سلام دوستان
من هر روز بدتر و بدتر می شم دیشب مجددا شوهرم زنگ زد و احوالم رو پرسید و گفت که فردا مرخصی بگیر و استراحت کن
بابام می گه اصلا و ابدا حق نداری نه جوابشو بدی و نه اگه پیام داد جواب بدی یا اون رو انتخاب کن یا ما رو
دوست عزیزی گفته چرا باهاش رک و راست حرف نمی زنم اخه اگه باهاش در این مورد حرف بزنم می فهمه به شوهر خواهرم گفته اخلاق شوهرم هم اینه واسه چیزی که داره با تموم جون می جنگه و اصلا واسش مهم نیست که شاید به طرف مقابل اسیب برسه شوهر خواهرم بسیار بسیار اصرار داره که من نگم اون حرفی زده ببین اینقدر رفتارشون تابلو هست که هفته پیش همین که من و شوهرم رفتیم خونه پدرم دوتا شوهر خواهرهام بلافاصله خونه رو ترک کردن
به خدا آدم مهربون و دل رحمی هست من بد جنسی تو وجوددش ندیدم ولی شوهر خواهرم می گه تحت هیچ شرایطی اسم من رو نیار وسط
sci عزیز ممنون که به تاپیک من سر زدین
و ممنون از راهنمایی شما
ببین شوهر خواهرم و شوهر من خیلی حرف ها پیش هم داشتن از گذشته و قبل و گویی شوهر من ایشون رو محرم راز خودش دونسته و این حرف ها رو بهش زده و شوهر خواهرم و کل خانواده من می خوان که بدون اینکه این موضوع باز بشه من طلاق بگیرم و لی من می گم وقت واسه طلاق زیاده و بهتره که بهم ثابت بشه که داره بهم خیانت می کنه
من می ترسم واقعا خیانت شوهرم بهم ثابت بشه ولی چونب ه حرف بابام گوش ندادم نخواد دنبال کار های طلاقم رو بگیره ولی قبل از این کار شوهرم ، بابام پیش زمینه ناراحتی با پدر شوهرم رو هم داره چو ن سی سال با هم دوست بودن ولی توی مراسم ازدواج ما و بعد از اون پدرم از پدر شوهرم رفتار هایی رو دید و هم کینه شوهر من و هم پدرش رو به دل گرفت
ببینین دوستان مثلا بهم می گن رفتار شوهرت باهات چطور بود وقتی با هم بودید
من می گم بعضی وقت ها زیاد تحویلم نمی گرفت بهم میگن پس جای دیگه خودشو تامین می کنه بعد می گم ولی بعضی وقت ها هم خیلی محکم منو تو بغلش می گرفت می گن پس یارو خیلی اینکاره است و حرفه ای رفتار می کنه
خدا شاهده من این دو ر وز غیر از حرص چیزی نخوردم
یکی از دوستام می گه که یه مدت محدود از ش جدا شو و حسابی به همه چی فکر کن ولی من الان حتی کارهای روزانه ام مختل شد ه اصلا ذهنم به هیچ جا نمی ره
می گن نمی خواد بهت ثابت شه غیر از اون کارهای دیگه هم هست که دلیل باشه تو جدا شی مثلا اینکه درست نمی شینه و یا شوخی می کنه و یا اینکه اونجور که باید خانواده اش واست احترام قائل نشده اند واسه خرید عقد اینکه تو مهندسی اون دیپلم
دوستم بهم می گه ادامه بده تا زمانی که بهت ثابت بشه خیانت کرده
خانواده ام می گن ادامه نده و از الان دیگه جوابشو نده و اصلا بهش نگو دلیل اینکه می خوای جدا شی چیه
ولی من دوستش دارم اگه خیانت کرده باشه نمی تونم دیگه باهاش ادامه بدم از اون طرف مهر طلاق و مطلقه بودن
از ایندم می ترسم
دوستان اگه ازش بپرسم به نظرتون درسته خودش بهم بگه ولی مطمئنم انکار می کنه
ولی اینو حس می کنم که رفتارش با من مثل قبل نیست حالا یا به خاطر مشغله کاریشه یا تامین خودش جاهای دیگه است و ...
تنها سوال من اینه چرا باید به شوهر خواهرم بگه ؟ حتی به دروغ ؟ مگه نمی تونست مخفی نگه داره حتی اگه این کا ر رو کرده بود ؟
sci عزیز من اصلا الان تعادل روحی ندارم از طرفی علاقه زیاد به همسرم از طرفی توهین های خانواده ام به شوهرم و از طرفی حس اینکه واقعا بهم خیانت کرده و دو تا دختر هر جایی رو به زن پاک و نجیبش ترجیح داده نمی تونم مثل قبل با شوهرم رفتار کنم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده دیشب که بهم زنگ زد اصلا هیچ کلمه ای تو ذهنم نبود خدایا چی باید بهش می گفتم ؟
خودش گفت حالت انگار خوب نیست بهتر نشدی منم گفتم نه خوب نیستم
:302:
- - - Updated - - -
- Updated - - -
sci عزیز من الان اصلا تعادل روحی ندارم حتی فکرم کار نمی کنه و حتی کوچکترین کارهای شوهرم رو با دید خیانت نگاه می کنم اینکه چرا چند روز پیش کلید خونه منو از من گرفت و گفت اینکه می خواد یه ماشین پارک کنه و یا اینکه چرا چند وقت پیش بهم گفت زن کارگرم سکته کرده و بیمارستانم و اگه در حین خیانت به من بود چرا اصلا باید به تماس من جواب می داد ؟ یه حسی بهم می گفت پاشو برو بیمارستان ولی نرفتم و شبش هر چی بهش اصرار کردم پیشم بمون نموند و اخر شب برگشت گفت فردا می رم سر کارم
چیزی که تا الان من حس کردم اینه که خانواده ام می خوان من ضربتی طلاق بگیرم و هیچ فرصتی بهش ندم
تنها رفتار جراتمندانه من این بود که به شوهرم گفتم اگه تو نیای شمال به من خوش نمی گذره به جای اینکه بگم اگه تو نمیای منم نمی رم و دقیقا همین واس م گرون تموم شد
من ذهنم هنگه هنگه هر کاری بگید رو انجام می د م هر کاری من کتاب زیاد خوندم ولی الان تنها چیزی که به ذهنم می رسه اینه که صبر کن و بهش فرصت بده شاید این کا ر رو نکرده باشه همون شبی که این حرف ها رو به شوهر خواهرم زده بود فرداش رفتیم کوهنوردی و تو راه کفش های من پاره شد شوهرم کفش هاشو داد به من و تمام کوه رو پابرهنه اومد
خودم فکرم اینه که رفتارم مثل قبلو باهاش ادامه بدم ببینم چی کار می کنه ولی از احساسم می ترسم منو تحت کنترل بگیره
ولی هر چی فکر میکنم دیگه احساسش مثل قبل به من نیست