از همگیتون ممنونم
Samanft عزیز چقدر خوب حال من و فهمیدین واقعا تنهام بدون همفکر
Aras عزیز مرسی از نگرانیت و همفکریت
Meinoush جان برم پیش مشاور چی بگم؟؟؟؟!!!!! بگم چه طور جلوی مادرم و بگیرم. مادری که غرق تو دنیای خودشه
Shahrear این طوریم که میگین نیست. فکر کنم هرشخص دیگه ای بود همینطوری فکر می کرد. شما لطف دارین. دیگه فرشته !!! اغراق بود من اینطوری نیستم چون میدونم خودم خیلی عقده ها دارم که میترسم از بروزش و مییترسم روزی بدتر از این رفتارارو نشون بدم .راستی یه سوال ؟منظور شما حرفای حضرت علی تو نهج البلاغه هست؟؟
بابک 69 همه ی این حرفا درست ولی مشکل اینجاست که من اصلا حتی نمیتونم به مادرم نگاه کنم چه برسه بشینم باهاش حرف بزنم !دستاشو تو دستم بگیرم و تو چشماش نگاه کنم و بگم مادر عزیزم لطفا رابطه رو قطع کن!!!!!! خواهش میکنم از تجربیاتتون بیشتر برام بگید
نوپو خوبم چقدرخوبه یکی نگران حال آدم بشه ازت ممنونم. با دلسوزی فوق العاده ای راهنمایی می کنی. چقدر مثال جالبی زده. درست میگی حرفتو قبول دارم ولی راهشو نمیدونم . قبلا تجربه ی مشاوره رفتن و دارم ولی هیچ فایده ای برام نداشت.
Khalegjezi عزیز چی بگم به مشاور؟ من مستقیم نمیتونم با مامان ارتباط برقرار کنم باور کنید نمیتونم حتی یک کلمه باهاش حرف بزنم من همیشه قهرام با مامانم طولانی بود نمیدونم چرا ولی همش با هم بحثمون میشد نمیتونیم با هم زیاد حرف بزنیم چون زود بحثمون میشه
بخدا نشدنیه من رابطم با مادرم همینجوریشم پر از مشکل بود چه برسه الان که دیگه فاجعه هست. توی خانواده ی ما احساسات و بروزش هیچ جایی نداره هممون تو خودمون سرکوب کردیم تنها حسی که میتونیم بروز بدیم به هم خشمه و ناراحتیه همین و همین
احساس میکنم احتاج به یه نفر سومی هست که رابطش با مامان خوب باشه تا بتونه مؤثر باشه ولی نمیدونم کی باشه نمیدونم به کی بگم
میترسم به داییم بگم مامانم بیشتر از این باهام بد بشه منو نبخشه و دیگه نشه رابطم و باهاش درست کنم از طرفی میدونم باید زودتر یه کاری کرد تا اوضاع بدتر از این نشه
خواهرمم که با مامانم خوبه خودش از لحاظ روحی خیلی حساسه یه مدت افسردگی شدید داشت میترسم بهش بگم داغون بشه و رو زندگیش تاثیر بذاره
نمیتونم بگم که این مدت چی بهم گذشت ولی تنها دلخوشیم اینجا بود. هر روز چندبار به اینجا سر میزدم.
شدم مثل سنگ دیگه برام چیزی مهم نیست نمیدونم چرا ولی عجیب بی تفاوت شدم . فقط تنها کاری که تونستم تو این مدت انجام بدم این بود که قراری که با هم گذاشته بودن و بهم زدم . روز قرارو و جاشو از تو پیاما فهمیده بودم همون ساعت دیدم مامانم داره حاضر میشه تمومه بدنم میلرزید از فشار عصبی هیچی نگفتم فقط رفتم بیرون به اون مرد زنگ زدم گفتم اگر مردی بیا سر قرار..
اونم ترسید گوشیشو خاموش کرد همین
نه با مامانم حرف زدم و نه به کسی گفتم هیچ هیچ
دیگه رمقی برام نمونده
توانشو دیگه ندارم بارها خواستم به خواهرم بگم ولی نتونستم
نمیدونم یه دفعه چم شده دیگه نه خشمی دارم نه ناآرومیی! دیگم گریه نمیکنم
یه دفعه از نظر روحی بی نهایت افت کردم
چون دیگه از حد ظرفیتم گذشته. این چند وقت فقط تو اتاق خودمم صبح تا شب ،شب تا صبح
دارم کم کم به همه بدبین میشم چقدر دنیا کثیف و بی ارزشه!! نمیدونم خدا چه جوری همچین دنیایی و خلق کرده که چی بشه ؟؟که چیو نشون بده ؟؟؟که بگه ما بدیم و ضعیف .... !!!
از اون روز حتی نتونستم یک بار تو روی مادرم نگاه کنم
بخدا نمیگم اون بد من خوب ولی نمیتونم نمیتونم باهاش روبه رو بشم شده
ببخشد طولانی شد