من مشکلمو خیلی واضح گفتم. درگیری شدید ذهنی. بیکاری، تنهایی، مشکلات خانوادگی از جمله اعتیاد بابام و جنگ و دعواهای خواهر و برادرم. من دوست زیاد دارم اما دوست صمیمی زیاد ندارم. بعدشم نمی تونم باهاشون درد و دل کنم و از مشکلاتم بگم. سخته برام. یه عمر همه رو تو دلم ریختم. شاید مشکل من به نظر شما واضح نباشه و حالت درد و دل داشته باشه. اگه بخوام درد و دل کنم مشکلیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ذهنم به شدت درگیره. به توصیه یکی از دوستان رفتم واسه کلاس ورزش اسم نوشتم. یه چند روزی هم رو خودم کار کردم اما مسئله اینجاست که هر چی تلاش می کنم با یه اعصاب خوردی که تو خونه بوجود میاد تمام تلاشم به باد میره. من همیشه سنگ صبور بقیه بودم توقع زیادیه الان که حالم بده توقع داشته باشم دیگران درکم کنن و کنارم باشن؟؟؟ حتی شماها که به عنوان همدرد شاخته می شین بی توجهین.
خیلی هاتون اومدین از تاپیک من تشکر کردین اما دریغ از یه نظر. باید چطوری بنویسم که فکر نکنین فقط دردو دله و راحت رد نشین؟؟ دلم خیلی گرفته. آره من توقع دارم. با همین هم مشکل دارم. چون بخاطر فشار مشکلات حساس شدم. اگه اینجا کسی نباید درد و دل کنه و فقط مشکلات خاصی بررسی می شه اعلام کنین که نیام و بیخودی منتظر نمونم.:302:
نمی تونم نماز بخونم گفتم که. چرا تاپیکها رو کامل نمی خونین؟؟ حس بدی دارم
- - - Updated - - -
سلام هلما جان. مجله می خریدیم هم راز هم موفقیت اما دیگه اصلا حس خوندنشو ندارم. کتاب هم می خوندم از وین دایر، باربارا، برایان تریسی و ... اما انقدر ذهنم درگیره مشکلاتمه که نمی تونم تمرکز کنم رو مطالبی که می خونم. دو سه روز روزه گرفتم و نماز خوندم اما نمازی که می خوندم اصلا به دلم نمی چسبید. هیچ حسی بهش نداشتم. همش تو اینترنتم و انقدر می شینم پای سیستم که سردرد می گیرم. من فعلا فقط یک کلاس می تونم برم. هزینه دو تا کلاسو نمی تونم بدم. من همش سعی می کنم رو خودم کار کنم و مثبت فکر کنم اما بقیه و کاراشون نمی ذارن. هر لحظه جلوی چشمم هستن چطوری نادیده بگیرمشون؟؟