سلام.
خوبواقعا راهنمایی کردن سخته.
ولی من یه تربه از خانواده خودمونو بهت میگم.
شاید به دردت نخوره. ولی فقط برای اینکه بدونی کسانی بوده اند که تجربه تو رو داشته باشن.
یکی از پسرای فامیل ما و خانوادش خیلی خواهر منو میخواستن. خواهرم وقتی خواستگاری کردن گفت نه. خاناده پسره ناراحت شدن و روابط فامیلی داشت میریخت به هم. باز خواستگاری کردن و این بار خواهرم به اصرار اونها قبول کرد. نامزدی گرفتن. لی خواهرم گفت فعلا عقد نمیکنیم. فقط یه مراسم گرفتیم و با این مراسم نامزدیشون یه حالت رسمی پیدا کرد. دو سال از نامزدیشون میگذشت. خواهرم اصلا ته دلش راضی نبود. یه روز دیگه محکم وایساد و گفت من هیچ حسی به این شخص ندارم و نمیتونم باهاش زندگی کنم. هرچی باهاش حرف زدن بازم حرف خودشو زد.
نهایتا بابام بلند شد و رفت هرچی طلا و کادر اونا آورده بودنو پس داد و اومد.
تا چند سال هم روابطمون قطع شد.
خواهرم هم چند سال بعدش ازدواج کرد و خوشبخته.
بعد از چند سال دوباره روابط خانوادگی شکل گرفت. انگار دیگه همه پذیرفته بودن که سر نگرفتن یه وصلت دلیلی بر قطع همیشگی ارتباط نیست.
چند سال بعدش هم اون آقا پسر ازدواج کرد. خیلی هم خوشبخته. زنش هم حتی شاید ازخواهر من از بعضی لحاظ سرتر باشه.