نوشته اصلی توسط
leila3000
اگر شما جای من بودید، واقعاً احساس شکست نمی کردید؟
شاید طرز نگرش من از اولشم اشتباه بوده . من می خواستم به یک نقطه رفیع برسم که کف همه اونایی که مرا تحقیر کرده اند، ببره . آنها مرا به خاطر شغل پدرم و خانواده فقیرم تحقیر می کردند. آنها فکر می کردند چون بابای من دست فروشه، و پول لباس خریدن را ندارم ، پس یه آدم فلک زده و بدبختم و هیچی حالیم نیست. همه اطرافیانم غیر از پدر و مادرم خودشان را برایم می گرفتند و عارشان می آمد که با من حرف بزنند. آنقدر در فامیل یعنی پیش خاله ها و سایرین از لحاظ ظاهر خودم را در 6 7 سال اخیر خوب نشان دادم که آنها نظرشان نسبت به من تا اندازه ای تغییر کرد ولی پیش برادر و خواهرهایم نتوانستم.
برای من از اولشم سخت بود که به من با چنین دیدی نگاه بشه . من خیلی تلاش کردم که ظاهرم را پیش برادر خواهرهایم خوب نشان دهم و به آنها نشان دهم که خیلی خوشبختم و نیاز به آنها ندارم . و حق خوشبخت شدن را دارم .
ولی بعد از آنکه دچار بیماری روانی شدم ، آن هم به مدت طولانی، نتوانستم این موضوع را به آنها ثابت کنم. یکی از اهدافم در زندگی این بود که به همه اطرافیانم نشان دهم که من هم می توانم خیلی خوشبخت و موفق شوم. ولی نشد. آنها اکنون مرا یک آدمی می دانند که به خاطر مشکلات زیاد مریض شد. و من نمی خواستم این اتفاق بیفتد.
یعنی دیگر راهی برای اثبات این مساله به اطرافیانم وجود ندارد؟