نوشته اصلی توسط
farzad122
دیشب باهاش صحبت کردم.
البته آخر شب بود نتونستم همشو به صورت تماس تلفنی مطرح کنم و آخراش کشید به اس ام اس
گفت که خانوادش که قبلاً با اون ازدواج(خاستگاری که امده) مخالف بودن الان موافقن
و الان تو مرحله آشنایی خانواده هاست
اون بنده خدا هم از این که من وابستش شدم ناراحته. چون می گفت اگه می دونستم اینجوری می شه بیشتر کنترل می کردم . (این رو راست میگه من طوری برخورد نمی کردم که وابستگیم رو نشون بدم هر چند اون موقع اصلاً نمی دونستم اینقد وابستشم)خلاصه بگذریم.
گفتم که شرایطم این جوریه
خودت هم کل برنامه 10 ساله اول زندگی منو می دونی. وضعیت مالی منو، میزان درآمدم، حتی از میزان قسط و قرض و ........ من هم خبر داری تقریباً خانوادمو دورا دور می شناسی با اخلاقم آشنایی، و کلاً چیزایی که نیازه بدونی رو تقریباً می دونی هرچند شاید اون موقع به چشم خاستگار درباره خیلی چیزها سوال نپرسیدی و شاید واسه اطمینان خاطر بایس یه چیزایی رو بپرسی و مطمئن بشی بپرس. حالا شرایط من اینه:
تا 2 سال نمی تونم ازدواج کنم، (البته وقتی دیدم تو 2 سال مونده درس ات تموم بشه من این جوری برنامه ریزی کردم و فکر نمی کردم به این زودی این اتفاقا بیفته چون هواسم بود که خواهر بزرگترت هنوز مجرده)
این که یادت باشه بهت گفتم به مادرم گفتم که تو رو دیدم و....... (خوب تصمیمم از گفتن به مادر ام همین بود دیگه (می خواستم بدونم یه دفعه نکنه خانوادهامون از قدیم ندیم مشکل داشته باشن) و گرنه دلیل نداشت خودمو خودتو بندازم تو دردسر که)
خلاصه تا دیشب در این حد جلو نرفته بودم و اون بنده خدا هم اصلا فکر نمی کرده که من واسه ازدواج می خوامش
آخرش بعد گفتن شرایط دیگه اس دادن رو قطع کردو .........
حالا نمی دونم چی میشه
اصلاً نمی دونم کارم درست بوده یا نه