وقتی مشکل رفتاری از طرف والدین وجود داره و فرزند شروع به درد و دل، بیان یا اعتراض می کنه بیشتر واکنش ها منفی هست و همه شروع به قضاوت می کنن که حتماً اون بچه قدر نشناس و نمک نشناس و نامرده و خودش مشکل داره و حتماً و قطعاً مورد از طرف اون آدم ناشی می شه و تمام فرزندان عالم باید مادرشون رو بذارن رو سرشون و حلوا حلوا کنن حتی اگر یک روانپریش، دوقطبی، خود انکار، نادان و عامی باشه.
واقعیت اینه که همۀ مادرها شبیه به هم نیستند. اگر مادر خوبی داشتید و یا خودتون رو مادر خوبی می دونید که غریزۀ پرستاری در وجودتون موج میزنه دلیل این نیست که همۀ مادرهای عالم هم همینطور هستن. باردار شدن، به دنیا آوردن بچه و بزرگ کردنش بخشی از جاه طلبی غریزی هر زنی هست و این لزوماً منتی رو بر سر اون بچه قرار نمیده! ضمن اینکه مادری که پروسه رو انجام داده هم همیشه سزاوار مدال افتخار مادری نیست. چون آموزش و پرورش و محبت و رفتار سالم داشتن با یک فرزند مشخصۀ یک مادر از طایفۀ انسان ها به شمار میره وگرنه مراحل ابتداییش رو تقریباً تمام موجودات ماده طی می کنن.
من شخصاً فرزند یک مادر بی کفایت هستم که از مشکل روانی رنج می بره. وسواس، اختلال شخصیت دو قطبی و افسردگی داره و مدت کوتاهی با اصرار زیاد تحت نظر روانپزشک بود اما بعداً از مصرف داروهاش خودداری کرد و دیگه زیر بار نمی ره که ادامه بده.
از بچگی در محیطی شبیه به گشتاپو بزرگ شدم و مادری به بیرحمی هیتلر داشتم که یکبار در سه سالگی به خاطر خراب کردن یه کارت پستال و 5 سالگی به دلیل شب ادراری من رو به شدت کتک زد و می خواست با سیخ داغم کنه و کمترین محبت و نوازشی رو ازش سراغ ندارم دلیلش هم اینه که بعد از 12 سال که آرزوی داشتن یک پسر داشته خدا بهش یک دختر داد. مادرم شاغل بود و من از بچگی تو خونه تنها می موندم. بستگان مادرم هم باهاش رفت و آمد نمی کنند و به شخصی دمدمی مزاج و غیر نرمال با زبانی نیش دار معروفه. شوهر خواهرم که فردی تحصیل کرده و باشخصیت هست یکبار اون رو از منزلشون بیرون کرد. حتی پیش دامادش هم ارج و غربی نداره و به دلیل دخالت هاش در زندگی خواهرم یکبار نزدیک بود کارشون به جدایی بکشه. من هم تمایلی به ازدواج و تشکیل زندگی ندارم چون مطمئنم مادرم مایۀ سرشکستگی من هم خواهد بود.
دوستان گرامی می تونن این قضیه رو توهمات اغراق آمیز مغز نمک نشناس و از خود متنفر(!) من تلقی کنن و به شروع به قضاوت کنن، البته اهمیتی نداره چون اتفاقی هست که برای من افتاده و حالا باید به عنوان یک بزرگسال با عواقب کابوس مانندش خودم به تنهایی بجنگم.
من الان سی ساله هستم. تحصیل کرده و شاغل. بعد از اینکه الگوهای رفتاری مادرم دیگه برام کاملاً مشخص شده بود به این نتیجه رسیدم که باهاش صحبت کنم، نه مثل یه مادر و دختر، مثل دو تا شخص غریبه. بهش گفتم واقعاً دیگه تحمل رفتارهاش رو ندارم و چون مادرمه و به خاطر میل غریزی خودش من رو به دنیا آورده و نگهداری کرده (کاری که تقریباً بیشتر موجودات و حیوانات هم انجام میدن) حق نداره تا هر جور که دوست داره با من رفتار کنه و آبروی من رو ببره. بعد هم به سختی و مشقت از خونمون خارج شدم و به مدت یک سال به تنهایی زندگی کردم. تو این مدت اعصاب مادرم خورد بود و فشار خون بالایی که داره باعث می شد هر چند روز یکبار خون دماغ بشه و به من زنگ میزد و می گفت آبروی ما رو بردی، مردم چی می گن و حرف بد میزنن، مگه من به چهار میخ کشیدمت که داری من رو به کشتن میدی و این داستانا. با توسل به حربۀ همیشگیش که به عذاب وجدان دچار کردن من بود، برگشتم و هنوز هم داریم با هم زندگی می کنیم و گاهی از صمیم قلبم آرزوی مرگ می کنم.
نظر من برای باز کنندۀ این تاپیک این هست که به مشاور و روانشناس مراجعه کنید و اگر در توان خودتون و خانوادتون هست سعی کنید مادرتون رو قانع کنید که ایشون هم تحت نظر قرار بگیرن. توجهی به قضاوت های دیگران نداشته باشید و اجازه ندید احساس گناه در وجودتون ایجاد بشه و مسئله رو کتمان کنید. حتی اگر امکانش رو دارید و براتون شرایطش وجود داره به عنوان یک فرد بزرگسال تحصیل کرده می تونید به مستقل شدن فکر کنید تا مجبور نباشید یک رابطۀ فرسایشی والد-ولدی رو تحمل کنید. معنی این کار نمک نشناسی و توهین و ناخلفی نیست. معنیش حداقل برای من اینه که هیچ رفتار نامربوط و غیر عادی و توهین آمیزی رو از هیچ کس، حتی شخصی که من رو به دنیا آورده تحمل نکنم و به دنبال خوشحالی و خوشبختی در درون خودم بگردم و از اون فرد به خصوص خانواده ام انتظار معجزه نداشته نباشم چون تغییر دادن رفتار یک فرد سالخورده با فرهنگ سنتی تقریباً غیر ممکنه.