نوشته اصلی توسط
she
باز هم ماجرای سفره هفت سین و رفتن به شهرستان...
احساس می کنم تلاش هام بی فایده بوده.
باز هم این که من مرد هستم و تو باید پشت سر من بیای.
باز هم گریه و شب نخوابی.
زور نمیگه. آخرش می مونه اما خون به چگرم میکنه.
و من هنوز هم جراتمند نیستم. چون وقتی قهر کرد رفتم پیشش خوابیدم. آقای sci باید معمولی رفتار کنم تا یاد بگیره درست حرفش رو بزنه. اما من طاقت نیاوردم و رفتم سراغش.
میگه مادر من عیدها پیش مادرشوهرشه. من نمی فهمم ما چهارساله دیگه امسال... ندیدم مادرش پاشو خونه ی مادرشوهر بذاره والا. مثل کارد و پنیرن. ولی شوهرم نمی بینه فقط حرفای مادرش رو می شنوه.
من چیزی نگفتم. بیشتر سکوت کردم و آروم گریه کردم...
لعنتی.
صبح بوسم کرد و رفت. نمی فهمه که ازش متنفر میشم این همه نفرت رو که به وجود میاره یعنی نمی بینه؟