RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام خانم
می شه یک دور برگردی به عقب و نوشته هاتو از اول بخونی؟ چرا انقدر دیگرانو مقصر می دونی؟ چرا صدای اعتراضت توی هر جمله ات انقدر بلنده؟ چرا انقدر پالس های منفی می فرستی؟ چرا خودت حال خودتو خراب می کنی؟ تو به نامردی دیگران چیکار داری؟ خودت چقدر سعی کردی اوصاع زندگیتو به نفع خودت تغییر بدی؟ فکر نمی کنی 23 سالگی برای اینهمه غرغر کردن و حرف از تنهایی و ازدواج نکردن زدن یکم زود باشه؟ فکر نمی کنی بهتره یکم تلاش کنی و از لحاظ روحی و عاطفی روی پای خودت بایستی؟ ازدواج واسه تو معجزه نمی کنه. ترست از تنها شدن باعث ایمن شدنت نمی شه. مادرت چه گناهی داره که مریض شده؟ تو دخترشی. بهتر نیست از دریچه محبت بهش نگاه کنی؟
بهت توصیه می کنم تاپیک taraneh رو بهراه توصیه های جناب sci پیگیری کنی. اون دختر هم مثل شما 23 سالشه. اما داره واسه بهتر شدن شرایط زندگیش تلاش می کنه. شما هم تلاش کن. امتحانش ضرری نداره. از امروز بجای محکوم کردن دیگران ببین خودت چه سهی در خوشحال کردن خودت می تونی داشته باشی.
یاری برای تغییر و برنامه ریزی در موقعیت جدید
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
منم فکر میکنم یه خورده زیادی خوشی زده زیر دلت! همین!
از هیچی برا خودت مشکل میسازی! بعد هم از همه طلبکاری.
از بین همه مطالبی که گفتی تنها یکیش رو میشه اسم مشکل روش گذاشت و اون هم بیماری مادر هستش که البته زجرش رو خود مادر داره میکشه ولی فریادش رو شما داری میزنی. نمیتونی به مادرت کمک کنی نکن. اینقدر هم عجز و ناله نکن! ناراحتی که از بیرون میای غذات آماده نیست؟ اینکارهای خونه که الان داری بابتش اینقدر غرولند میکنی، تویی که برای ازدواج پرپر میزنی، ازدواج کنی جزو کارهای روتین ای میشه که باید انجام بدی صدات هم در نیاد!
برو نگاه کن ببین بقیه چه بدبختیهایی توی زندگیشون دارند و چقدر آرام دارند مسائل رو حل میکنند.
من کل تاپیکهاتو خوندم، چیزی که بشه اسم مشکل روش گذاشت ندیدم!
تنها چیزی که به چشم من اومد: یک دختر ضعیف و احساساتی و متوفع و غرغرو و از همه طلبکار!!!
خدایا چرا ندادی؟
پسر فامیل، چرا عاشق من نیستی و با من ازدواج نمیکنی؟
مامان چرا بیماری؟
داداش چرا ممکنه یه روز عروسی کنی و بری؟
رفیق! چرا دوست پسر داری و من ضعیفو به هوس دوست پسر داشتن میندازی؟
و...
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
اصلا اینطور نیست!
فقط من نیستم که از این وضیعت ناراحت هستم !
دارین یه طرفه قضاوت میکنین- همین که مادرت توی خونه مریض باشه و همیشه روی تخت باشه و مدت 1سال نتونه هیچ کاری کنه به نظرتون مشکل کمیه؟؟؟؟؟؟ واقعا توی روحیه آدم تاثیر نمیزاذه؟؟؟
پسر فامیل برای اینکه با احساسم مدت 3سال بازی کرد مشکل کمیه؟
حداقل برای دختر داشتن این شرایط سخته و نمیتونه تحمل کنه؟
وقتی میبینی هر روز کار و کار تمیزی خونه با وجود سن کمت همیشه خسته باشی و برخلاف دخترای دیگه باید کار کنی
سخت نیست؟ توی شرایط من نیستین که بدونین
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مهنا67
همین که مادرت توی خونه مریض باشه و همیشه روی تخت باشه و مدت 1سال نتونه هیچ کاری کنه به نظرتون مشکل کمیه؟؟؟؟؟؟ واقعا توی روحیه آدم تاثیر نمیزاذه؟؟؟
پسر فامیل برای اینکه با احساسم مدت 3سال بازی کرد مشکل کمیه؟
حداقل برای دختر داشتن این شرایط سخته و نمیتونه تحمل کنه؟
وقتی میبینی هر روز کار و کار تمیزی خونه با وجود سن کمت همیشه خسته باشی و برخلاف دخترای دیگه باید کار کنی
سخت نیست؟ توی شرایط من نیستین که بدونین
اینکه گفتی توی شرایط تو نیستم که بدونم: خوب اشتباه میکنی دیگه! من بدتر از ایناشو گذروندم! چرا فکر میکنی این قبیل مشکلات فقط خاص شماست؟
گفتی غیر قابل تحمله: اینطور نیست! برای آدمهای ضعیف غیر قال تحمله!
پسر فامیل با احساساتت بازی کرد: چون تو خواستی و زمینه رو براش فراهم کردی و اجازه اینکار رو دادی و در ذهن خودت هم بهش پروبال دادی!
گفتی هر روز کار و تمیزی با "وجود سن کمت" : حالا دیگه سن ات کم شد؟ تا همین یکی دو تاپیک قبل فریادت گوش فلک رو کر کرده بود که سنم از حد گذشته و ازدواجم دیر شده و... فکر کن زودتر ازدواج کرده بودی حالا باید علاوه بر کارهای خونه و نظافت و پخت و پز، یه بچه و از اون بدتر یه شوهر رو هم تر و خشک میکردی و مهمانی میدادی برای مادر شوهر و جاری و خواهر شوهر و رفیق همسر و... همسر داری که فقط عشق و عاشقی نیست که ننر بابا!
چرا فکر میکنی بر "خلاف دخترای دیگه" فقط این شمایی که داری کار میکنی؟
برای خودت همینجور نشستی یکسری پیش فرضهای غلط میسازی، بعد هم بر اساس اون پیش فرض های ساختگی،استنتاج های غلط میکنی و در نهایت هم بر اساس نتایج اشتباه و بی پایه و اساسی که میگیری تصمیم میگیری و رفتار میکنی!
شما دچار خطای دید هستی! دیدت رو وسیع تر کن. دنیایی که تو توش داری زندگی میکنی، محدود به اون دو تا دوستت که هر جمله ایشون با دوست پسر شروع و تمام میشه نیست! بابا یه خورده چشمهاتو باز کن ببین توی همین سایت مردم با چه مشکلاتی دست به گریبان اند. نصف تو هم غر نمیزنند. پدر و مادر و همه کس و کار و بدتر از اون خدا رو هم به محاکمه نمیکشونند!
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
من نگفتم فقط من مشکل دارم توی این دنیا- همه یه جورایی کمتر یا بیشتر از من مشکل دارن
گفتم چطوری میتونم این وضیعت رو تحمل کنم؟ چطور تغییر بدم؟ چطور خودمو ببخشم؟
یه جوری سردی و بی روحی توی خونمون هست ، بازم میگین باید خودمو تغییر بدم؟
میگم خونمون همه بی حالن،سردن،ساکتن
منم میخوام این وضیعت رو تغییر بدم نمیدونم چطوری!
این رفتاری تند شما خوبه ولی نمیشه گفت دارین همدردی میکنین!
بیشتر دارین سرزنش میکنین بجای اینکه راه حل بدین که چیکار کنم که وضیعت روحی خانوادم خوب بشه!
من وقتی بابام از سر کار میاد و خسته هست بهم میریزم! وقتی سر ناهار همه ساکتن و هیچیکی هیچی نمیگه ناراحت میشم 1 میگم چرا اینطوری شدیم! میگم خدا ما رو میبینی؟ ما اینجوری نبودیم!
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
چند تا تاپیک باز کردی همه اش هم بر میگرده به یک مشکل!
و اون اینه که شما یکسری مهارتها را برای یک زندگی موفق در این دنیا نداری. همین سایت پر از مطالب آموزنده است برای اینکه اون مهارتها رو یاد بگیری. مهارتهای حل مسئله. مهارتهای ارتباطی. مهارتهای کنترل و توقف ذهن. کنترل هیجانات و احساسات. و اینکه در کنار یادگیری این مهارتها بتونی اونها رو عملی کنی در زندگیت و به افکار و احساسات و عملکرد خودت و در نهایت به زندگیت یک تعادلی بدی.
منتظر دیگران نباش برای اینکه اوضاعت تغییر کنه. حال خوب خودت رو منوط به دیگران نکن! اگه بابات حرف نزنه چرا باید شما حالت بد بشه؟ شما خودت جو رو شاد کن. اگه مادرت بیماره خوب این یک چیزی است که دست شما نیست بخصوص اینکه بیماری ایشون مزمن شده. شما دیگه باید بیماری ایشون رو بپذیری و باهاش کنار بیای. و بعد حالا ببینی چطور میشه با وجود بیمار بودن مادر بتونی حداقل خودت شاد باشی تا بتونی به خودت و خانواده ات کمک بهتری بکنی. در این شرایطی که دیگه دوران بحرانیش هم یه جورایی طی شده، باید اونقدر روی خودت تسلط داشته باشی که لا ااقل شما خودت تبدیل به یک بحران نشی برای خانواده! مادر بنده خدات باید نگران بیماری خودش باشه یا دخترش ؟
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
چرا خودم بیشتر اوقات جو رو عوض میکنم اما چقدر؟؟؟
اره مامانم هم وقتی ما رو میبینه بیشتر ناراحت میشه از این وضیعت:(
خودشم همش میگه خستتون کردم ولی باز ما خودمون دلداریش میدیم ولی ..... خب مام آدمیم بعضی وقتا واقعا کم میاریم-
امیدوارم این شرایط بزودی رو به راه بشه
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام خواهر خوبم اين لينك و بخون خيلي ميتونه كمكت كنه.
http://www.hamdardi.net/thread-7706.html
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
عزيزم در چه حالي؟ اين لينك ها رو هم بخون خيلي تو روحيت تاثر داره و ميتونه بهت كمك كنه:
http://www.hamdardi.net/thread-16827.html
http://www.hamdardi.net/thread-16925.html
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
ممنونم سحرجاوید جان
فعلا دارم به این شرایط عادت میکنم و چاره ای نیست!!! سعی میکنم تا میتونم جو رو عوض کنم در صورتی که اگه حال من خوب بشه یکی دیگه از اعضای خانوادم ناراحت هست که باید اونم دلداری بدم!! فعلا کارمون شده دلداری دادن به همدیگه!! تا ببینیم چی پیش میاد:323::323: