نوشته اصلی توسط
elnaz67
همدیگرو خیلی دوست داشتیم(ما حتی نامزد هم نیستیم فقط دوستیم " که همه در جریان رابطمون هستن)راستش از اول وشروع رابطه من هیچ وقت خودم نبودم..! همیشه جوری بودم که اون دوست داشته باشه ...جرات هم ندارم بگم من دوست دارم چه جوری باشم چون می دونم واکنش بدی می بینم... اون مدیر منه .. همیشه جلوی دیگران بهم بی احترامی میکنه ایشون مدام منو متهم به سرد بودن می کنه و همش در حال مقایسه من با بقیه دختراس...چندین بار فهمیدم سر و گوشش می جنبه ..میگه محبت همیشه باید از سمت زن باشه...مدام ایراد ی گیره از رفتارای خانواده من از همه کارام ایراد می گیره و یکبار هم تشکر نکرده که بهم دلگرمی بده همیشه یه ایراد کوچیک رو میگیره همه مشکلات مارو به خانوادش میگه جتی آب و تابشم زیاد می کنه در مورد شرایط ازدواج واسه خودشون بریدن و دوختن که ما مهریه بده نیستیم.. بدون مشورت با ما نظرشونو از قبل گفتند..در مواقع عصبانیت نمی تونه خشمش رو کنترل کنه ممکنه منجر به در گیری فیزیکیش با من بشه(بارها این اتفاق افتاده)سر کوچکترین مسائل عصبانی میشه و پرخاش می کنه...با سرکار نیومدن من به شدت مخالفه و میگه باید همیشه بیای سر کار و حق نداری جای دیگه ای هم بری سر کار!بارها تو دعوا بهم گفته ما بهم نمی خوریم برو دنبال زندگیت فرداش که آروم شده گفته نه من بدون تو میمیرم اگه تو بری من بد ترین اتفاقا رو رقم می زنم.
....