سلام.
ممنون از همگی....به خصوص نادیا خانم اسمان ابی و جناب پارسا.
جناب پارسا ممنون اگه رفته اید مشهد و برام دعا کرده اید...
هنوز چند روز دیگه تا جشن عروسی دوستم مونده و من همچنان هیجان زده ام.
راستی... توی کارم هم پیشرفتم خوب بوده. یکی از پرسنل هست که 17 سال سابقه کار داره. میگه تو این 17 سال کارآموز ندیدم به سرعت تو راه بیفته. (:
میگم.... یه ترسی افتاده تو وجودم. اینکه نکنه چون مشغول کار شدم مثلا دیگه بی خیال درس بشم؟
دلم نمیخواد همین بمونم.
دلم میخواد ادامه بدم درسمو.
راستی 5 شنبه داداشم توی حیاط بود و داشت به باغچه ها میرسید. منم رفتم پیشش و گلها رو نشونم داد. منم دستشو گرفته بودم. بعدم ازش معذرتخواهی کردم و کلی محکم بغلم کرد و گفت تو باید منو ببخشی.
راستشو بخواید من داداشمو خیلی خیلی دوست دارم.
دعا کنید وقتایی که از سربازی میاد و پیش ماست من تو فاز منفی و افسردگی نباشم. چون اونم بالاخره به امید نشاط و رفع خستگی میاد خونه.دلم میخواد وقتی میاد بهش خوش بگذره...وقتایی که تو همه یا همین دفعه که دیدم توی ده روز چقدر آب شده داشتم دق میکردم.
میگمااا....اینا خودشون آرزو نیستن؟