-
عزیزم خیلی متاسفم.درک میکنم که چقدر این شرایط آزاردهنده است.ولی دقت کن خاطرت باشه بهت گفتم در اختلالات شخصیت فرد بیمار مقاومت به درمان داره.حاضر میشه زمین و زمان را به هم بریزه ولی قبول نکنه مشکل دارد.شوهر شما هم فقط وسواس نداره،اختلال شخصیت وسواسی دارد.این برخوردهای الآنش را بزار به حساب مشکل اختلال شخصیتش.داره مقاومت میکنه و با انکار و فرافکنی و پرخاشگری سعی داره قبل از همه به خودش ثابت کنه مشکلی نداره.توضیح و قسم خوردن شما هم کمکی نمیکنه چون ایشون خودش هم میدونه داره حرف غیرمنطقی میزنه ولی امکان نداره حرفت را قبول کنه.قبول حرف شما یعنی پذیرفتن اینکه مشکل داره.عاقلانه تصمیم بگیر.حفظ زندگی مهمه ولی به چه قیمتی؟برای حفظ کردن این زندگی هزینه زیادی باید بدی، چه روحی و چه جسمی(همین وسواس ایشون توی شستشو پدرت را در مورد نظافت خانه درمیاره) وکیفیت زندگیت هم مهمه.این همه هزینه کنی و بعد کیفیت زندگیت پایین باشه؟...تصمیم با خودته ولی سه نفر حرفه ای بهت گفتن جدایی به صلاحه و این نشون میده قضیه واقعا جدیه.جلوی ضرر را هرجا بگیری منفعته،خدا را شکر کن توی زندگی و با یک بچه متوجه مشکلاتش نشدی.
-
مشاورم و پدرو مادرم نظرشون بر جداییه.
خودشم هم حرفش مدت ها جدایی بود ولی یه تایمی برگشتیم و عالی پیش رفتیم اما باز دوباره حرفش شد جدایی.
نمیدونم واقعا چقد باید برای ادامه ی زندگی دست و پا بزنم.
خسته شدم هربار که دعوا شد من ازش خواستم بازهم ادامه بدیم بااینکه همیشه من مقصر صددرصد نبودم.
فقط چون زندکیم و حفظش برام مهم بود حاضر به شکستن غرورم و عذرخواهی و التماس برای برکشت همسرم میشدم.
اما متاسفانه همسرم بخاطرهمین اصرارهای من شدیدا شدیدا حق به جانب شده و به طرز وحشتناکی میخواد اثبات کنه من اونقدر خطاکارم کا هربار به پاش افتادم برای ادامه.یه جورایی عادت شدا این قضیا و تعبیر ایشون اینه که تو به ببخشش های من عادت کردی.یعنی من کامل مقصر و همسرم مبرا از خطا.
من تواین دوسال خطا و اشتباه زیاد داشتم اما چون همسرم و زندکیم و دوست داشتم واقعا دست پا زدم برای حفظ زندکیم.
حتی وسواسشو کاملا کنار اومدم باهاش.
خودمم از سال پیش هرهفته مشاوره شخصی و خونوادکی رفتم برای رفع مشکلات خودم.نمیگم صددرصد ولی خیلی خیلی خودمو تغییر دادم.
حتی ب خاطر اینکه همسرم مدام میگفت وابسته ی خونوادتی تو شهر خودم خوابگاه گرفتم ک اگر اینطوره رفع بشه.
واقعا همه جور کوتاه اومدم.
اما همسرم فقط و فقط بدی میبینه.
مشاور ک میرفتین اولش با مشاور ارتباط برقرار کرد اما به محضاینکه اختلالش تشخیص داده شد زمین و زنان و به هن دوخت تا ثابت کنه اون خوبه و من بد.
من صادقانه رفتم نشاوره برای راهکار ولی ایشون فقط برای تایید خودش اومد.حتی مشاورو زیر سوال برد و ایراد گرفت ازشون.
همسرم واقعا هیج خوبی ای ازمن نمیبینه و داره منو سیاه مطلق میبینه.
من از طلاف متنفرم اما این چندروزه که واقع بینانه تفکر میکنم میبینم واقعا شاید ادامه به صلاح نباشه.
بااین وضعیت تدافعی و حق به جانب همسرم که هزاران انگ و ایراد روی من میزاره تا ثابت کنه خودش مشکلی نداره واقعا ادامه سخته.
من هیچ وقت دنبال طلاق نبودم چون شدیدا به همسرم وابسته هستم اما دلم میخواد واقعا درست ترین تصمیم رو برای زندگیم بگیدم.خوشحال میشم دوستان راهنمایی کنن که ایا به صلاحه دوباره برلی بازگست تلاس کنم.چون همسرن باشناختی که دارم کوتاه نمیاد مگا اینکه به دست و پاش بیفتم و اینم تعبیر میکنه به گناهکار بودن من.
الان شاکی بود که اصرارای تو مارو بدبخت کرد.ما از اول به درد هم نمیخوردیم و من بارها گفتم طلاق و...
-
سلام. تاپیک شما رو کم و بیش خوندم من خودم مدتیه جدا شدم فقط اینو میدونم که تا وقتی واقعا به این نتیجه نرسیدین که تمام تلاشتون رو نکردین جدا نشین چون پشیمون میشین و سودی هم نداره
به نظر من اولین و اخرین تصمیم گیرنده زندگی خودتون دو نفر هستین فقط تلاش یک طرفه نمیشه باید دو طرف تلاش کنن و بدونن که مشکلی وجود داره و میخوان برطرفش کنن. من تا حدی یک طرفه تلاش کردم ولی نشد چون خانمم نمیخواست تلاشی بکنه اگر میدونی که واقعا همسرت نمیخواد هیچ تلاشی برای بهتر شدنش و بهتر شدن رابطتون بکنه بدون که تلاش یک طرفه و خواستن و وابستگی یک طرفه شما به رابطه کمکی نمیکنه
باید اول سعی کنی حس تلاش و انگیزه زندگی رو توی همسرت زنده کنی و ببینی دلیل اینکه بعد یه مدت ایشون خسته میشه و حرف جدایی میزنه دوباره و راضی میشه چیه ؟ دلیل این بی انگیزگی چیه؟ وسواس فکری خوب نیست ولی یه عده از خود ما درصدی از اون رو داریم ممکنه وسواس همسر شما خیلی هم شدید نباشه و اینکه مشاور نباید بگه چون وسواس داره طلاق بگیر خیلیا با شوهرشون با خیلی از عیوب دارن زندگی میکنن و باهم سازش میکنن شما باید ببینی خودت چی فک میکنی و همسرت چی فکر میکنه.
بازم میگم تا وقتی همه راه ها رو نرفتی جدا نشو که پشیمونی بعدش خیلی سخته... من همه تلاشمو کردم ولی بازم میگم کاش بیشتر تلاش میکردم..
به امید روزهای خوب برای شما
-
گفتنی ها را هر کدوم از ما بهت گفتیم.کاری کن که بعدا پشیمون نشی.خودت خودت را بهتر از همه میشناسی.ببین جدا بشی الآن بیشتر ممکنه خودت را سرزنش کنی که چرا بیشتر تلاش نکردی یا اگر دوباره بری جلو و ادامه بدی؟الآن فقط عقد کردی و اسمش راحت میاد بیرون از شناسنامه ات.بدترین حالت ممکن را در نظر بگیر وفکر کن شوهرت اصلا و ابدا تغییر نکنه.میتونی کنار بیای؟حسرت دو ماه یا شش ماه اضافه ای که گذاشتی را نمیخوری؟میتونی تحمل کنی هر دفعه اختلاف دارید بگه من گفتم جدا بشیم و خانواده ات هم بگن ما گفتیم جدا بشو؟قصدم ترسوندنت نیست ولی خیلی دیدم که آزموده را امتحان میکنن و فکر میکنن شرایط عوض میشه و وقتی عوض نمیشه داغون میشند.فقط و فقط و فقط خودت را با عواقب سخت هر کدام از تصمیمهات آشنا و آماده کن(چه طلاق وچه تلاش دوباره) بعد اقدام کن.
-
سلام عزیزم به نظرم اینبار صبر کن جلو نروالتماس نکن همونطور که شما وابستشی احتمال خیلیییی قوی ایشون وابسته ترهبذار یه مدت با خودش باشه و خودش دلش شما رو بخاد و خودش ازت درخاست کنه بمون باهاش خوب باش ولی التماس نکن
قانون کش که میدوتی چیه؟؟؟
زیاد بری سمتش زده میشه ازت اما ازش دور شی میاد سمتت البته رفتارت جوری باشه با پا پس بکشی با دست پیش
مردا دوست دارن برا بدست اوردن تلاش کنن
خودتم خیلی دعا کنهرچی خیره پیش بیاد
-
منم با نظر ستاره زیبا موافقم.
به نظرم این بار اصلا به سمتش نرین و به هیچ وجه هم به دست و پاش نیفتین. بزارین خودش بیاد بخواد باهاتون زندگی کنه. شاید با خودش خلوت کنه و قبول کنه روند درمان رو طی کنه.
اگه خیلی خیلی اصرار به طلاق و جدایی داشت. بگو شاید حق با تو باشه و من اشتباه کردم ک این مدت تلاش کردم. ولی پشیمون نیستم از تلاشم. حداقل پیش وجدانم سرم بلنده و بعدا غصه نمیخورم که هیچ تلاشی نکردم برای ساختن زندگی که دوس داشتم. الانم اگه تو صد در صد به این نتیجه رسیدی. من هم بهش فکر میکنم چون میدونم تلاشمو کردم..
بزار یکم بترسه از اینکه نکنه واقعا میخوای جدا شی..
-
سلام دوستان.ممنون از نظراتتون توی این یک هفته که ارتباطی باهم نداشتیم خبلی خیلی خیلی فکر کردم.احساسم رو کاملا گذاشتم کنار و با سنجیدن همه ی جوانب به این نتیجه رسیدم که جدایی اونقدرهام بد نیست.
میدونم تلخه سخته و خیلی عذاب اور.تمام جوانب و حاشیه های بعدش رو هم در نظر گرفتم.حتی اینکه همسر من یه فرد مشهوره و ممکنه چقد برام عواقب داشته باشه.
اما واقعا مثل فنری ک هی فشارش بدن و در بره من دیگه توانم تحلیل رفته.
واقعا عزت نفسم لگد مال شده که هربار برای حفظ زندگیم به دست و پاش افتادم اما حالا میگه تو به بخشیدن های من عادت کردی.
یا مدام سرکوفت اینکه من از اول میگفتم بهم بزنیم تو اصرار کردی.
من هیچی از شخصیتم تواین دوسال نمونده.من 20 سالم بود که معلم شد رتبه ی تک رقمی کنکور بودم.نه که افتخار باشه یعنی خیلی تلاشگر بودم و موفق.
بعد ازدواج مدرسه رو نرفتم.ارشد سال اول نراشت برم.
انتخاب لبلسم و رنگ و همه چی باایشون بود.
از لحاظ مالی واقعا کوتاه اومدم.
سر مهر 14 تا جلوی پدرم ایستادم.
و خیلی چیرای دیگه.به امیدی که همسرپ بفهمه چقدر دوستش دارم.
اما متاسفانه موفق نشدم.
حتی جشن تولدی که براش گرفتم گفت برای خودخواهی خودت گرفتی.
هرکارم به بدترین شکل تعبیر شد.
هیچ نکته ی پثبتم دیده نشد.
و واقعا له شدم.
ایشون چون فرد مشهوریه انگار ناخواسته همه رو از بالا میبینه.
و بخاطر این اونقدر که باید برای من احترام و ارزش قایل نبود.
خوب بودن هامونم همش مقطعی بود درمواقعی که هنه چیز مطابق خواست ایشون بود.
جمله به جمله و مو به مو رفتارهای منو خانوادم حرف میشد.
نمونش همه بودیم.قرار بود بریم عید دیدنی خاله ام.
برادرم پرسید رها اینا هم میان.ناراحت شد که چرا باید بپرسه.
وای خدا.برای هرچیز کوچیک چقدر مجبور بودم عذرخواهی کنم گریه کنم تا بیخیال بشه.
یکی از اخرین دعواهامون سرشیر حموم بود.
که میگفت تو اومدی بیرون شیرو ندادی پایین.
حتی دست گزاشتم رو قران بازم باور نکرد.
برای هرچیز کوچیک ساعت ها تنش.
واقعا تواین یک هفته که باخودم خلوت کردم نمیتومم دلیل محکمی برای این همه تحمل خودم پیدا کنم.
کم کم دارم تصمیم رو برای جدایی قطعی میکنم.
-
دختر قوی ای هستی،منی که اصلا نمیشناسمت قدرت مقابله و تحمل زیادی در وجودت دیدم.مطمئنم به وقتش با این قدرتی که داری دوباره سرپا میشی و تبدیل میشی به همون آدم سابق.سعی کن حتما از مشاورت نامه ای بگیری که توی نامه ذکر شده باشه بدلیل مشکلات شخصیتی همسرت جدایی به صلاح توئه.
-
سلام.ممنون از پاسخ هاتون.
Kaspian جان ممنونم ک پیگیر تاپیک من هستین.
من خیلی خیلی جوانب رو سنجیدم.
دراین دوسال حتی یک لحظه هم به جدایی فک نکردم.
اما الان واقعا وقتی منطقی فکر میکنم میبینم تلاش و دست و پا زدن یک طرفه فایده نداره.
درسته محبت کردن هام روی همسرم جواب میداد ولی روی مشکلات اصلیمون تاثیری نداشت و اونا پابرجا بود و من فقط تحمل میکردم.
سوال کردن های مداوم همسرم حتی راجع به خصوصی ترین مسایل از دسشویی رفتن و...واقعا اذیتم میکنه.حس میکنم دایم یه ناظم داره چک میکنه منو.
اینم مشاوره تایید کرد که ایشون جزبینی و واکاوی و...داره.
اما خودش نمیپذیره و میگه ناراحتی نداره که من فقط سوال میکنم.
این مورد استرس زیادی رو به من وارد میکنه.
نمونه اش من میخواستم برم دندونپزشکی.بخاطداینکه ایشون حساسه پرسید با کدوم لباس ها میخوای بری.
من اوندم منزل پدرم و از اونجا رفتم که نخواد تجسس کنه.
اما شب پرسید با کدوم لباس رفتی؟ بعدش حموم رفتی؟ لباساتو چیکار کردی.
و من مجبور شدم دروغ بگم ک با لباسای مامانم رفتم.
اینا الان کوچیکه ولی مدام دارم فکر میکنم بعدها چقدر این مسایل بزرگ میشه.
و یاددادن اینکه مثلا دسشویی میری اینجوری و اونجوری.انگار من یه کودکم.
ایشون اکثر مشکلاتش ریشه در وسواسش داره اما مدام میگه تو یک مورد بگو که به وسواس من ربط داشته باشه.
وقتی هم میگم میگه تو وسواس فکری داری.
نمونه ی دیگه ما مسافرت رفته بودیم.ایشون اجازه نمیده ساک زمین گزاشته بشه و خودش ساک منم میاورد.
دسته ی ساک پاره شد و من برای اینکه اونیکی دسته هم پاره نشه تمام مدت ساک و بغل کرده بودم.
و واقعا بهم فشار اومد.همین چیزای کوچیک وقتی تو شرایط بدی هست واقعا ادم و عصبی میکنه.
بارها و بارها ابن چیزا پیش اومده.
ما اومدیم خونه ی جدید و مادرم واقعا ادم تمیزیه.
تا از راه رسید پرسید سقف و هم اب کشیدین؟
از نظر خودش هم میگه دین گفته سوال بپرسین هیچ مشکلی نداره.
من واقعا عاقلانه که فک میکنم میبینم این مشکلات در اینده داغونم میکنه مخصوصا با اومدن بچه چند برابر میشه.
شاید مسخره باشه ولی باخودم فک میکنم اگه زایمان باشه من تا ایشون مطمین نشه همه چی پاکه من نباید به خونه ام بیام.یا ایشون با ماشینش نمیاد سراغم.الانش حتی یه ازمایشگاه بخواد بره با ماشین خودش نمیره که مثلا نجس نشه.
جواب منطقی خودم با توجه به عدم همکاری همسرم برای درمان جدایی هست.
فقط چیزی که اذیتم میکنه اینه که عذاب وجدان دارم چون این ازدواج به اصرار من بود.همسرم گفته بود وسواس داره.اما گف داره درمان میکنه.
اما وقتی روان پزشک رفتیم و گف قرص قبول نکرد بخوره.
باهمه ی این ها دارم ب خودم میگم حتی اگه من اصرار کردم به ازدواج و این ازدواج غلط هست اگر الان جلوش گرفته بشه بهتره تا بعدا عروسی کنیم یا بعد بچه و....
مشاورا میگن عذاب وجدانت بی مورده.چون تو قصدت جدایی نبوده ولی شرایط طوری شده که به این نتیجه رسیدی.
میگن تو هم اشتباه زیاد داشتی اشنباهای رفتاری که همشو خودت قبول داری و در صدد رفعش هستی.
ولی مشکلات همسرت خیلی ربطی به رفتارای تو نداره.یعنی وسواسش چون از نظر خودش عادیه تو بهترین شرایط هم هست پس خیلی نمیتونی اثری داشته باشی.بازم ممنون میشم دوستان راهنمایی کنند.
-
اینجا کسی به شما بگوید طلاق نگیرید بیشتر تحریک به گرفتن میشوید چون همه میگویند زمان دهید درست میشوداون متنی که قرار دادین چقدر شیرین بود چقدر موفق شدید خود من یک کپی گرفته بودم هر روز میخاندمش وهمیشه به شما افرین میگفتم و به این نتیجه رسیده بودم که انسان قابل تغییر هست
را بطه همسرت با خانوادش به چه شکل هست ؟
ایا از نظر عاطفی مادر تامینش میکرده ؟
ایا پدر حواسش به ایشان بوده است ؟
چند نفرند ایا شلوغ بودند ؟
ایا فرزند اخری میباشد که مدام گدایی توجه ومحبت میکند ؟
به نظر می اید مشکل همسرت از دوران کودکیش نشات میگیرد همسرت دچار کمبود اعتماد به نفس و عزت نفس دارد که شما را به کاری که نکردین مجبور به اعتراف میکند
اگر قصد ادامه دارید تنها راهش تایید تشویق و با ل پر دادنست تشکر کردن کارهاشو بزرگ جلوه دادن احساس میکنم این وسواسش هم بر میگرد د به نوعی خود برتر بینی میخواهد خودش را این گونه ارضا کند راضی کند اثبات کند
ببین وقتی یک سرما خورگی کوچولو بگیری با یک درمان خانگی حل میشود حالا اگر بروید دکتر با دارو در مان میشوی که ممکنست اون داروها اون قدر هم ضروری نباشد