-
سلام لبخند عزیز من همون پروازم ولی نمیدونم چرا با یوزر خودم فقط میتونم تو تاپیکی که تازه باز کردم پست بذارم سایر
تاپیکا نمیشه میگه بیشتر از 3 تاشده
منم مشکل "اخرش که چی " رو دارم از 2 فروردین 87 اینجوری شدم:54: از اون موقع هرکاری کردم حالم خوب
نمیشه بی ذوق و شوقم
انشالله حالت خوب بشه
-
سلام
من میدونم و لبخند عزیز منظورتون مشاور تحلیلی چیه؟؟؟؟من شروع کردم به خودشناسی ولی میگین
خطرناکه؟؟؟؟؟؟
-
سلام لبخند عزیز
اول که تاپیکتو خوندم 1 دل سیر خندیدم!!!!!
میدونی چرا؟چون هر چی تاپیک بچه های اینجا رو میخونم انگار 1 قسمت از زندگی منو دارن میگن!!!!!!مثل ساناز، الان شما وچند تا دیگه از تاپیکا که اسم استارترشون یادم نیس!!!
اما خداییش تاپیک شما رو 1 لحظه شک کردم که نکنه خودم نوشتمو فراموشی گرفتم!!!:311::311: به هرحال بعد از تجزیه و تحلیل های فراوان(!!!!!!!!) و دیدن 1 سری اختلاف فهمیدم نه بابا هنوز عقلم سر جاشه و فراموشی نگرفتم بعدشم فهمیدم اصلا اسم من لبخند نیس:58: بگذریم!
راستش هیچ راهنمایی واست ندارم، اما تاپیکتو سیو میکنم که سر فرصت راهنماییا بچه ها رو بخونم چون من این مشکلم دارم که میگم خب بخوام دنبال راه حل برم که چی؟؟؟
منم خیلی اذیتم اصلا نمیدونم واسه چی زندگی میکنم هرچقدم دنبال هدف می گردم اصلا پیدا نمی کنم!!
اما راستش منم مثل مینوش فک میکنم بخاطر سرزنش بیش از حد اینجوری شدیم حالا یا از طرف دیگران یا از طرف والد درون خودمون.منم همیشه مودب و درسخون بودم اما بی هیچ دلیلی ازطرف مامانم سرزنش میشدم جوری که ترم 3 کارشناسی کارم به روانپزشک کشید چون استادم رسالت مادرمو بر عهده گرفت اما اون کلا شیوه تدریسش دادو بیداد و سرزنش بود!!
تا اینکه ترس درونی واسم به وجود اومد وبه این نتیجه رسیدم واسه اینکه کارم رد نشه یا سرزنش نشم یا کسی ازم ایراد نگیره کلا کاری نکنم چون به قول خودت حتی 1 اخمم خییییللللییییی واسم مهمه و اذیتم می کنه.
فک کنم دلیل دیگه این حالمون کمال گرایی زیادمون باشه و همینطور اینکه 1 ساختار ذهنی در مورد زندگیمون داریم که اگه اونجوری نشه کلا به هم میریزیم.
من دارم سعی می کنم درست بشم اما.... تازه من کلی کتاب خوندم مثل همون انسان در جستجوی معنا، ازحال بد به حال خوب و.... اما متاسفانه افاقه نکرد واقعا دیگه نمی دونم چیکار کنم،چون مشکل دیگه من اینه پیش هر مشاوری میرم حرفاشو از قبل میدونم و واسم بی تاثیره!
ببخش اگه حرفام بی ربط بود اما واست آرزو می کنم هرچه زودتر هدف زندگیتو پیدا کنی.
-
برای من مایه ی افتخاریست که حتی آقای محمد 93 هم دوره ای از زندگیشون هر چند کوتاه مثل من بودن!!! همچنین خانم پرواز و خانم تنهایی :) خوبه حداقل تنها نیستم:311: ایشالا هیچ
کس این طور نباشه و چنین حسایی رو تحمل نکنه.
آقای محمد 93 واقعا ممنون . دیروز یک نوع از هدفهایی که پیشنهاد کردین رو انتخاب کردم با تمام میل :)
آقای باغبان بسیار ممنونم که به بنده لطف دارین و مهربونید :)
پرواز جان برای اینکه مشکلات روحی مثلا مثل سرما خوردگی نیستن که نهایت ده روز گرفتارت کنن. دوره های مختلفی دارن که درسته شما میتونی بدون کمک و با مطالعه از مرحله ای رد
بشی اما مراحل بعدی رو راحت نمیشه رد کرد و ممکنه مدت زمان زیادی رو هدر بدی و یا اینکه اصلا دچار مشکلات روحی دیگه ای بشی!! کسی که افسرده گی داره آدم ازش نمیترسه ولی
به محض خروج از افسردگی احتمال خودکشیش خیلی بیشتر از دوره ی افسردگیشه!!!! بنابراین درسته افسردگی نداره اما وضعیت روحیش به مراتب بحرانی تر میشه و خیلی بیشتر از قبل
به کمک نیاز داره. ممکنه از این مرحله ای که هستی خارج بشی اما مطمئن باش صد درصد سردرگم خواهی شد.
اما عزیز شما که نمیخوای بری روانشناس من فکر میکنم اگه سطح اطلاعاتت رو ببری بالا مطمئن میشی که احیانا چیزی به اسم علم روان شناسی واقعیه و مطالعات زیادی در موردش
شده اونوقت بیشتر ترغیب میشی بری به نظر من تنها علتی که یه آدم نمیره روانشناس اعتقاد نداشتن بهشه!!!
تنهایی جان من هنوز هم که هنوزه از خودم دارم خجالت میکشم بابت تایپکم!!!:54: علت اینکه حرفهای روانشناس برات تکراریه انتظاری هست که داری از روانشناس. بیچاره چی بگه بهت
که گوش بدی؟ چوب جادو نداره که!!! وقتی یه آدم خودش حاضر نیست وضعیتشو بهتر کنه اونوقت یه روانشناس و یه انسان خارجی که اصلا نمیدونه تو واقعا داری راست میگی دروغ میگی
توانایی هات چقدره چه طوری کمکت کنه؟ باز اگه مثلا جسمت زخمی بود یه بخیه میزد اما مشکلات روحی چی!!!! تو دلت نمیخواد خوب شی وگرنه دو دستی نمیچسبیدی در گوشت!!!
علتش ترس از تغییر موقعیته. کاملا هم طبیعیه.
گوشاتو واکن و حتی اگه حرف تکراری هست قبول کن . نترس نهایتش دوباره برمیگردی سر جای فعلیت. امتحان کن. من هم قبلا زیادی جبهه میگرفتم اما الان نه. ببین اگه ساناز یا پرواز جبهه
گیری رو بذارن کنار خیلی خیلی زود خوب میشن. جبهه گیری هم منظورم دیوار ذهنه.در موردش مطالعه کن و مطمئن باش ما آدمها هم اسیر دیوار ذهنمون هستیم
من فکر میکنم مشکلم حل شده. درخواست میکنم تایپکم بسته بشه مگه اینکه دوستان بخوان ادامه بدن گویا مشکل خیلی هاست. راهنمایی دوستان برای من کاملا مفید و در حد نهایت
عالی بود. باز هم ممنونم از همه. امیدوارم برای دوستان هم کاربردی باشه.
-
کمال گرایی چه بر سر ما می آورد ( من می دونم، ۱۳۹۴).
چقدر کمال گرا. کمال گرایی با وسواس هم کم ارتباط نیستا ( البته که اختلال شخصیت وسواسی داریم ، یه اختلال وسواس؛اینا فرق داره) .
بعضی هاتون وسواس دارید . بعضی هاتون یه مقدار پیچیده تر هستید، پرسونالیتی وسواس دارید . سبک شخصیت تون که طی چندین سال شما رو تبدیل به یه فرد کمال گرا کرده. کمال گرایی هم مثبت و منفی داره، چرا قسمت های منفی کمال گرایی رو تبدیل به مثبت نکنیم؟ چرا از ویژگی کمال گرا بودن استفاده مفید نکنیم؟ الکی که تقسیم بندی نکردن کمال گرایی رو به مثبت و منفی یا سازگار و ناسازگار.
لبخند :-) تاپیک باز میکنی ، جواب نگرفته رها نکن.
افسردگی انواع مختلف داره ؛) بعضی مدل هاش اونجوری هست که لبخند میگه.
مثلا وقتی دارو درمانی شروع میشه ، دو هفته اول احتمال خطر هست. بعدش کم کم اوضاع روبه راه میشه. در این دو هفته توصیه میشه یه نفر مراجع رو همراهی کنه در مصرف دارو و نظارت داشته باشه. منتهی معمولا بعضی ها فکر میکنن قرص معجزه میکنه! یه دختره بود تو کلاسمون میخواست جلب توجه کنه، خودش رو زد به غش و ضعف ، استاد گفت زنگ بزنید اورژانس. یه قرص دادیم بهش مسکن، هنوز از گلوش پایین نرفته بود، گفت : بهترم بهترم .،،،
دارودرمانی محض اصلا جواب نمیده! حتما باید با یه چیزی به اسم روان درمانی همراه بشه.
دنبال معجزه نباشید!
شاد بودن و لذت بردن و کمال گرا نبودن و ... همه در دست خود ماست.
لبخند ، هل درمانی خوب نیست (یکی هول ات بده انگیزه مندت کنه). روی من اجرا شده :-) اولش خوبه ، ولی یه موقع مثلا دو سال بعد می فهمی هیچی نیستی! یه آدم انگیزش بیرونی! وابسته و تهی .،،بدون قدرت تصمیم گیری حتی در زمینه خرید بستنی باید یکی بگه بستی عروسکی بخوری یا دایتی.
نحوه تفکر ما در مورد مسائل مختلف و دیدگاه مون به زندگانی باید اصلاح بشه.
از روان درمانی ها من شناخت درمانی و معنادرمانی رو خیلی دوست دارم. و حتما در اولین فرصت میرم یادش میگیرم.
مطالعه بعضی کتاب ها یا حتی خوندن بعضی جملات هم برای من خیلی کارگشا بوده. همین آ عزیزی چند سال قبل گفتند نهج البلاغه بخون.:-) من پیش خودم یه حرفایی زدم الان نمیگمشون. :-) ولی وقتی در نهایت مقاومت رو کنار گذاشتم ، بیست و پنج تا حکمت اول رو خوندم. حتی پرینت گرفته بودم در مسیرهایی که تردد داشتم میخوندمش. انسان در جستجوی معنا رو سر کلاس زبان تخصصی خوندم. :-) من تنبل بودم دوست داشتم بیشتر یاد بگیرم ، به دوستام پیشنهاد میدادم در مورد مثلا معنادرمانی تحقیق کنن لکچر بدن. از اونجا که بیشتر همکلاسی هام کمال گرا بودند سعی میکردن بهترین لکچر رو داشته باشند، منم استفاده میکردم از مطالب ؛)
لبخند خیلی مقاومتت زیاده :-). اینکه یه مدت خوب بودی یهو برگشتی به حالت قبلی شاید یه اتفاقی اخیرا برات افتاده باشه، برگشتی سر جای قبلی. اون اتفاق رو بگو. ( فرضیه من هست، شاید غلط باشه)
انشالله همیشه شاد باشی :72:
نبند تاپیکت رو. صحبت کن. بگو علت اصلی چی هست. :72:
-
من می دونم جان دروغ چرا. راست میگی من مقاومتم بالاست میدونم و خودمم خسته شدم!!! میدونی چقدر فکر کردم چه طور از این حالت خلاصی پیدا کنم؟
یک کلمه گفتی و من الان یک ساعته دارم گریه میکنم. :54: ناراحت نشدم. یاد یه چیزایی افتادم.
از مقاومت از چیزی که به خاطر شرایط بد تربیتیم تو بچگیم مجبور شدم یاد بگیرم چطور میتونم بگذرم؟ تنها چیزی که باعث زندگیم شده چطور بگذرم؟ سخته که راحت تغییر کنم. سختمه. اما
من میخوام بندازمش دور و مثل یه آدم باشم که ته خطو ندیده و هنوزم که هنوزه امید داره تو دلش. آدمی که ته خط و خواسته هاشو ببینه درست میشه؟
من نمیخوام بچگی هامو تعریف کنم اما میبینم تو اطرافم و تو زندگی های دوستام که وقتی فقط 13 سالم بود اندازه ی یه دختر جوون امروزی مسئولیت پذیر بودم. چیزایی که اونا تازه دارن
بهش میرسن من وقتی بچه بودم میفهمیدم.خانه داری بچه داری مسئولیت پذیری!!! اما الان عوض شدم. من الان هیچی نمیفهمم. نازک نارنجی و ناتوان شدم. اصلا دلم تنبلی میخواد.
دلم بچگی میخواد. برم پیش کی شکایت کنم ؟ من الان مث دخترای دیگه نیستم چون اونقدر پای درس و کار و آشپزی بودن رو تجربه کردم که دیگه رسیدم به تهش.
به قول پرواز که روز بد شدن حالشو با تاریخ میگه!!! من روز بد شدن حالم موقع اوج کاری و درسیم دقیقا موقع ناهار بود!! مامانم غذا درست کرد و من یه قاشق از اون غذا رو گذاشتم دهنم.
روزی که تموم مشکلاتم تموم شده بود و من داشتم کم کم طعم راحتی رو میچشیدم.
دقیقا مثل اون فیلما که با خوردن یه لقمه میری تو بچگیت بعد این همه سال در به دری که به خاطر مامانم کشیدم به زور تونستم بلندش کنم سر پا و از افسردگی و مریضی نجاتش بدم!!!
بالاخره کردمش همون مامان قبلیم همون مامان خودم که آخرین باری که دستپخت شو خورده بودم 10 سالم بود!!! حالم بد شد. از اونروز دلم بچگی خواست. الانم دلم میخواد خانواده ام
عوض اون روزا و بی خوابی ها و دربه دری هامو در بیان. نه اونا کل دنیا. انتظار دارم از همه چیز و همه کس.
من یه جیزایی رو ندارم و کمبود دارم. تقصیر عالم آدم بود یا نه من کمبود دارم. مهم اینه و به خاطر اینا من الان از دنیا عقبم. از اطرافیانم عقبم. من اگه خواستم این کمبودا رو داشته باشم به
خاطر این بود که مامانم برام مهم بود. نفساش برام مهم بود ولی اون با من چیکار کرد؟
خیلی راحت داشت میمرد!!!! این همه از خودم گذشتم واسه اینکه حالش خوب باشه خیلی راحت داشت میرفت!!! آخر تلاشم این بود. احتمال سکته ی مغزی مامانم!!!
وقتی حالش خوب شد ازش پرسیدم چرا اینکارو با من کردی چرا تا یه لحظه چشم ازت برداشتم داروهاتو نخوردی و این جوری شدی بهم گفت مگه برات مهمه!!!! منو میبردی میذاشتی تو قبر
میرفتی به زندگیت میرسیدی!!! همین!!! جواب این همه درد کشیدنای من همین بود. به من گفت مزاحم منه!!!!
الان حالش خوبه . حتی از اون جوونیاشم بهتره. اما من.....
من از تلاشام فقط شکست دیدم. فقط درد کشیدم.
میدونی مشکل من چی بود؟ وقتی صبحا با سرگیجه حتی نمیتونستم برم بیرون چی بود؟ من انتظار داشتم که با یه آدم درست و حسابی ازدواج کنم چون همیشه از خودم گذشتم.
ولی دنیا که این طوری نیست. آدما که منتظر من نیستن. همه دنبال جنس خوبن اما من نبودم. چون موقعی که قرار بود یاد بگیرم زندگی چیه و من باید برای خودم تلاش کنم محور زندگیم نه
تنها مامانم بلکه پدرم و کل خانواده ام بودن.
اگه الان دارم خودمو میکشم که نبینمشون و با اینکه تو یه خونه ایم حتی ذره ای بهشون توجه نداشته باشم اینه که با من بد تا کردن. منو نفهمیدن !!! حتی این انتظار منم برآورده نکردن.
اگه مامانم میمرد من هیچی ازم نمیموند. هر چند ترس این اتفاق الانم چیزی ازم نذاشته.
اون موقع ها موقتی یا غیر موقتی مثل الانم نبودم. الان چون خدا رو ندارم و دارم سعی میکنم به زندگیم برش گردونم شدم بی پناه و مثل مرغ پر کنده.
نمیتونم به خدا اجازه ی حضور بدم تو ذهنم. نمیتونم بهش اجازه بدم بیاد تو قلبم چون دلم از دستش پره.
من کاملا میفهمم اشتباه میکنم هم خوندم هم بارها بهم گفتن. اما من نمیخوام قبول کنم چون سختم. چون میترسم!!!
قرار نبود زندگیم این طور بشه. قرار بود من خوشبخت باشم اما یه هویی دنیا رو سرم خراب شد. یه هویی عقب افتادم!!! یه هویی همه بهم پشت کردن. قرارم با خودم بود. با تکیه به توان
خودم بود.
هر وقت مامانم غذا درست میکنه بی اختیار گریه میکنم. اما گریه مهم نیست. دارم به زندگیم گند میزنم. حداقل اون موقع مشکلات خانواده ام بهانه بود اما الان چی؟
حس کسی رو دارم که زیر پا لگدش کردن تا خودشون برن بالا. حس حماقت رو دارم.
اگه به راه حل گفتم دستت درد نکته چون خیلی قشنگ فهمید این حسا از بی مشکلیه. من الان مشکلاتی که قبلا داشتم حتی 0.00001 درصدشم ندارم اما من اون موقع کجا و من الان
کجا. الان آزادم اما مثل بچه ها دلم میخواد بابام بهم پول بستنی بده!!! مامانم غذا درست کنه!!! خودمم تفریح کنم و خوش بگذره بهم.
اگه میبینی میخوام تایپکمو ببندم به خاطر اینه که میدونم مقاومتم بالاست و سعی میکنم حداقل بیشترین استفاده رو ببرم از انگیزه هایی که بهم میدن. اگه منتظر هل دادنم برای اینه که این
فرصت که حاضر شدم قبول کنم هولم بدن برای من غنیمته!!!! گفتم اگه کسی جای من باشه و حالش خوب باشه باید بهش جایزه ی نوبل بدن!!! حالم خوب نیست. طبیعی نیستم. دلم
اونقدر پره بر خلاف ظاهر شادم که بگی گریه نکن ساعتها اشکم بند نمیاد.
-
سلام:72:
اگه تصور کنیم که زندگی فقط شامل خوشی ها و چیزهای خوب هست و هیچ سختی و ناکامی و رنجی توش نیست، اونوقت معنادار بودن زندگی به نظرمون نمی رسید! وقتی دنبال معنا میگردیم برای زندگی مون که دستمتون از همه چیز و همه کس کوتاه بشه. یا به قول فرویدی ها تمام مکانیزهای دفاعی رو به کار ببریم ولی نتیجه ای نگیریم و آرام نشیم.
وقتی دچار یاس و ناامیدی و افسردگی میشیم که احساس کنیم آرزوهایی که داشتیم، چیزهایی که می خواستیم ، اهدافی که برای خودمون در نظر داشتیم ، همه و همه فقط در حد رویا بوده هیچ وقت هم بهش نرسیدیم. یا اینکه مثلا تلاش کردیم به کسی یا موقعیتی یا چیزی برسیم ولی متاسفانه آن رو از دست دادیم . "رنج از دست دادن و رنج نرسیدن"
و در نهایت این سوال "آیا زندگی با رنج ها و تلخی ها ارزش زیستن دارد یا نه؟ " به ذهنمون رسیده. "همون که چی "
رنج اول: رنج نرسیدن هست. من و شما بارها بارها در زندگی مون دیدیم که در خیلی تلاش کردیم و سختی های زیادی رو متحمل شدیم ولی لحظه آخر به نا به دلایلی به هدفمون نرسیدم. دنیا مطابق میل و خواسته ما ساخته نشده! این دنیا ظرفیت این رو که ما به تمام خواسته هامون برسیم رو نداره! دنیا قرار نیست فقط پر خوشی و شادی باشه! هر چی خواستیم داشته باشیم. (دنیا و بهشت رو در نظر بگیرغ تو بهشت هر چی بخوای داری ولی دنیا ظرفیتش رو نداره که ما به همه خواسته هامون برسیم!دنیا و بهشت عکس هم دیگه هستند). رنج هایی که از نرسیدن به رویاهامون و خواسته هامون حاصل میشه ؛ آزارذهنده هست.
رنج دوم:بعد از اینکه تلاشمون رو کردیم و به خواسته مون نرسیدیم، رنج ناشی از از دست دادن آن است. عالمی که در آن زیست می کنیم، عالم لغزنده ای است.این دنیا دنیای فراق بعد از وصال هست. بعضی از لحظه ها و موقعیت ها و تجربه ها رو از دست می دیم ، وقتی هم که از دست دادیم، تازه می فهمیم که چی رو از دست دادیم! به قول معروف "در لحظه وصال هم به یاد فراق هستیم". بنابراین دومین رنج ما ترس از دست دادن هست. هنوز هم که آن را از دست نداده ایم، می ترسیم.
حال وقتی که پس از تلاش به خواسته ای رسیدیم و آن را حفظ کردیم، بعد از مدتی می فهمیم که آن چیز برایمان تکراری و خسته کننده شده. همانی چیزی یا موقعیتی یا خواسته ای که روزی آرزوی یک نگاهش را داشتیم و حاضر بودیم هر کاری بکنیم که به این هدف هامون برسیم.
اگه زندگی رو فقط محدود به رنج ها بکنیم با مشکل روبرو خواهیم شد! اما اگه نگاهمون رو تغییر بدیم ، از این رنج ها رها شدیم. تغییر نگاه می تونه یک نگاه دینی (حالا دینی نمی گیم! نگاه توحیدی ) باشه.
چیزی که واقعا به زندگی مون معنا می ده ، امور متعالی هست. نباید برای درمان دردمونن به دنبال عامل درد بگردیم. باور بعضی ها اینه: گمان می کنند اگر از وادی پول به وادی قدرت بروند مشکلشان حل می شود. یا از وادی قدرت به وادی غریزه بروند مشکلشان حل می شود. "در صورتی که برای رهایی از رنج باید از آن فراتر رفت."
شما رنج های زیادی رو تحمل کردین. ولی در گذشته سیر کردن مشکلی رو حل نمیکنه! پرستاری و نگهداری از مادر ، واقعا امر قابل ستایش و تقدیر هست. مطمئن باشید نتیجه زحماتتون رو خواهید گرفت (البته اگه بارو توحیدی داشته باشید می تونید درک کنید که چه کاری کردین و چه پاداشی دریافت خواهید کرد). به گنج خواهید رسید :
گرگريزی براميد راحتی
زان طرف هم پشت آيد آفتی
هيچ گنجی بی دد وبی دام نيست
جزبه خلوت گاه حق آرام نيست
پدر منم کمال گراست! همین دیشب بیمارستان بوده، صبح زنگ میزنه میگه من بیمارستان بودم الان دارم میرم سر کار باز! تصور کن بازنشسته باشی باز کار کنی!!!! همه کارها رو دوست دارن تنها و بدون کمک و حمایت دیگران انجام بدن. ناراحتی قلبی داشتن ، یکی دوبار سکته قلبی. الان دریچه مصنوعی داره قلبشون. ولی باز کوتاه نمیان! باز کمال گرا هستند. من خیلی خیلی خیلی دوسشون دارم ؛ ولی فقط در حد توانم بهشون کمک میکنم یا ازشون حمایت میکنم. بیشتر از توانم کاری نمیکنم. کمک من چی هست؟ فقط در مورد کمال گرایی و ویژگی های کمال گراها براشون یه مختصری توضیح دادم. تصور کن برای کسی که همش دنبال علم آموزی و کسب مهارت حتی تا الان هست بخوای توضیح بدی! که مثلا عواقب کمال گرایی چی هست. سخته خب! براشون هم شاید سخت باشه که از من که خیلی ازشون پایین تر هستم حرف شنوی داشته باشند. من بحث نمیکنم! مطلب رو میگم و کمال گرایی رو تشریح میکنم بعد رد میشم و میرم. الان تازه به این مرحله رسیدن که کسی که مثلا کمال گرا بودن باعث خیلی از مسادلشون هست. خیلی زیرکانه دنبال علت می گردن.
شما برای مادرتون ، خیلی زحمت کشیدین. شاید درک شرایط شما برای من یا بقیه ممکن نباشه ولی با تمام وجود سعی کردم خودم رو در جایگاه شما قرار بدم و موقعیت رو از دیدگاه شما در نظر بگیرم.
من همون زمانی که با سوال "که چی؟" روبرو شدم، هم دانشگاهی برگشت گفت: "تا حالا در زندگی تحقیر شدی؟" "تا حالا سختی کشیدی"؟ ... رنج و سختی یه مفهوم آبجکتیو هست به بارو من یعنی شخصی و ذهنی هست هر کس در زندگی اش رنج هایی رو محتمل شده که شاید از دیدگاه دیگران رنج کشیدن محسوب نشه!
اگه میخوای تاپیکت رو ببندی برای اینه که دنبال این هستی که باز مجددا تنهایی! (راهکارها قبلی یا دفاع های قبلی که مفهوم مقاومت رو القا می کنه رو به کار بگیری) بدون حمایت دیگران راه حل پیدا کنی. بریزی مشکلات رو توی خودت. حمایت اجتماعی خودش یکی از راه حل هایی هست که باعث میشه رنج های زندگی مون رو تنهایی تحمل نکنیم. با یکی درد و دل کنیم تا کم کم سبک بشیم و راهکار یاد بگیریم. راه حل مسئله مدار نه راه حل های هیجانی.
انشاالله که موفق باشید.:72:
- - - Updated - - -
پ.ن :رنج سابجکتیو هست :-) چرا دکمه ویرایش گاهی نیست؟!
-
سلام
لبخند عزیز من با تاریخ گفتم چون اون تاریخی که اینجوری شدم حرفامو به کسی نمیگفتم درد و دل نمیکردم
رفتم یه دفتر برداشتم اونجا نوشتم چه حسی دارم به چه فکری رسیدم هم برا خودم راهکار نوشتم تاریخ هم
نوشتم برا همین یادمه
وای من می دونم عزیز چقد خوب توضیح دادی دقیقا من برا رسیدن به یه کسی کلی تلاش کرده بودم ولی
وقتی از رسیدن ناامید شدم اینجوری شدم رسیدم به این اخرش که چی؟!!! حتی بابرگشتش هم حالم خوب
نشده بود
من می دونم عزیز به تاپیکای منم سر بزن حرفات ادمو اروم میکنه
-
ممنون من می دونم جان.
الان باید چیکار کنم؟
باید بازم برای خودم جایزه بخرم؟ باید بدون ذره ای استرس تفریح کنم؟ بدون اینکه کاری انجام بدم خودم برای خودم کلی کادو بخرم؟
یا نه باید با هر کاری که انجام میدم مرحله به مرحله برای خودم جایزه بخرم؟
الان کدوم درسته؟
من با کمالگرایی همیشه مبارزه میکنم اما در مورد خانواده ام گفتم.زیاد پایه ی همکاری با من نیستن. کارشون تخریبه!!!
پرواز جان:72: معذرت میخوام من فقط خواستم کمی مثل شما فکر کنم که دقیقا از چه روزی مشکلم پیدا شده. چرا دلخور میشی؟ من که منظور بدی نداشتم هر طور دوست داری فکر کن.
کلا اینجا تایپک زدم که یاد بگیرم. نیومدم خودمو تحلیل کنم یا شخصیت شما رو. هر کاری شما یا هر کسی که اومده به من کمک کنه انجام میدید و فکر میکنید که درسته برای من جالبه و
ممکنه تکرار کنم. من نه در مورد خودم نظر میدم نه شما. چند بار خودتون کمک خواستید و سوال پرسیدید و من جواب دادم وگرنه چیکار دارم با شما که بخوام تیکه بندازم که شما این طور
برداشت کنید.:162: از پستتون احساس کردم این طور برداشت کردید. امیدوارم برداشت من اشتباه باشه.
-
سلام
نه لبخند جان من اصلا ناراحت نشدم منم خواسم یه توضیحی بدم که چرا یادم مونده همین منم خوشحال میشم منو مثال
میزنی اینجوری میفهمم که حرفامو خوندی از من میدونم سوال داشتم گفتم اینم به تو بگم خب