RE: خواهش میکنم با تجربه هاتون به من کمک کنید
می دونید نمی دونم توی چی انگیزه پیدا کنم من الان دارم برای کنکور درس می خونم ولی هیچ علاقه ای به دانشگاه رفتن هم ندارم چون به نظر من چیز ارزشمندی نیست ولی می خوام برم دانگاه که دو روز دیگه از بقیه عقب نباشم می دونم شما نمی تونید به من کمک کنید همون طور که گفتم فقط از تجربه هاتون در اختیار من بذارید شاید تونست توی من انگیزه ایجاد کنه باور کنید دیگه از هیچ چیز لذت نمی برم هر کاری که می کنم فقط برای اینه که یه کاری کرده باشم ، که بیکار نباشم ای کاش کسی به من امید می داد می گفت تو اون قدرا هم که فکر می کنی بد نیستی ای کاش ...اصلا ولش کنید همین که وقت با ارزشتون رو در اختیار من گذاشتید برای من کلی ارزش داره خیلی ازتون ممنونم
RE: خواهش میکنم با تجربه هاتون به من کمک کنید
سپیده عزیز، دختر دوست داشتنی، هیچ فکر کردی چطور دیگران می تونن بهت کمک کنن؟ یعنی فکر می کنی خدایی که اطرافیانت رو آفریده، قدرتی خاص توی وجود اونها گذاشته که توی وجود تو نیست؟
عزیزم، من چیز زیادی از زندگی شما نمی دونم، اما این رو مطمئن هستم که خدای بزرگ برای اینکه افسرده بشی و بدون انگیزه روزهات رو بگذرونی تو رو نیافریده. یه چیز خیلی مهم بوده، یه هدف خیلی بزرگ، یه کاری که باید انجام بدی، یه موقعیتی که باید بهش برسی، یه راهی که باید باز کنی، یه چیزی که باید کشف کنی، حتی یه سنگی که باید جا به جا کنی، ... خوب عزیز من منتظر چی هستی؟ باید دنبال هدفت باشی، همون چیزی که تا انجامش ندی از این دنیا نمی ری، ببین کدوم کاره، از کجا باید شروع کنی، از کی باید براش برنامه ریزی کنی، از چه کسایی باید کمک بخوای، به چه کسایی باید کمک کنی...
کجا دنبال انگیزه می گردی؟ انگیزه خودتی عزیزم نه دنیای پیرامونت، از نوشته هات فهمیدم که ایمان خوبی داری، پس به خدا و خودت اطمینان کن، اصلا بدون انگیزه شروع کن، تو انقدر قدرت داری که بتونی به خودت کمک کنی و هدفت و راهت رو پیدا کنی...
ببین کدوم پیروز می شن، خواست و اراده شما، یا حسی که شما رو داغدار انگیزه کرده!
:72:
RE: خواهش میکنم با تجربه هاتون به من کمک کنید
من نمی دونم مشکلات هر کدوم شما از کجا اومده ولی بیشتر مشکلات من از من نیست هر دفعه که می خوام همه چیز رو درست کنم چون علت اصلی بوجود اوردنش من نیستم از دفعه قبل بدتر میشه
علت اینکه من به هیچ چی علاقه ندارم دیگرونن همه چیز رو توی من کشتن من از وقتی که یادم می اد می خواستم خودمو درست کنم ولی همیشه دیگرون همه پنبه هامو رشته کردن اخه مگه من چه گناهی کردم که از بچه گیم باید تقاص اینو اونو پس بدم باورتون نمیشه بگم من این حالتا رو از بچه گی داشتم هیچ وقت از زندگیم لذت واقعی نبردم من از همه چیز این زندگی بدم میاد به معنی واقعی همه چیز این زندگی برام بی ارزش هست نمی دونم تا کی باید به این زندگی مسخره ادامه بدم من همیشه ارزوی مرگ داشتم فکرشو بکنید یه بچه هفت هشت ساله جای این که دنبال بازی کردنش باشه باید به این فکر کنه که کی میشه اینده بیاد و اون احساس خوشبختی کنه. من همیشه منتظر بودم منتظر اینده همیشه گفتم وقتی به فلان سن برسم همه چی درست میشه ولی نمی دونم این اینده پس کی قراره بیاد همیشه بچه ها وقتی که دچار مشکل میشن دلشون به مامان باباشون خوشه ولی مشکل اصلی من اونان هیچ وقت نمی تونن با هم کنار بیان واین همیشه منو اذیت کرده من از بچه گیم از روزای تعطیل بدم میومده می دونید چرا چون اون روز بابام از صبح خونه بوده و این یعنی دعوا، به خدا خسته شدم تغصیر من چیه که اونا با هم کنار نمی ان فکر نکنید مامان بابام بد هستنا نه یه لحظه هم نمی تونم فکر کنم که کسی جز اون دوتا مامان بابام باشن از صمیم قلب جفتشونو دوست دارم اونا هم همدیگرو دوست دارن ولی نمی تونن با هم کنار بیان اینا به کنار اطرافیانمم یه جور دیگه ازارم میدن وقتی بهشون فکر میکنم دلم می خواد هیچ کدومشون رو نبینم شاید باورتون نشه دلم میخواد برم تیمارستان چون جز اونجا هیچ جایی رو گیر نیاوردم که بهش پناه ببرم حداقل اونجا بین کسایی که تو این دنیا نیستن شاید احساس ارامش کنم بعید نیست تا چند وقته دیگه به اونجا هم برسم برای همینه که میگم نمی تونم به خودم کمک کنم تا حالا تونسته بودم همه اینا رو تحمل کنم و دم نزنم تا حالا همه رو ریخته بودم توی خودم ولی دیگه ظرفیت منم پر شده ظرفیت من 18 سال بود شما ها هم حتی اگر نمی تونید کمکم کنید همین که میاید و حرفای منو می خونید کلی به من کمکه تا حالا نتونستم این حرفارو به اطرافیانم بزنم همین که میدونم چهار تا ادم زنده می دونن برام کافیه وقتی که میبینم میخواید به من چیزی بگید که ارومم کنه کلی خوشحال میشم، کلی امیدوار میشم ولی وقتی که دوباره به زندگیم بر می گردم همه چیز خراب میشه یعنی خرابش میکنن احساس میکنم که دیگه منی نمونده که بخواد برام بشه انگیزه شاید الان هم نتونسته باشم حرفای دلمو درست منتقل کرده باشم که شما به درستی متوجه وضع من بشید به هر حال ازتون ممنونم
RE: خواهش میکنم با تجربه هاتون به من کمک کنید
سپیده جون نگو نمی تونم برم پیش مشاور. این حرف تو عادیه برا حالتی که توش هستی ولی با طولانی کردن این مدت اثراتش هم دیرتر از بین میره. تنبلی نکن دختر خوب. به خاطر خودت و آینده قشنگی که میتونی داشته باشی برو.خودت تنهایی نمی تونی . فقط احتمالا خواهی توانست روی مسائل رو بپوشونی. باز هم در نقاط ضعیف زندگیت ظاهر می شن. برو دکتر عزیزم. اونقدر ها هم که فکر می کنی سخت نیست. تازه شماره صدای مشاور هم هست. تلفنی و رایگلن می تونی زنگ بزنی و مشاوره بگیری. فکر کنم 148 هست. نمی دونم. شک دارم.
RE: خواهش میکنم با تجربه هاتون به من کمک کنید
عزیزم من اگه می گم نمی تونم برم به خاطر اینه که شرایط خونوادگیم اجازه نمی ده چطور بگم ،اگر من بگم می خوام برم پیش مشاوره افسردگی دارم خونوتده ام فکر می کنن من می خوام خودمو مریض نشون بدم نمی دونم متوجه مشکل من میشید یا نه ولی اگر بخوام برم پیش مشاوره یا باید مخفیانه این کار رو بکنم که این کار رو اصلا نمی پسندم یا اینکه در طول مدت درمان باید یه سری مشکلات دیگه رو تحمل کنم که خوب این یعنی زحمات مشاور پر . صدای مشاور زنگ زدم نتونست کمکم کنه اون هم بهم گفت برو پیش مشاور حضوری نمی دونم چی کار کنم فکر می کنم رفتنم واقعا بی فایده است
RE: خواهش میکنم با تجربه هاتون به من کمک کنید
سلام سپیده
دوست من...
چند روزی خونه نبودم تازه رسیدم،
راستش نمی خواستم چیزی فعلا اینجا بنویسم،
چون خودمم الان حال و روز خوبی ندارم و اون مزاحم ناخونده الان روی قفسه ی سینم چمباتمه زده،که فکر میکنم 30% بابت خستگیه فیزیکیمه 70% مابقی بماند سر فرصت،در هر صورت نمی خواستم مصداق رطب خورده منع رتب کی کند باشم ،اما دیدم توی این زمینه ها و این مسائل ادم هرچه بیشتر با دوستاش(اونم از نوع همدردیش)صحبت بکنه هم بار خودش سبکتر و قابل تحمل تر میشه هم شاید تاثیر فرکانس مثبتی هم به بقیه دوستاش بده،
اگه بدونی چقدر بعد از پاراگراف قبلی حرف دلم رو که هیچ ربطی به مسئله ات نداشت ، نوشتم و پاک کردم و... خندت میگیره ،اخه داشتم پای مسائل و خاطراتم رو به اینجا باز میکردم.
سپیده به نظر من سعی کن خودت رو به سالم ترین شکل ممکن از محیط تنش دورتر کنی مثلا کارای درسی و مطالعه ات رو در کتاب خونه اونم با یه دوست (که درسش حداقل از خودت بهتر باشه و با انگیزه تر باشه) انجام بده .
حتما با یه دوست صمیمی (اگه داری ) به صحبت و گفتگو مشغول باش تا از اون حال و هوا خارجت کنه،آخه میگن افسردگی مثل تاریکیه،چیزی به نام تاریکی وجود خارجی نداره فقط وقتی که نور نباشه عنوان تاریکی موجودیت پیدا میکنه،تو هم با مشغول نگه داشتن فکرت(که میدونم کار بس آسان در حرف است)،نقش نور رو برای اسمشو نبر پیدا کن تا با کم محلی یات دست از سرت برداره.
تا رهایی
RE: خواهش میکنم با تجربه هاتون به من کمک کنید
مهاجر عزیز
ای کاش تو هم حرفات رو می نوشتی تا این تاپیک به درد تو هم بخوره و یکم سبک می شدی
اون کتابی رو که گفتی تهیه کردم الان مشغول خوندنش هستم تا اینجا برام یه سوال پیش اومده :توی اون کتاب نوشته محیط اطرافمون رو طوری انتخاب کنیم که می خوایم ولی انتخاب محیط حداقل برای من دست خودم نیست من با خونواده ام زندگی میکنم و میدونم نصف بیشتر این حالات من از محیط خونواده ام هست ولی جایی برای رهایی از این محیط رو ندارم مادر من هم مشکل عصبی داره برای همین خیلی روی من تاثیر می ذاره ولی من نمی تونم تغییرش بدم
دوست صمیمی هم زیاد دارم ولی یا نمی تونم به هشون حرفامو بزنم یا اینکه بیچاره ها اینقدر خودشون مشکل دارن که من شدم سنگ صبورشون و دلم نمی اد اونارو هم با مشکلات خودم ناراحت تر کنم
راستی من هر روز می رم کتابخونه درس بخونم ولی اونجا به کمترین کاری که می رسم درس خوندنه خیلی درس خوندن برام سخت شده فکر م کنم علتش هم نداشتن هدف و تمرکز هست
RE: خواهش میکنم با تجربه هاتون به من کمک کنید
خوشحال می شم اگر حرفاتون رو توی این تاپیک بنویسین هم اینجوری شما سبک میشید همین که من از تجربیات شما استفاده می کنم
RE: خواهش میکنم با تجربه هاتون به من کمک کنید
میبینم که دیگه کسی برام پیغام نمیذاره به خدا هنوزم به تجربه هاتون نیاز دارم دوستانی که میگفتن این تاپیک رو دنبال میکنن پس چی شد چقد زود تنهام گذاشتید
RE: خواهش میکنم با تجربه هاتون به من کمک کنید
سلام
چه خبر؟
خودت خوبی؟
درسا رو به کجا رسوندی