نوشته اصلی توسط
يه دختر سرگردان
مرسي اقاي دير وهاب .. سعي ميکنم توي سال جديد اين پيشنهاد شما رو روش فکر کنم و ببينم چه کار ميشه کرد.. اين اقا خيلي با شخصيت و هميشه با احترام برخورد ميکنه و يه بارم توي راه پله ها اتفاقي ديدمش با لبخند بهم شلام کرد و بعدش ام با اين که موقع رفتن بود و کار تعطيل بود و ميتونست راحت بره خونه اشون.. الکي وايستاد دم در .. و تک تک بچه ها انگشت زدن و موقع خروچ چون اون دقيقا کنار در وايستاده بود از اونم خداجافظي کردن و تا نوبت من رسيد و وقتي داشتم از کنارش رد ميشدم گفتم خداحافظ و اون دوباره با لبخند گفت خسته نباشيد و خداحافظ و منم سرم زير بود که شنيدم يکي از دوستاش که بيرون بود با خنده صداش زد بيا ديگه ديوانه امون کردي.... اون لحظه خنده ام گرفت و رفتم ..... همش حس ميکنم دوستم داره.. هر وقت مياد توي واحد خيلي با همه مهربون برخورد ميکنه... من هم ته دلم خوشم مياد ازش ولي اصلا نه بلدم و نه دوست دارم کاري کنم...خانم شميم بهار از خوندن تايپيک شما هم کلي خوشحال شدم از اين که نوشتين تونستين راحت به دوستاي متاهل اتون بگين ... ار اين که شرايط مشابه اي داريم و ار اين که اين قد خوب حالمو درک کردين... من ميدونم پسرها هم خيلي گناه دارن و کلي مسوليت و سختي هست توي مسير رسيدن به دختر مورد علاقه اشون ... ولي دخترها هم اين جور وقت ها کاملا دستشون بسته استوو پسر ميتونه مردونه بياد حرف دلش بزنه اما دختر نميتونه هم بنا بر ذات دخترونه اش و هم بنا به عرف... من دلم ميخواد مجترمانه ازم تقاضاي ازدواج بشه .. نه اين که خودم رو به اب و اتيش بزنم.. ازدواج به هر قيمتي اصلا دوست ندارم... کاش همه چي سر جاش بود و مطابق طبيعت ولي خان شميم بهار راست ميگي و ظاهرااا بايد ما ها تغيير کنيم هر چند ناخوشايند