شیدا جان خیلی ممنونم ازت :72:
بله حالم خوبه... چون دیگه نتیجه برام مهم نیست... نه اینکه مهم نیستها! ولی می بینم که فعلا هیچ کاری برعهده من نیست...
جلسه بعد (فردا شب) قرار هست که پدر ایشان هم بیاد... دقیقا بابام روی این جلسه خیلی تاکید دارند...نمی دونم چی پیش میاد... باید ببینم بعد این جلسه نظر پدرم چه طور میشه... الان فقط به من می گن حتما باید این جلسه بگذره... به یک برادرم هم گفتم که در این جلسه شرکت کنه...
ولی شیدا جان باز من با بابام راحت ترم...حتی خیلی وقتها از بابام انتقاد می کنم.ولی برادرانم مطیع محض هستند... وقتی بابام چیزی بگه روی حرف ایشون هیچ حرفی نمی زنند... وقتی تو جلسه پدرم صحبت می کنه برادرانم دیگه سکوت می کنند... مثلا نمیان آنها هم دو کلام حرف بزنند... بهشون می گم ها!ولی خودشون می گن خب نمیشه که بابام حرف می زنه ما هم حرف بزنیم! بعدش هم دیگه رو حرف بابام حرف نمی زنند...
یه جلسه خودم یکی از برادرانم را دعوت کردم با آقای خواستگار حرف بزنه و زمان جلسه را جوری تنظیم کردم که بابام تو خونه نباشه... چون وقتی بابام خونه باشه دیگه برادرم حرف نمی زنه...
بعد یه جلسه دیگه هم هی انتظار داشتم بابام نباشن و اون یکی برادرم را دعوت کردم ولی بابام یه ذره بهش برخورد که یعنی من برم؟! و تو اون جلسه بود...اون برادرم یه ذره هم با آقای خواستگار صحبت نکرد!
الان یکی از برادرام با آقای خواستگار صحبت کرده و اتفاقا خیلی هم ازش خوشش آمد و تایید کرد(حتی من اون موقع ممکن بود جواب رد بدم... داداشم گفت تو خواستگارات اتفاقا به نظرم از همشون معقول تر بود و فکر کن و فلان و بیسار...) اما او هم الان نظرش اونجوری مثل قبل مساعد نیست... الان به این برادرم یکم امید دارم... ولی جالب اینجاست خودش به من می گه خب بذار مورد بهتر میاد!!! عجیبه ها!!!
فردا این برادرم شرکت می کنه و می گم حواسش باشه و بعد از جلسه ببینه نظرات بابام منطقیه یا نه و منصفانه تایید یا نفی کنه! هرچند که می دونم تحت تاثیر بابام قرار می گیره...
ولی مامانم می توانند... اون طور که درجریانم با پدرم صحبت کردند... الان که بابام خیلی با من گرمه و صمیمی... اصلا حالت نگرانی توشون نمی بینم و آرام هستند... باید ببینم فردا نگرانیشون چه طوری میشه...
بعد این جلسه برای ادامه تصمیم می گیرم چه کار کنم... شاید پدرم منو متقاعد کرد اصلا...
***********
یک چیز دیگه اینکه من روی حرف خیلی از دوستان اینجا که برام زحمت کشیدند و نوشتند واقعا فکر کردم...
دیدم از جهتی راست می گن که من خیلی این آقا را خوب دیدم... البته اینو بگم او هم منو داره خیلی فوق العاده می بینه متاسفانه!!!
دیدم بعضی دوستان درست می گن... واقعا شاید در این حد هم خوب نباشن چون من قسمتهای خوبشون را دیدم که البته می دونم درسته ولی سایر قسمتهایش را که ندیدم شاید چیزهایی از نظرم مخفی باشه که فقط خدا بدونه... هرچند که ایراداتشون را هم می بینم ها! می تونم کاملا نام ببرم... ولی ترجیح می دم فعلا بذارم فردا بگذره و بعد روی ادامه آشناییم فکر کنم ...
پست آقای محمد93 روم تاثیر گذاشت... واقعا نمی دونم شاید این مسیر برام فنس کشی شده!چون واقعا یه چیزهایی که خیلی دوستشون دارم با این خواستگارم تقارن پیدا کرده... خودم نمی خواستم ها! کاملا خود به خود...
خب اگر این راه بی راهه فنس کشی شده باشه اصلا تمایل ندارم تا تهش برم و بعد بفهمم بی راهه است... همین اولش کنسل بشه هم خودم راحت ترم هم او...
خدا که وظیفش نیست حرف منو گوش کنه. من کی باشم اصلا... ولی ازش می خوام به من رحم کنه که اگر بی راهه است فردا برای هم خودم و هم اون آقا(حتما هردومون با هم) مشخص بشه... اگر بی راهه نیست فردا کاملا پدرم هم متقاعد بشن و آروم...
اصلا به هیچ وجه از خدا نمی خوام این خواستگار بشه یا نشه... می خوام بهترین مصلحت برامون پیش بیاد چه این خواستگار چه شخص دیگه... می خوام هر چی که هست زودتر مشخص بشه... در عین حال دلی هم نشکنه (این خیلی برام مهمه یا شاید مهمتره...)
شاید خدا حرف من یکی تنها را قبول نکنه و حتی بخواد منو امتحان کنه ولی مطمئنم اگه شماها برام دعا کنید دیگه دلش نمیاد من یه مسیر بی راهه را همین طور ادامه بدم... یا از یک مسیر خیلی خوب همین طوری بگذرم...
دلم می خواد واقعی به خدا توکل کنم چون فهمیدم اصلا تا حالا توکل کردن را بلد نبودم و لقلقه زبانم بوده.جدی می گم به خدا واقعا فهمیدم توکل کردن را بلد نیستم... یکی به من یاد بده توکل واقعی چه طوریه؟ بلکه حداقل به بهانه این خواستگار توکل کردن را یاد بگیرم...
خیلی خیلی ممنونم از همگی شما خواهران و برادران :72: