نوشته اصلی توسط
دلسا
بازم سلام
اوضاع بازم همونه.
همه چیز بازم آرومه. اتفاق خاصی هم نیفتاده. کار جدیدی هم انجام ندادم.
جاریم هم بچش دنیا اومده. شوهر من هم که هر روز هر روز میره خونه برادرش.
وقتی میگه رفته اونجا یا بقیه میگن که فلان یاونجا بوده پر از احساس های منفی و بد میشم.
همش مقایسه می کنم خودم رو که چقدر تنهایی کشیدم . چقدر تنهایی بچه رو بردم دکتر و و و
خودش هم میدونه من راضی نیستم که همش اونجاست یا میگه داخل نرفتم یا کلی صحبت رو میگه وقتی من داشتم خونشون نماز می خوندم شنیدم ...
میدونم از اینکه برادرش بچه دار شده خوشحاله ولی دلیل نمیشه همش بره اونجا. اونم اینقدر با شوق و ذوق. اینقدر ککه واسه بچه برادرش ذوق داره برای دختر خودمون اصلا نداشت.
نمیخوام همش با این احساس های بد بجنگم
می خوام از خودم دورشون کنم.
ولی واقعا کم میارم.
همش یکی توی گوشم میخونه که
تو همش توی خونه ای که از مادرشوهرت مواظبت کنی . همش داری ناله ها و ناشکری ها و احساسات منفی یه پیرزن رو گوش می کنی یا باید ناهار و شام و صبحونه و قرصاشو بهش بدی
ولی خانواده اش و بقیه عروسا و بچه هاش با هم خوشن.
هفته ای یه بار میخوان بیان از وقتی هم که میشینن ساعت میگیرن که مبادا یک دقیقه از یک ساعت بگذره.
شوهرت هم جونش میره واسه اونها.
شوهرت تو رو از اونها جدا میبینه درصورتی که زن برادراش رو از خواهرش هم نزدیکتر می بینه و و و
بیشترین چیزی که ازم انرژی می گیره همین ناشکری های مادرشوهرمه. واقعا روی روحیم تاثیر میذاره . نمیتونم هم که پیشش نشینم. مثلا ساکته ساکته هیچی هم نمیگه به محض اینکه من رد میشم یا میرم اونجا بشینم شروع میکنه با صدای بلند گفتن. بعضی موقع ها چندبار تکرار می کنه خودش هم میگه چرا چیزی نمیگی یا میگه تو که خوشت نمیاد. منم یا جواب نمیدم یا میگم من چیکاره ام که خوشم بیاد. خودت میدونی و خدای خودت.
یه چیز دیگه ای هم که ازم انرژی میگیره اینه که بعد از رابطه ای که داریم شوهرم تا مدت ها اصلا سمتم نمیاد اینجا هم فکرای منفی بدی دارم که دیدی اصلا از تو ارضا نمیشه اصلا تو واسش مهم نیستی. رابطه داشتنش هم از روی اجباره و و و
امیدوارم از شر این افکار منفی هم راحت بشم