-
پیشنهادهایی که دوستان بهت دادن،ورزش ،کلاسهای مختلف و مشاور .همه میتونن بسیار کمک کننده باشن.اینکه گفتی کلاس یا ورزش چه فایده ای داره؟
ببین چیزی که ما باید یاد بگیریم اینه که توی لحظه زندگی کنیم.آخه زندگی از همین لحظه ها تشکیل شده.اینکه تو حتی برای یه مدت کوتاه روحیه خوبی داشته باشی.این خیلی خیلی باارزشه.فکر نکن این شادیها کوتاه مدت و بی ارزش هستن.
قدر خوشیهای کوچک رو باید بدونی و به خاطر لحظات خوب سپاسگذار باشی.وقتی که لحظه ای رو شاد هستی،به خاطرش از خدا تشکر کن.از خودت هم تشکر کن که تونستی برای خودت یه لحظه شاد رو به وجود بیاری.
بعدم ورزش و تحرک شدید باعث ترشح هرمونی در بدن میشه که باعث شادی و از بین رفتن استرس میشه.به خاطر همین ورزش یکی از روشهای درمان افسردگی در کنار بقیه روشها هست.
یه نکته دیگه.کتاب مقابله با افسردگی(اسم دقیقش رو نمیدونم)نوشته دکتر دیوید برنز رو بخون.یا کتاب از حال بد به حال خوب از همین نویسنده.
موضوع اصلی این کتابها شناخت درمانی هست.دقیقا همین چیزی که خودت گفتی.حالت خوبه بعد یه فکر منفی میاد سراغت و دوباره حالت بد میشه.
ببین احساسات نتیجه مستقیم افکارت هستن.تو با افکارت میتونی احساساتت رو کنترل کنی.افکار منفیتو روی کاغذ بنویس و سعی کن براشون یه جایگزین مثبت پیدا کنی.
کلاسهایی هم که بهت توصیه شد بری یکی از نتیجه هاش آشناشدن با آدمها و پیدا کردن دوستهای جدیده.ارتباط با آدمها،صحبت کردن و شنیدن،میتونه خیلی مفید باشه برای روحیت.
موفق باشی:72:
-
سلام.
امروز داشتم مقالات مربوط به چگونگی مهار احساسات به جای کنترل اون رو میخوندم.
به مقاله "چگونگی کنترل و تعدیل احساسات زجر آور" رسیدم.
در اون مقاله اون جور که من فهمیدم راه نهایی برای تشخیص درست یا غلط همون چیزیه که ما از آنچه خدا از ما خواسته در می یابیم و از رفتار الگوهای مذهبیمون. که مثلا یک ولی خدا در شرایط مختلف چطور رفتار میکرده.
این باز هم منو به همون تناقضی رسوند که سه سال پیش همه معناها رو برام شکست و فرو ریختم. چون من دقیقا بر اساس همون چیزی که فکر میکردم خدا خواسته عمل میکردم و حالم خوب بود. ولی در نهایت ضربه بزرگی بهم زد.
-
من دنبال هدفم. دنبال یک معنا. ولی پیداش نمیکنم.
- - - Updated - - -
نمیدونم چرا انگار همش فکر میکنم فقط اگه ازدواج کنم از این شرایط و حال در میام و انگیزه میگیرم.
این درسته؟
گاهی میگم کاش یه خواستگار می اومد و خانوادم به زور منو شوهر میدادن.
- - - Updated - - -
فرشته مهربان، من دارم سعی میکنم همین زندگی عادی رو بپذیرم. ولی آخه خیلی عادیه.
ببینید ما توی شهر خودمون هیچ فامیلی نداریم.دوستی هم که باهاش رفت و آمد کنیم نداریم.
زندگی من از صبح تا شب اینه: بیدار شدن. صبحونه خوردن، اگه کاری توی خونه باشه انجام دادن، یقیه اش دور خودم چرخیدن، ناهار خوردن، باز خوابیدن، بعد دوباره اگه ظرفی یا کاری توی خونه باشه انجام دادن، باز الکی دور خودم چرخیدن، بعد شام. بعد خواب.
خب این چیه؟تو رو خدا نگید خب زندگی همینه دیگه و کمالگرا نباش. خدا وکیلی این زندگیه؟
چرا من نمیتونم از این فضا خارج بشم؟
گاهی فکر میکنم شاید چون ما هیچ کاری هم توی زندگیمون نیست که انجامش بدیم. مثلا اینکه مهمون برامون نمیاد و رفت و آمد نداریم. گاه گاهی که مهمون میاد من حالم انگار خیلی بهتره و انرژِی میگیرم. یا وقتایی که خواهرزادم پیشمه و باید مواظبش باشم.
مدل زندگی ما جوریه که اصلا نمیطلبه حرکتی کنیم.
این بی حرکتی مشکل فقط من نیست. برادرامم وقتی از دانشگاه یا سربازی میان همین حالتو دارن.
هی سعی میکنم درس بخونم. نمیدونم چرا نمیتونم.
اون مدت که میرفتم سر کار حالمم بهتر بود. انگار فعالتر بودم.
حس میکنم باید یکی به زور منو مجبور کنه کاری کنم تا حرکت کنم. خودم انگار نمیتونم. یکی لازمه هلم بده. گاهی دلم میخواست کاش پدر و مادرم هلم میدادن. کاش یکی به زور تو سری و کتک هم شده مجبورم میکرد کاری کنم کاش میرفتن منو وسط بیایون تنها رهام میکردن تا خودم مجبور شم کاری کنم.
- - - Updated - - -
فرشته مهربان، من دارم سعی میکنم همین زندگی عادی رو بپذیرم. ولی آخه خیلی عادیه.
ببینید ما توی شهر خودمون هیچ فامیلی نداریم.دوستی هم که باهاش رفت و آمد کنیم نداریم.
زندگی من از صبح تا شب اینه: بیدار شدن. صبحونه خوردن، اگه کاری توی خونه باشه انجام دادن، یقیه اش دور خودم چرخیدن، ناهار خوردن، باز خوابیدن، بعد دوباره اگه ظرفی یا کاری توی خونه باشه انجام دادن، باز الکی دور خودم چرخیدن، بعد شام. بعد خواب.
خب این چیه؟تو رو خدا نگید خب زندگی همینه دیگه و کمالگرا نباش. خدا وکیلی این زندگیه؟
چرا من نمیتونم از این فضا خارج بشم؟
گاهی فکر میکنم شاید چون ما هیچ کاری هم توی زندگیمون نیست که انجامش بدیم. مثلا اینکه مهمون برامون نمیاد و رفت و آمد نداریم. گاه گاهی که مهمون میاد من حالم انگار خیلی بهتره و انرژِی میگیرم. یا وقتایی که خواهرزادم پیشمه و باید مواظبش باشم.
مدل زندگی ما جوریه که اصلا نمیطلبه حرکتی کنیم.
این بی حرکتی مشکل فقط من نیست. برادرامم وقتی از دانشگاه یا سربازی میان همین حالتو دارن.
هی سعی میکنم درس بخونم. نمیدونم چرا نمیتونم.
اون مدت که میرفتم سر کار حالمم بهتر بود. انگار فعالتر بودم.
حس میکنم باید یکی به زور منو مجبور کنه کاری کنم تا حرکت کنم. خودم انگار نمیتونم. یکی لازمه هلم بده. گاهی دلم میخواست کاش پدر و مادرم هلم میدادن. کاش یکی به زور تو سری و کتک هم شده مجبورم میکرد کاری کنم کاش میرفتن منو وسط بیایون تنها رهام میکردن تا خودم مجبور شم کاری کنم.
-
وقتی تاپیکای پارسالمو میخونم ناخودآگاه میگم: اووووووه یا عللللللللیییییییییی........چق در حرف میزده ام. و وقتی پاسخ دوستان رو میخونم به نظرم میرسه اصلا تا حالا نخوندمشون!!!!!!
واقعا پارسال انگار حالم خیلی بد بوده. حتی نمیفهمیده ام دیگران دارن چی میگم. واقعا نمیفهمیده ام!!!!! مثل کسی که بسیار رنجیده است فقط ناله و میکرده ام و هر کی هر چی میگفته حس میکرده ام درک نمیکند من چی میگم و داره به من میگه تو حق ناراحت بودن از اون چیزا رو نداری. انگار فقط میخواسته ام بگم من ناراحتم. و حق دارم ناراحت باشم. و شما حق ندارید بگید نباش.
امسال شاید هنوز همون مشکلات پارسال رو دارم. با این تفاوت که آرام تر هستم و شاید با ذهن پذیرا تری بتونم راهکارهایی رو که پارسال ارائه میشد دوباره بخونم. امیدوارم این بار بفهممشون.
- - - Updated - - -
دلم برای همه دوستان تنگ شده. دختر مهربون، آقای توجیه، آقا مجید، آقای جنوب سرخ،بهار شادی، مصباح، آقای ammin،آقای sci و...
امیدوارم هر جا هستند موفق باشند.
تاپیکهای پارسالمو باز شروع میکنم میخونم. فقط راهنمایی های فرشته مهربان و آقای sci، پستهای بهار شادی،و مدیر همدردی رو سعی میکنم بخونم و اجرا کنم.
شاید اینطوری بهتر باشه.
- - - Updated - - -
راستی یه سوال داشتم.
به نظرتون اگه از خونه و فضایی که در اون دیگه اعتباری ندارم و این بی اعتباری رنجم میده فاصله بگیرم چطوره؟
فکر کنم یه جا باشم که کسی پیش فرضی ازم نداشته باشه و خودمو از اول بسازم بهتره. به نظر شما چی؟
-
یه باریه مستند دیدم خرس قطبی تنهاوخسته وگرسنه که داشت کم کم تلف میشد توی راهی که داشت میرفت یه دفعه زیرپاش که یخ بود شکست وافتاد توی گودال آب به هر زحمت وبدبختی که بود اومدبیرون و خودشو نجات داد بعدازاین به دریارسید ودوباره وفورغذاوماهی وزندگی.اگه اون مرحله رو ردنمیکردموفق نمیشد به دریابرسه اگه جامیزدهمونجامی مرد.همه ما درموردافکارمثبت وبینش صحیح وشادی وشادکردن و صبح با افکارمثبت بیدارشدن شنیدیم ولی قضیه به این سادگی هم نیست وقتی انتخاب کردی که جزو گروه شادها ومثبت هاباشی یاغمگین هاومنفی باف ها تازه امتحانات ومبارزات شروع میشه.ممکنه توی خانواده یاشرایط بن بستی قراربگیری که تمام فضابازبان بی زبانی برعلیه ومانع تو باشه.اگه ضعیف وسست باشی میگی خب تقدیرمن اینه وحکمت میگه تسلیم شو ولی اگه قوی باشی بر راه درست که بارهاوبارها شنیدی پایداری میکنی .گاهی "بخاطرشادی وخوشبختی بایدمبارزه کنی"تادروجود ت تثبیت بشه و نوسان خلق ت ضعیف بشه.من افراد میانسال وسالخورده دیدم که صفتهای خوب وجذابی مثل صبوربودن مهربانی خوش بیانی وجذاب بودن داشتند وقتی میشینی پای حرفاشون می بینی توی جوانی وگذشتشون جنگیدند، قوی بودن، کم نیاوردن، وبعدهابه ثبات درخوشبختی رسیدند ؛درونشون سرچشمه شادی ونوروانرژی مثبت و هنرمندی هست.یعنی اون صفتها رو زیادمفت ومجانی بدست نیاوردند، دراینده دوباره افکارمأیوس کننده، تحقیرکننده، خشمگین کننده، به تو حمله و هجوم میارن اگه چندبارمحکم طناب ایمان، امید، صبر،قوی بودن ،مثبت اندیشی روبگیری،کم کم واکسینه میشی.تمام تاریکی های جهان نمیتونن به نورشمعی غلبه کنند،خلاصه کلام اینکه "کم نیار" .هرچی غم ویأس وافسردگی بهت سیلی زدکه بهش "توجه" کنی ،توجه نکن.شاید بیشترین پیامهای مأیوس کننده رواز عزیزترین کسانت بشنوی جایی که امتحان سخت ترمیشه.شایداین پست تکراری بود اما یادآوری گاهی لازمه
-
سلام.
به نظر ودم باید خودم رو در یک محیط و فضایی قرار بدم که مجبور بشم کاری انجام بدم.
توی محیط خونه من خوب نمیشم. خود خونه به شدت افسرده است. میدونم اید برم یه جای دیگه. ولی کجا؟
جایی به نظرتون میرسه؟
-
بسته به اینکه می خوای چ کار کنی فرق داره
واسه درس کتابخونه
واسه تفریح با دوستات برو بیرون رستوران مثلا
واسه سلامتی و سرحال شدن برو ورزش
واسه خوشحالی برو رقص
و ...
-
سلام دوست عزیز
بنظرم من اراده کن و خودت رو تغییر بده
زندگیت رو هدر نده
بی خود و بی جهت شاد ..میشه بخدا میشه...
برو یه سری به بیمارستانا و قبرستونا بزن ...اونوقت زیبایی ها زندگی رو میبینی!
اونوقت خدارو شکر میکنی
به خودت بیا از همین امروز...
-
سلام.
دیروز تو اتوبوس یه زن دیدم با سه تا بچه کوچیک که تحت پوشش بهزیستی بودن، شوهرش بیماری اعصاب و روان داشت و میگفت یارانه هاشون قطع شده!!! و حقوق 50 هزار تومنی
بهزیستی!!!! شون هم قطع شده.داشت میرفت پیگیری اون، کمکی قبول نکرد و گفت من کار میکنم!!! تو یه تالار کار میکرد. از صبح تا عصر.
فکر کن یه زن با دریایی از مشکل، که یکی شون برا فلج کردن من یکی کافیه، تو سن 35 سالگی ، با تمام وجود مثل یه مرد رو پای خودش وایساده بود. میدونی جالب اینجاس که خبری
هم از ته خط و افسردگی توش نبود!!!
Pooh من و تو هم از جنس همون زنیم، اما چرا باید ما اینقدر شکننده باشم و اون اینقدر قوی؟ چی تو زندگی اون زن هست که تو زندگی من و تو نیست؟ خیلی فکر کردم ولی جوابی پیدا
نکردم. بد جوری ازش خوشم اومد، بدجوری. سوادی نداشت اینترنتم نمیدونست چیه و هیچ جا هم نرفته بود بهش اعتماد به نفس بدن!!! خودش داشت!!!، با وجود لباسای کهنه ای که تن
خودش و بچه هاش بود ولی دنیایی از عزت نفس بود.
میدونی حاضرم کل زندگی مو بدم عوضش مثل اون زن فقط شده یک روز مسئولیت پذیر باشم، مسئولیت خودم و زندگی ایم.
-
هم از ته خط و افسردگی توش نبود!!! چون وقت نداره به خیلی چیزا فکر کنه. واسه یه لقمه نون باید بدوه. فکر اضافی کردن وقتی به نتیجه نرسه میشه دپ شدن
اما چرا باید ما اینقدر شکننده باشم و اون اینقدر قوی؟ چی تو زندگی اون زن هست که تو زندگی من و تو نیست؟ خیلی فکر کردم ولی جوابی پیدا نکردم. بد جوری ازش خوشم اومد، بدجوری. سوادی نداشت اینترنتم نمیدونست چیه و هیچ جا هم نرفته بود بهش اعتماد به نفس بدن!!!
ادما با هم متفاوتن هر کس روحیات خودشو داره. از همه مهمتر شرایط کودکی هست. تزلزلی که ادم داره تو بزرگی حاصل کودکی نا درست و محیط نامناسب کودکیش بوده
اما
اون زن مادره. زنی که مادره وقت نداره ناامید باشه. وقت نداره ناراحت باشه. اونم وقتی 3 تا بچه داره که سر غذا لنگن. باید بدوه دنبال پول. فرصت نداره حتی فکر کنه. وقت نداره حتی بمیره. قدرت از مادر بودنش میاد.
هر کسی چیزی یا کسی دلیلی (به نظر من عشقی) داره که به دنیا وصلش می کنه. برای این زن مادر بودن و بچه هاش یک عشق بزرگ هستن که به خاطرشون می دوه هر روز میره از صبح تا شب کا رمی کنه و خسته هم نمیشه. برای یکی دیگه کار و حرفه اش این عشقه. برای یکی دیگه همسرش این عشقه برای یکی دیگه شاید کمک کردن رایگان به دیگران عشق بزرگشه (یکی مثل مادر ترزا یا انسان هایی با روح بزرگ) و ... . برای یکی دیگه خودش این عشقه. ........... وقتی این دلیل بزرگ رو ادم نداره یا نمی بینه نتیجه اش میشه افسردگی (من نمی بینم دلیل بزرگ رو برای خودم)
من خودم خیلی می ترسم از اینکه مادر شم. چون مسولیت بزرگیه. وقتی بچه داشته باشه ادم دیگه باید خفه شه از هیچکس گلایه ای نکنه. چه مرد باشه چه زن باشه باید مسوولیت بچه ای که تو این دنیا اورده تش رو بپذیره. همه ی عمرش برای بچه تلاش کنه و در نهایت هم به خاطر ناتوانی هاش (هر انسانی ناتوانه) مورد مواخذه ی بچه اش قرار خواهد گرفت روزی که اون بچه بزرگ شه.
فکر می کنی بچه های اون خانم ممنونش می شن که تو این همه بیچارگی بودن؟ ممکنه مهر و محبتی که یه مادر یا یه پدر تو قلب بچه اش بذاره با مهربانی هاش باعث شه قلب بچه براش بزنه. اما این که واسه 50 هزار تومان اینور اونور می دوه و 3 تا بچه هم داره از خوبیش نمیاد. بهتر بود اقلا به یه بچه قناعت می کرد.
میدونی حاضرم کل زندگی مو بدم عوضش مثل اون زن فقط شده یک روز مسئولیت پذیر باشم، مسئولیت خودم و زندگی ایم.
اگه می تونی خودتو به اندازه ی یه مامان هم مهربون هم مسوولیت پذیر دوست داشته باش. اینطوری هم با خودت بی حد مهربان و ملایم می شی هم مسولیت پذیری نسبت خودت باعث میشه که بازم بی حد برای خودت تلاش کنی
ادم هر چی ساده تر باشه هر چی کمتر درس خونده باشه و اصلا هرچی کمتر بفهمه بهتره . چون سوالات کمتری می پرسه از خودش انرزیشو تلف نمی کنه. به سادگیه یه عارف میشه.
به نظر من تو خیلی خوبی. خیلی هم نسبت به زندگیت مسولیت پذیری و در تلاشی .
--
پو. یه هدف یه هدف و مقصد که دوستش داشته باشی برای خودت تعریف کن و براش تلاش کن. مثلا می تونه خوندن یه کتاب باشه که خیلی وقته می خوای بخونی و نمی خونی. می تونه ورزش کردن برای تناسب اندام باشه. می تونه درس خوندن برای ارشد باشه. می تونه خوشحال بودن برای یک روز باشه. و .... هدف های کوچک یا میانه برای خودت تعریف کن. انجامشون بده و بعد هم به خودت جایزه بده.