نوشته اصلی توسط
Pooh
مهرااد جان من که نمیگم نیاز روحی نداشتم. چرا داشتم. به شدت دوست داشتم کسی رو عاشقانه دوست داشته باشم. به شدت نیاز عاطفی و حتی جنسی داشتم.
ولی دیگه حس میکنم ندارم.
ببینید. من الان به یه آرامشی رسیده ام. یعنی حالم بد نیست. مضطرب نیستم. نمیشینم گریه کنم. درد رسیدن به آرزویی رو ندارم. مشکل بزرگی ندارم. با خانوادم داریم با صلح زندگی میکنیم. و.....
گرچه قبلا ها توقعاتی بالاتر از خودم داشتم.
قبلاها این چیزی که الان هستم هرگز راضیم نمیکرد. هرگز.
- - - Updated - - -
راستی چرا آخرین پست؟ مگه قراره از همدردی برید؟؟؟
- - - Updated - - -
مهرااد جان
من خب نیاز عاطفیم خیلی بالا بود.
رفتن علی اذیتم کرد ولی ناامید نبودم و آرزوهامو فراموش نکردم و همیشه هم به خدا میگفتم خدایا یه همراه خوب بهم بده که بتونم باهاش آرزوهامو بسازم. خدایا نذار تجربه هایی که توی رابطه با علی به دست آوردم حروم شه. خدایا همه ی زندگیم خوبه و شکرت ولی قلبم تنهاست. و......
ولی خب وقتی پنج سال این نیازها اذیتت کنه و خبری هم نباشه، کم کم آدم به خودش یاد میده با شرایطی که داره کنار بیاد. منم به خودم یاد دادم.
الان حس نمیکنم نیازی دارم کسی دوستم داشته باشه یا دوستش داشته باشم.
الان دیگه نیاز جنسی ندارم.
الان دیگه میتونم دلمو نگه دارم از کسی خوشش نیاد.
الان میتونم نسبت به حرفهای مردم و فامیل و خانواده ام در مورد اینکه داری میترشی و چرا ازدواج نمیکنی و بعد که ما مردیم میخوای چی کار کنی و .... بی تفاوت باشم.
الان دیگه میتونم وقتی نامزدها رو توی خیابون میبینم که دست همو گرفتن و میگن و میخندن، ته دلم آرزوشو نداشته باشم.
الان دیگه میتونم حتی فکر کنم تا آخر تنها خواهم بود. خودمو خیلی به تنهایی عادت داده ام.
الان میتونم بچه ها رو که میبینم دلم ضعف نره.
الان میتونم اگه با کسی آشنا شدم و یهو ول کرد و رفت(که چندبار هم بعد از علی موردهای اینچنینی برام پیش اومد) اصلا دردم نگیره.
الان میتونم دیگه گریه نکنم.
و............
پوست کلفت شده ام حسااااااااااااااابییی.
ولی راستش اصلا دیگه مطمئن نیستم بتونم برای کسی عاطفه ای خرج کنم.یا فدا کاری کنم.
گاهی فکر میکنم اگه من ازدواج کنم و بعد شوهرم بهم خیانت کنه چیکار میکنم؟؟ حس میکنم اصلا برام مهم نباشه. حس میکنم به خودم میگم خب خیانت کرد که کرد.
اصلا حس میکنم بدترین کارهای دنیا هم بد نیستن. حتی قتل. خب یکی یکی دیگه رو میکشه. چه اهمیتی داره؟؟
اصلا کی توی این دنیا برای یکی دیگه ارزشی داره؟؟ هرکدوم از ما اگه نباشیم مگه چیزی از دنیا کم میشه؟؟ باز هم صبح خورشید در میاد و عصر غروب میکنه. بازم بهار و تابستون و پاییز و زمستون پشت سر هم میان و میرن. باز هم آدما زندگی میکنن. هیچ اتفاقی نمی افته. آب از آب تکون نمیخوره.
یه مثال کوچیکش. علی اونقدر به من ابراز علاقه میکرد و التماس میکرد که من فکر میکردم اگه نباشم چی میشه. وقتی میخواستم به زور جواب منفی بدم جز نگرانی برای خودم، نگران علی هم بودم. ولی هیچی نشد. هیچی.
ببینید من میدونم فکر اینکه ما معشوق کسی باشیم غلطه. به این واقعا رسیده ام. دوستت دارم گفتنها کاملا پوچه. حتی اگر علاقه ای باشه یک علاقه خودخواهانه و حسابگرانه است. هرگز علاقه و عشق بی شرطی وجود نداره. در واقعیت واقعا وجود نداره.
- - - Updated - - -
من شک دارم دیگه عاشق بشم. شک دارم باز اونقدر عاشق بشم که از ته ته دلم و با همه وجودم به خدا بگم :"خدایا هرچی خوشبختی من میتونم داشته باشم از من بگیر و بده به فلانی"
شک دارم بتون دیگه کسی رو جوری دوست داشته باشم که اگه غم و مشکلی براش پیش اومد از ته دلم اشک بریزم.
شک دارم بتونم دیگه جوری عاشق بشم که همه ی آرزو و هدفهای طرف مقابلم آرزوهای اصلی من بشه. که هدفم کمک بهش برای رسیدن به آرزوهاش بشه.
من دلسنگ تر و بی احساس تر از اون شده ام که بتونم عشق ورزیدن رو دوباره تحربه کنم.
حس دیروز من یه بازیگوشی بچگانه و احساسی بیشتر نبود. از توجه گرفتن و محبت دیدن خوشحال بودم. ولی واقعا چقدر شوق دادن محبت رو داشتم؟؟؟ هیچی.