-
عزیزم خب دقیقا مشکلت همینه
هر وقت شب همسرت میاد پیشت میگی یا حال ندارم یا یاد گذشتش می افتم ازش بدم میاد تحویلش نمی گیرم
اون روز هم خواسته وقتش رو با تو بگذرونه گفتی واقعا دلم میخواست پیاده روی کنم
کاش می فهمیدی با این کارات چه ضربه ای به زندگیت میزنی
در مورد نگه داری از مادرشوهرت هم میتونی خیلی دوستانه در جمع خواهر شوهر و جاری ها بگی علاوه بر پنجشنبه جمعه من مثلا سه شنبه ها رو میخوام برای خودم و دخترم وقت بذارم
وقتی تو جمع محترمانه بگی بلاخره یکی مجبوره اون روز خاص رو بیاد و شما به کارهاتون برسید
-
سلام
چند وقته برادرای همسرم اصرار دارن که مادرشوهرم رو ببرن خونه یکی دیگشون. میگن خیلی اینجا موندی . با حالت خوبی هم نمی گن. مادر شوهرم خونه ما رو بیشتر دوست داره من از اینکه بمونه ناراحت نیستم ولی خب کلافه میشم که هی میگن بیاریدش بیاریدش. به شوهرم میگم خب وقتی اینهمه اصرار دارن ببریمش خودش هم مایله که چند روزی بره اونجا و برگرده شوهرم میگه من هیچوقت مادرم رو بیرون نمی کنم. هم مادرم بوده هم پدرم. (منظور من رو بد متوجه شد) خواهر شوهرو مادرشوهرم توی هال بودن خب چیزی نگفتم باز تماس می گیرن بازم که بهش میگم میگه میخوای که من بیرونش کنم؟ میگم باباجان ما که نمیخوایم بیرونش کنیم اونا دست بردار نیستن...
خب مادر اونها هم هست ولی گوش شوهرم بدهکار نیست. من میترسم خدای نکرده اتفاقی واسش بیفته بعد اونها شاکی بشن.
خانوادش هفته ای یکبار میان نیم ساعت یا نهایت یک ساعت میشینن و میرن. اگر ازون بخوام یه ساعت بمونن تا برم جایی و برگردم از قضا اون روز کلی کار دارنو میخوان فقط ده دقیقه بمونن. دیگه مثل قبل دوستشون ندارم از سر وظیفه احترام میذارم و نه بیشتر. قبلاحرکات و رحرفاشون اذیتیم نمی کرد ولی الان زیادی حساس شدم.
چندشب پیش خیلی خیلی عصبی بودم. همش سر دخترم داد میزدم اصلا دوست نداشتم بهم بچسبه. فکرای منفی داشتم. شوهرم درکم نمیکنه. من از ساعت 6 صبح بیدارم همش یا باید صبحانه آماده کنم یا ناهار یا شام. یا فکر قرص و دارو باشم یا همدرد غصه های مادرشوهرم یا باید حواسم به بچه باشه خداییش اینقدری که به مادرشوهرم میرسم واسه دخترم وقت نمیذارم. شوهرم هم که آخرش من رو جزو خانوادش حساب نمی کنه و طرف اونهاست. اگر چیزی بگم و بخوام حرف دلم رو بهش بگم همه ی رو قاطی می کنه و منظور بد برداشت می کنه. من اینکارها رو نه واسه شوهرم می کنم نه واسه مادرشوهرم. از هیچکس هم توقعی ندارم ولی دوست دارم بعضی وقتا روزم مال خودم باشه کلی بیرون باشم. نگران شام و ناهار و قرصای مادرشوهرم نباشم و نخوام دقیق سر وقت بیام خونه. دوست دارم یکی دو روز استراحت کنم. همون شب که عصبی بودم خواهرشوهرم اومد دید که حالم زیاد تنظیم نیست فرداش با اینکه تازه از کار اومده بود خودش اومد خونه و گفت هرجا دوستداری برو و رفتن به خونه پدرم هم خیلی واسه روحیم خوب بود.
خسته شدم دو ساله شبا تنها می خوابم. دلم یه آغوش مردونه میخواد. دو روز رفته بود شهر دانشگاهش وقتی هم اومد باز وسایلش رو برداشت و رفت با دوستاش بیرون و یه شبانه روز هم بیرون بودن الان اومده فوری رفت خوابید...
- - - Updated - - -
سلام
چند وقته برادرای همسرم اصرار دارن که مادرشوهرم رو ببرن خونه یکی دیگشون. میگن خیلی اینجا موندی . با حالت خوبی هم نمی گن. مادر شوهرم خونه ما رو بیشتر دوست داره من از اینکه بمونه ناراحت نیستم ولی خب کلافه میشم که هی میگن بیاریدش بیاریدش. به شوهرم میگم خب وقتی اینهمه اصرار دارن ببریمش خودش هم مایله که چند روزی بره اونجا و برگرده شوهرم میگه من هیچوقت مادرم رو بیرون نمی کنم. هم مادرم بوده هم پدرم. (منظور من رو بد متوجه شد) خواهر شوهرو مادرشوهرم توی هال بودن خب چیزی نگفتم باز تماس می گیرن بازم که بهش میگم میگه میخوای که من بیرونش کنم؟ میگم باباجان ما که نمیخوایم بیرونش کنیم اونا دست بردار نیستن...
خب مادر اونها هم هست ولی گوش شوهرم بدهکار نیست. من میترسم خدای نکرده اتفاقی واسش بیفته بعد اونها شاکی بشن.
خانوادش هفته ای یکبار میان نیم ساعت یا نهایت یک ساعت میشینن و میرن. اگر ازون بخوام یه ساعت بمونن تا برم جایی و برگردم از قضا اون روز کلی کار دارنو میخوان فقط ده دقیقه بمونن. دیگه مثل قبل دوستشون ندارم از سر وظیفه احترام میذارم و نه بیشتر. قبلاحرکات و رحرفاشون اذیتیم نمی کرد ولی الان زیادی حساس شدم.
چندشب پیش خیلی خیلی عصبی بودم. همش سر دخترم داد میزدم اصلا دوست نداشتم بهم بچسبه. فکرای منفی داشتم. شوهرم درکم نمیکنه. من از ساعت 6 صبح بیدارم همش یا باید صبحانه آماده کنم یا ناهار یا شام. یا فکر قرص و دارو باشم یا همدرد غصه های مادرشوهرم یا باید حواسم به بچه باشه خداییش اینقدری که به مادرشوهرم میرسم واسه دخترم وقت نمیذارم. شوهرم هم که آخرش من رو جزو خانوادش حساب نمی کنه و طرف اونهاست. اگر چیزی بگم و بخوام حرف دلم رو بهش بگم همه ی رو قاطی می کنه و منظور بد برداشت می کنه. من اینکارها رو نه واسه شوهرم می کنم نه واسه مادرشوهرم. از هیچکس هم توقعی ندارم ولی دوست دارم بعضی وقتا روزم مال خودم باشه کلی بیرون باشم. نگران شام و ناهار و قرصای مادرشوهرم نباشم و نخوام دقیق سر وقت بیام خونه. دوست دارم یکی دو روز استراحت کنم. همون شب که عصبی بودم خواهرشوهرم اومد دید که حالم زیاد تنظیم نیست فرداش با اینکه تازه از کار اومده بود خودش اومد خونه و گفت هرجا دوستداری برو و رفتن به خونه پدرم هم خیلی واسه روحیم خوب بود.
خسته شدم دو ساله شبا تنها می خوابم. دلم یه آغوش مردونه میخواد. دو روز رفته بود شهر دانشگاهش وقتی هم اومد باز وسایلش رو برداشت و رفت با دوستاش بیرون و یه شبانه روز هم بیرون بودن الان اومده فوری رفت خوابید...
-
دلسا جان دو حالت داره یا باید جدا شی یا یه زندگیه خوب بسازی
تا آخر عمر که نمی خوای بیای اینجا گله کنی ؟
تو باید یه هیجان ایجاد کنی عزیزم
و هنوزم میگم حیلی جدی یک بار با همسرت حرف بزن حتی اگه شد بگو نمی تونی تحمل کنی خیلی جدی بو حتی ممکنه جدا شی
بذار یه فکر جدی بکنه
-
این توهینا و تحقیرا و این سردی های زیاد از تحمل من خارجه به سرم زده که طلاق بگیرم.
موندن اینجوری فایده ای نداره فقط دارم وقت خودمو می گیرم. اگر دوسال پیش جدا شده بودم الان باهاش کنار اومده بودم.
الان هم میتونم کنار بیام تنها مشکلم دخترمه...
-
شما اول باید با همسرت صحبت کنی اگه دیدی از هیچ راهی باهات کنار نمی یاد بعد حرف جداشدن رو بزنی بهش بعد بار هم ببین واکنشش چیه شاید به خودش بیاد
-
دلسا جان اول بهتره با همسرت جدی صحبت کنی شاید همسرت تغییراتی داد تو رفتارش تلاشتو بکن تا وضع عوض شه به خاطره دخترت این کارو بکن
بعد دیدی هیچ تغییری نداد تو رفتارش بعد به فکرره جدایی باشه
موفق باشی
-
درود دگربار بانو دلسا
در مورد رفتار شوهرتان خوب ما مردها طرز فکرمان در مورد کارهای منزل غلط هستش و به اشتباه تصور میکنیم کارهای خانه خیلی راحت و بزرگ کردن فرزند خیلی ساده و پیش و پا افتاده هستش در صورتی که واقعا اینگونه نیست.
بنظر من شما بانویی مهربان دلسوز صبور و پرتلاش هستید:72::104: شخصیت قابل تحسینی دارید استحقاق یه زندگی مشترک خوب و عاشقانه را دارید بنظر من بشخصه اول ببین آمادگیشو داری واقعا یه صحبت جدی با شوهرت انجام بده و ازش مشورت بخواه مشکلاتی که داری را واضح بیان کنید محکم و قاطع باشید پیشنهاداتی ارائه بدید مثل اینکه
1.پرستار بگیرید
2.در هفته چندروز افراد دیگر خانواده مراقب مادرشوهرتان باشند
3.دلخور یخودتان را بیان کنید از اینکه شوهرتان شبها دور از شما به خواب می رود و نیاز دارید که کنارتان باشه بهش بگید اینجوری احساس بهتری دارید و احساس میکنید یک پشتیبان قوی دارید بهش بگو وقتی ازش دوری میترسم باهاش جدی صحبت کنید.و در اخر اگر دیدید بحث داره به روال قدیمی طی میشه خیلی محکم و قاطع نشان بدید دیگه تمایل ندارید بدینصورت ادامه بدهید و اینکه خیلی زیاد تحت فشار هستید و از توانتان خارجه
-
دلسای عزیزم اول از همه بگم که کاملا درکت میکنم . منم یک زنم و احساساتی رو که نوشتی با تمام وجود درک میکنم و انتظارات شما از همسرت کاملا به جاست . درک میکنم نگهداری از سالمند بیمار با وجود یه بچه کوچک خیلی سخته و چه انرژیی از شما میگیره . ولی متاسفانه اقایون اینو درک نمیکنند . یه روز تعطیل که همسرمم خونه بود مشغول کارهای روزمره بودم . بعد از مدتی دیدم همسرم با تعجب نگاه میکنه و گفت خسته نشدی ؟ چه خبرته ؟ یعنی تو هر روز اینکارها رو میکنی ؟ اخه معمولا روزهای تعطیل سعی میکردم زیاد کار نکنم و اونم فکر میکرده هر روز اینطوریه . یعنی خونه که تمییزه و همه چی مرتبه و غذا اماده ست . و دیگه نمیدونن که این کارها خود به خود انجام نشده . البته من این کارها رو وظیفه خودم میدونم و منتی هم نمیگذارم . ولی بگذار همسرت از کارها و مشغله هات با خبر بشه . بعضی وقتها هم ازش کمک بگیر . الان مادر شوهرت خونه شماست . قبول دارم که شرایط سختیه . ولی میتونی از این شرایط برای بهبود زندگیت استفاده کنی . و از اون بهانه ای برای نزدیکی بیشتر به همسرت باشه .همسرت مادرش رو دوست داره و شما هم با نشون دادن علاقه تون میتونی با ایشون همراه بشی . و نشون بدی که همراه وهمدلی و دغدغه اون دغدغه شما هم هست . روزهای سخت هر چقدر هم که سخت باشه بالاخره تموم میشه ولی همدلی و همراهی شما از ذهن همسرت هیچوقت نمیره . شاید این فرصتیه که خدا به شما داده . شاید همسرت به خاطر مادرش خجالت میکشه بیاد پیش شما بخوابه . فعلا روی این تمرکز نکنید و سعی کنید رابطه احساسیتون رو با همسرتون به واسطه مادرش زیادتر کنید . به نظر میرسه خواهر شوهر فهمیده ای دارید بعضی وقتها از ایشون کمک بگیرید تا با تجدید قوا و باز سازی روحیه بتونید به هدفتون برسید .
-
دلسا جان
من حرفهاي آقاي خاله قزي رو تاييد مي كنم
بهتره فكري برا زندگيت كني شايد الان بچت متوجه سرديتون نشه ولي سال ديگه مي فهمه
ميخواي يه بچه كه تو يه محيط سردو بي روحه بزرگ كني به فكر خودتم كه نيستي
شايد شوهرت به يه تلنگر احتياج داره . باهاش جدي حرفاتو بزن
حداقلش اينه ديگه مريض داري يه مرد بي عاطفه رو نمي كني
چرا اصرار داري بامردي كه اصلا بهت توجهي نداره ادامه بدي اون با رفتارش داره بهت نشون ميده ازت خوشش نمياد
مگه نميگي با بقيه خوبه با تو بد؟
فكري برا خودت بكن
بخدا با اين وضعت چندماه ديگه به خودكشي فكر ميكني نزار بچت بي مادر بشه يا با ننگ خودكشي مادرش بزرگ بشه.
ما يه فاميلمون اينطوري بود بچشو تا7سالگي بزرگ كرد تا ون موقع هم مرده زن نگرفت بعدش بعد6 سال طلاق دوباره ازدواج كرده
زندگي خوب و آرومي هم داره.
فكر نكن طلاق پايانه.شايد برات يه شروع تازه باشه.
-
سلام
اون دست قضا وقدری که منتظرشی بعید میدونم خودش بیاد.دلسا یه سوال ازت دارم که خیلی مهممه.آیا همسرتو دوس داریی؟خیلی جوابش مهمه.اگه دوسش نداری من راهی ندارم اما اگه دوسش داری:
1-دوستم اینکه مستقیم سمتش بری خصوصا الان که پست میزنه خیلی بده.تو باید باعث بشی بقیه ببیننت.خودتو،خواسته هاتو،نیازاتو.تو هم باید متوجه نیازای بقیه بشی.حالا چطوری؟
خیلی خوب به ظاهرت میرسی.رنگ موی جدید.مدل آرایش جدید.(اگه بلد نیستی انجمن نوعروس برو خیلی مطلب داره.فقط لطفا تو بحثای خاله زنکیشون نرو)
سلامتیت رو مدام چک کن.اینکه از نظر هورمونی و زنانه مشکلی نداشته باشی.کمبود ویتامین.اینا خیلی مهمه.
2-همسرت میاد خونه.تو میری یه سلامی گذری میکنی و دنبال کاری که از قبل گذاشته بودی که الان انجام بدی میری.کاری که انجام میدی ترجیحا مورد علاقت باشه و در محلی که همسرت هست.مثلا آب دادن گلدونا.تزیین ژله یا دسر جدید.حسابی خودتو مشغو کارت نشون میدی.اگه سوالی ازت پرسید جواب میدی و خیلی عادی.تو داری الان فقط خودتو نشون میدی.یا مثلا یه کارتون میذاری با دخترت تماشا میکنی و غش غش میخندین.
3-یه ردپا از خودت میذاری.مثلا هر روز صبح یه اس ام اس سلام و صبح بخیر برای شوهرت بفرست.توش اثری از التماس و ضعف نباشه ها.هرروز.هروز.حتی اگه قهرین سلام و صبح بخیر رو بفرست.یا یه چیزی شبیه این.یا مثلا شبها هر شب شب بخیر بفرست.
یا هرروز یه آبمیوه.یه اثر که اگه یه روز اتفاق نیفتاد یه چیزی تو گوش شوهرت اخطار بده پس دلسا کو؟؟؟
4-خواسته هاتو به شوهرت میگی.مالی.و غیره.ابدا تو خودت نریز اما
نه جلوی دیگران بگو.نه وقتی خستس.نه غرغر کن.نه ایراد بگیر.خواستتو تکرار کن.بگو تا بدونه تو هم خواسته هایی داری.
زن داره.باید خواسته هاشو تامین کنه.
5-از کارای خودت قدردانی کن.مثلا غذا پختی(که سعی کن خوشمزه باشه).وقتی گفت دستت درد نکنه با شوخی بگو بله این غذا رو باید بذاریش رو چشات.اصلا این اثر هنریه.:311:
بعد شوهرت احتمالا مسخره میکنه اما تو باز بزن به در شوخی.و تمام.فعلا همینقد بسه.
یا بگو منو باید بذاری رو سرت حلوا حلوا کنی.انقد من خوبم.بلهههه.بذار.بذار.. و یه خنده تحویلش بده و برو.اینا همش باید با حالت خنده باشه.
6-هرروز یه تایمی رو برای رقص بذار.با دخترت برقص.وای خیلی باحال میشه.اون فسقل هم باهات برقصه.:)
7-کارایی که دوس داری انجام بدی رو اینجا بنویس و امکاناتی که داری تا از توش یه سری ایده پیدا کنیم.
8-همسرت رو حتما تو کارای خونه مشارکت بده.حتما.البته خروس بی محل نباشیا.اما مثلا موقع غذا پختن بهش بگو این سیب زمینیا رو پوست بکن.یا سرخ کن.یا همچین چیزی.حتما.حتی اگه زیر بار نرفت تو باز تکرار کن.خاهشا فقط غر نزن که بقیه مردا فلان بیسارن.
اینجور کارای مشترک خیلی خوبه براتون.
9-خیلی قاطع با همسرت صحبت میکنی و میگی برای مادرش یه فکری کنه و تو تا یه حدی میتونی کمکشون کنی.و حقیقتا هم اندازه ای که میتونی کار کن.
10-دیگه بچت رو کتک نمیزنی.از هرکس که دلخوری به همونم میگی.فهمیدی؟از هرکی دلخوری به خودش میگی.از هرکی دلخوری به خودش میگی.
11-کوزت بازی نداریم.همه رو به کار میگری.دههه مگه تو کلفتی؟!!!
12-تو رابطه جنسی با همسرت،چیزی که حس خوبی به همسرت میده اینه که تو مثه یه تیکه گوشت نباشی.لذت ببر و نشون بده لذت میبری.با حرفات و احساساتت اونو تهییج کن.همین مردای پررو و زمخت رو میبینی اگه فکر کنن زنشون ازشون لذت نمیبره انقد احساس شکست میکنن و بدخلق و غرغرو میشن که.
درنهایت اینایی که نوشتم رو بذار رو چشا.والله انقد زحمت کیدم کارم داشتم اما برات نوشتم.:)
دلسا رگ خواب شوهرت میدونی چیه؟اگه میدونی بگو.