاش بگین و اگر کسی مشورتی در اون مورد داره اونجا بذاره یکی هم درباره موضوعات اعتقادی و فلسفی تون .
زکار بسته میندیش و دل شکســته مدار
که آب چشمه حیوان درون تاریکی است
-
سلام.
ممنون آقا حامد.
راستش دارم سعی میکنم دیگه همدردی نیام. گویا توان استفاده از راهنمایی های دوستان و کارشناسان رو ندارم و باز برمیگردم سر پله ی اول همون چند سال پیشی که اومدم اینجا. فقط الکی فضای اینجا و وقت دوستان رو تلف میکنم و مزاحمشون میشم.
دفاع هم شد شد، نشد به درک! این هم روی بقیه شکستهای زندگیم.
ریشه ی توی خاک هم باید یه آبی بهش برسه. نرسه دیگه برگی و نداره که بره سمت نور.
امید و انگیزه، با تزریق مصنوعی فایده نداره.
من که دیگه حال زندگی ندارم.
بعد از مدتها سه کیلو وزن اضافه کرده بودم، که در طول سه روز اخیر، دو کیلوش کم شده.
فقط دعا کنید عمر من زود تموم بشه. من توان ادامه دادن ندارم.
-
سلام
این که مدتی نخواید بیاید همدردی یا کمش کنین به تشخیص خودتون هست چون خود من هم یه مدت نسبتا طولانی دیدم که باید از این فضا دور باشم و نزدیک یک سال نیومدم ،بعد هم که اومدم تصمیم گرفتم هر تاپیکی رو نخونم و کاملا گزینشی وارد موضوع تاپیکی بشم .
به هر حال اگر ضرورت می بینین و در ترازو انرژی منفی که دریافت می کنین بیش از انرژی مثبت هست این کار رو بکنین (این فقط و فقط یه نظر هست ، خدایی نکرده فکر نکیند به معنی دک کردن هست که مدیونید)
(اگر جای شما بودم برای پر کردن یه قسمت از وقتم می نشستم روزی چند بیت حافظ حفظ می کردم ،البته می دونم که این افسردگی لعنتی کلا انگیزه های خیلی کار ها رو از آدم میگیره ولی واقعا بگم نمیشه هیچ کاری نکرد ، و اگر مستمر هم پیگیر باشین دوباره علاقه تون و حس اشتیاق تون به چیزهایی که زمانی دوست داشتین برمی گرده - درکنارش هم می رفتم انجمن خوشنویسان ، فضاهای بسیار دلینشینی دارن - خوشنویسی آرامش عجیبی به آدم میده ، یه چیز دیگه هم بگم تکمیل بشه خیلی هم جدی می گم ، اگر فضا حیاط یا یک تراس خوب داشتم ، حتما یه جفت کبوتر می گرفتم -فقط کبوتر ها نه قمری یا هر حیوون دیگه- اگر می مردن بازهم میگرفتم در کنارم باشن - داشتن به کبوتر توصیه شده و من دیدم ، برای درمان روحی و جسمی مجرب هست + ببعی)
من که ملول گشـتمی از نفس فرشتگان
قیل و مقال عالمی می کشم از برای تو
-
سلام. آقا حامد، ممنون ازتون. خودمم هنرهای سنتی رو دوست دارم. حالا یکم توی فکرم بعد دفاع برم کلاس میناکاری. یکی دو جا هم سراغ گرفتم
والا امکان اون کبوتر که گفتید نیست. ولی خودمو با گل و گیاه گاهی سرگرم میکنم. پرنده نمیشه نگه دارم. ولی ماهی شاید بشه. شاید رفتم فایتری چیزی خریدم. البته چند سال پیش داشتم وقتی مرد خیلی غصه خوردم.
حیاطمون مشترکه. به خاطر همین فکر نکنم واحدهای دیگه راضی باشن توی حیاط کبوتر بیاریم.
-
بازم دعوا و قهر بین این دو نفر! و خکومت نظامی توی خونه!
خدایا یا صبرم بده، یا از اینجا نجاتم بده!
آخرش یه کاری میکنن برم و پشت سرمم نگاه نکنم و هیچوقت دیگه سراغشونم نگیرم.
-
سلام خانوم پو
من همیشه تاپیکای شمارو و موضوعاتتون رو میخونم ولی کمتر نظر میزارم. اما مطلبی به ذهنم خطور کرد که به نظرم مهمه
شما به نحوی یه حس نارضایتی و غم یا نا خوشنودی کلی از زندگیتون دارید ( ضمینه دارید ) و این سالهاست داره به اشکال مختلف در شما بروز پیدا میکنه
خیلی از تاپیکهاتونو میخونم و مسائلی که مطرح میکنید رو میخونم و میبینم خیلی بیشتر از حدی که مهم باشن برای اون مسائل ریز بین یا غصه میخورید. گاهی هم از سوزن رد میشید از دروازه نه
مثل یه شخصی که آستانه تحملش پر شده و هر بار با هر چیزی به اعماق فکر و خیال و غم فرو میره
مثلا همین دعوای پدرو مادرتون. مگه میشه دونفر اصلا دعواشون نشه؟
این حساسیت شما حس میکنم از یه حس نارضایتی یا حس شکست در شما منشع گرفته که چون تاپیکاتون از چند سال پیش تا حالا میخونم تقریبا میدونم از کجاست
این نگرش شکست یا از دست دادن فرصت یا مشکلات در شما بصورت فراطی بلد شده و بهش تمرکز کردید. اصولا معمولا در دو صورت اینها اتفاق میفته. یکی عدم عزت نفس و اعتماد به نفس و دیگری مقایسه خود با دیگران و یا نگاه بیش از حد ایده آلگرایانه به زندگی.
به نظرم ریشه همه مشکلاتتون اینجاست. خودتون رو دوست بدارید و عزت خودتون رو حفظ کنید. کمی درون خودتون سکوت برقرار کنید. نگران نباشید . همه شرایط شمارو میدونم و در جریانم ( از اونجایی که همشو اینجا مینویسید ) باور کنید هیچکدوم حاد نیستن. آیا شما از اینکه مدام غصه بخورید و در این فضا باشید لذت میبرید؟ یادم میاد یه دوستی داشتم مدام آهنگ مجید خراطها گوش میداد میگفتم تو که همه چیت خوبه چرا الکی آهنگ غمو غصه گوش میدی میگفت مزه میده. باهاش صحبت کردم الان سالهاست دیگه فضاشو عوض کرده
نکته دیگه که مهمه همین تاپیکهای شماست. مثلا همین تاپیک. یه تیتر منفی در مورد یه مشکل. میدونید اشکال اصلی این تاپیکها کجاست؟ اینکه تیتر مرتب بهتون یاداوری میشه و حتی اگر هم مشکل حل بشه بازم میاید اینجا و یه تیتر گنده میبینید از مشکلتون و نظرات کاربران که اینکارو بکن اونکارو بکن. دوستان خوبم بدون شک سعی در کمک دارن. اما این روند به مغز تمرین بدی میده و باعث میشه بصورت تصاعدی در یه چرخه منفی و باور منفی بیفتید.
هر گاه حس کردید موضوعی تموم شد و آروم شدید در پاسانش یه پست بزارید و بگید تموم شد و این مسائله پروندش بستست. درون ذهن خودتون هم همینکارو بکنید. شما لایق ارامشید و به آرامش نیاز دارید.
یه تاپیکی داشتید تا حدی خوب بود . تقریبا در مورد این بود که چطور بهتر خودتونو احیا کنید یا روی خودتون کار کنید. حد اقل خوبیش این بود کمتر حس منفی بهتون میداد.
فکرشو بکنید من روی دیوار خونم بنویسم من جیبم پول ندارم. بخاطر اینکه واقعا امروز ندارم. حالا فردا و پس فردا تو جیبم پول هست اما نوشته سر جاشه. هی بهش بپردازم منجر به این میشه که پول تو جیبمو باور نمیکنم.
من هم یکی مثل تو. در مورد خیلی از این مسائل اینه که حقیقتش زندگی بدون مشکل جهنم تره. همین مشکلاته که باعث میشه آدم به ارتقا فکر کنه . مگرنه همه مسائل حل بشه زندگی میشه یه جدول حل شده و جاش تو سطل زباله میشه. اینا هیچکدوم حاد نیستن. نه اینکه بیتفاوت بشی اما همه اینارو با خونسردی و ارامش حلش کن.
راستی یه تاپیکی داشتی توش نوشته بودی یه مدت ایمان داشتی و نوشته بودی بی نتیجه بود ایمانت و ... خواستم بگم آدم با خدا که گروکشی نمیکنه. آیا ایمان نداشتن حتی باعث آرامش کاذب هم بشه ارزشش رو داره آدم خودشو خداشو بفروشه؟ حالا اگه مدتی کسی نماز نخونه نمیگه چه گرفتاریها پیش اومد. اما به محض اینکه یه کم نماز میخونه سریع میگه چی شد. خوب این اشتباه ما آدماست.
نمیدونم از نظر ایمانی و درونی و نماز در حال حاضر چطوری هستی. اما میدونم خیلی بهت قوت قلب و عزت میده بشرطی که حالت گروکشی با خدا نباشه و ایمانت قلبی باشه. خواستم نظرمو مثل یه دوست برات بگم. فقط تجربیاتم بود که خودمم گاهی درگیرش بودم. اگه صحبتام باعث بشه ذره ای در حال بهتر تو تاثیر بزاره طبیعتا خوشحال هم میشم. قصدم همین بود و نه نصیحت
با آرزوی سلامتی و خوشنودی زیر سایه خدا