-
با سلام ,ممنون از همه به خاطر راهنماییهایتون .دوست عزیز من در رساندن مطلبم به دیگران مشکلی ندارم فکر کنم چون ذهنم درگیر مسائل زندگیم بود نتوانستم منظورم را خوب بیان کنم.من و همسرم مشکلی با هم نداریم طی جلسه ای که صحبت شد من و همسرم به بزرگترها گفتیم در زندگی ما دخالت نکنند تنها کسی که با ما مخالفت کرد مادرم بود ,ایشان می گفتند من نمی توانم در زندگیه دخترم دخالت نکنم .همسر من سر همین رفتارهای مادرم ناراضی هستش .متاسفانه مادر من کنترل اعصاب خوبی ندارند.به مادرم می گویم من خودم می توانم تصمیم بگیرم که کارهای عروسی را خودم انجام دهم ,ولی ایشان می گویند نخیر.مادر بنده در مورد شام عروسی ,طلا عروسی,حتی خانه ی ما نظر می دهد در صورتی که در مسائلی مانند جهاز از کسی نظر نمی خواهند.الان به من می گوید به همسرت بگو هر چی مامانم می خواهد در غیر این صورت من دیگر مادر تو نیستم
- - - Updated - - -
بعد من همیشه با مادرم سر مسائل مختلف مشکل داشتم حتی قبل از ازدواج هر روز دعوا داشتیم .اگر مامانم ببیند من یک روز خوشحال هستم می خواهد من را ناراحت کند.وقتی با خودم فکر می کنم من با همسرم مشکلی نداریم در اسایش هستیم ولی یه گفت و گوی کوچک با مادرم اعصاب من را بهم می ریزد من جدا بین مادر و همسرم مانده ام .مادرم از من می خواهد که جدا شوم وگرنه می گوید اگر از همسرت جدا نشوی خودم را می کشم یا بهت جهاز نمی دهم یا به همه ی فامیل زنگ می زنم می گویم عروسیت نیان.اخه با همچین مادری چه کنم.
-
ماریان عزیز،
پس مشکل شما عوض شد. مساله از همسرتون و خانواده اش نیست. اینطور که می گی از دخالتهای مادرتون هست.
یه سوال،
این که گفتی همسرت زیاد وقتش را با تو نمی گذرونه و دنبال بهانه است که نیاد پیشت، به همین مسائل مربوط می شه یا از رفتارهای خودت ناشی می شه؟
-
من و همسرم به خاطر درسمون قرار شد ازدواجمون باشه بعد از ارشد به خاطره همین 2/5 هست که تو عقد هستیم چون دانشگاهمون شهر دیگر بود ما رفتیم انجا و با هم هم خانه بودیم حالا برگشتیم شهر خودمون چون درسمون تمام شده بود من از همسرم خواستم به خاطره من تو خانه ی ما بماند تا زمانه عروسی چون ما یک واحد اپارتمان خالی داشتیم.این سبب دخالت اطرافیان به خصوص مادرم شد که متاسفانه صبر همسرم تمام شد و ان بهانه ها به خاطره دوری از خانواده ی من هستش نه من.ما اگر 2 ماه دیگر که زمانه عروسی هست از خانواده ی من جدا شویم این مشکلات حل می شود .ولی مادر من دوست دارد بازم دخالت کند .متاسفانه حاضر به مشاوره امدن هم نیست
-
ماریان جان شما نمیخواستید قبل از تمام شدن درستون عروسی کنید ولی 2.5 سال باهم توی یه خونه زندگی میکردید ! با شناختی که شما از مادرتون دارید چرا اصرار داشتید همسرتون باشما زندگی کنه ؟ فرق دوران نامزدی شما با دوران بعد از عروسیتون فقط اینه که اون موقع تو یک شهر دیگه بودید و الان توشهر خودتونید ؟
-
ماریا جان شاید این حر فهای من کاملا تکراری وساده باشد اما مادر شما برای شما بسیار زحمت کشیده است ومانند همه مادر ها به گردن شما حق دارند ایشون با تمام این دخالت ها وتهدید ها فقط دارند فریادمیزنند که به من توجه کن به من احترام بذار برای من هم اهمیت قايل شو همین عزیزم سعی کنید احترام بذارید از ایشون هم نظر بخواهیدوبراشون اهمیت قایل شید به جای همسرتون خود شیرینی کنید ودل ایشون به دست بیارید اگر قبول داری حرفم بگو تا برات بنویسم عزیزم به دروغ برای مامانتون ازطرف همسرتون هدیه بخرید اظهار محبت کنید وهمینطور برای همسرتون از طرف مادرتون هدیه بخرید اظهار محبت کنید باور کنید معجزه میشه
گاهی دلم می خواد یک کتاب بنویسم به نام دروغ بهترین راه زندگی من