RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
سلام
حرف جدیدی برات ندارم و خودت بهتر از هر کسی میدونی چطور باید از این بحران خارج بشی
بدترین اتفاق برای شما اینه که خودت رو در شرایط بحران قرار بدی
و به دنبال اون مرثیه سرایی برای خودت و . . .
اینجا هر کسی از ظن خود یار شما میشه و من هم
می خوام خاطره بگم :)، صرفا باهات همدردی میکنم و می خوام بگم درکت میکنم
پدر من، پدر تو، پدر امید و دختر مهربون و پدر خیلی از ماها
شاید ادمهای کمی نباشن و احنمالا نقطه مشترک همشون اینه که از بیرون که بهشون نگاه میکنی یه ادم بزرگ و بزرگوار رو میبینی
که شاید شخصیت افتخار امیزی داشته باشه
یه چیزی توی مایه های ناپلئون ! :)
اما از نمای نزدیک، خیلی وقت ها نه تنها مشکلاتمون رو حل نکردن،
بلکه خواسته یا ناخواسته اون ها رو تشدید کردن
همه وظایف داره انجام میشه
محبت کردن ها و ابراز علاقه ها و گفتگوها و همه و همه هست اما بازم یه چیزایی نیست
به دلایل بسیار مجالی برای یه رابطه متقابل نیست
حامی بودن، همراه بودن، متوجه بودن، معتمد بودن و خیلی بودن های دیگه که اونها نبودن
شاید هم بودن و ماها زیادی انتظار داشتیم
یا خودخواهه یا درک متفاوتی از پدری کردن داره یا کارای مهم تری داره یا هر چیز دیگه
طوری که بعضی وقتا حس میکنی ای کاش هیچ چیز نبود و فقط یه پدر بود
نمونش پدر یکی از دوستانم هست
یه کارگر ساده با افکار ساده با حرفای فوق الاده ساده تر،
در نگاه اول احساس میکنی یه ادم بی خاصیت و بی تاثیره
هیچوقت یادم نمیره که دوستم از همون ترمای اول،
کوچکترین طرحاش رو به پدرش نشون میداد و در موردش بحث میکرد
حالا پدرش هم احتمالا از توضیحات دوستم چیزی نمیفهمید
و اتفاقا دوستم هم اینو خوب می دونست، اما هردوشون از این کار به ظاهر عبث، لذت میبردن!
وقتی پسرش حرف میزد یه جوری نگاش می کرد انگار داره به مجسمه نبوغ و خلاقیت نگاه میکنه!
تمام زندگی ساده و محقر این پدر همین پسر بود،
انگار تمام کائنات خلق شده فقط واسه اینکه پسر این پدر مراحل رشد و کمالش رو به درستی طی بکنه!
جالب اینجاست که با وجود اینکه از نظر مالی یا موقعیت اجتماعی و مسائل اینچنینی مشکلات زیادی داشت اما به صورت تصاعدی رشد میکرد و در حال حاضر موقعیتش به مراتب بهتر از من هست
نمی خوام بگم اگر من از جایگاه فعلیم راضی نیستم علتش سهل انگاری پدرمه
ولی چرا اتفاقا دقیقا میخوام همینو بگم!
درد ما مقایسه کردنه، متوقع بودنه، خودخواه بودنه!
اینقدر در مورد خودمون و به خودمون فکر کردیم که وقتی بی توجهی یا بی مهری دیگران رو نسبت به خودمون میبینیم
سریع واکنش نشون میدیم، موضع میگیریم و محکوم میکنیم
شما زیادی در مورد خودت کنکاش میکنی (حداقل از لابلای تاپیکات توی تالار، این برداشت به ذهن میاد)
روح و روان و همه وجودت رو کالبدشکافی میکنی
من، ازدواج من، تحصیل من، کار من، درامد من، غرور من، جسم من روح من، کودک درون من ! و من من من
این منه اینقدر گنده شده که تا کسی بهمون میگه بالای چشت ابروئه،
احساس میکنیم این من بزرگ زیر سوال رفته
ممکنه بگی که همه همینن، همه فقط خودشون فکر میکنن
بله درسته، علتش اینه که تربیتمون ناپلئونی بوده ! خودخواه بزرگ شدیم
حقیقت اینه که این نوع نگاه داره مارو نابود میکنه
راه حل فرار از خونه به بهانه ازدواج و تحصیل در خارج از کشور نیست
من نمی دونم راه حل چیه، نمی تونم راهکار بدم، فقط یه تجربه شخصی هست که داشتم
اربتاط برقرار کردن با بچه ها و به خصوص بچه هایی که بیمارن یا سالمندها و از کار افتاده ها
من به شخصه بچه هارو ترجیح میدم، چون حرفا و رفتارشون واقعا ادم رو به زندگی امیدوار میکنه
یه مرکز درمانی هست که اتفافا خیلی هم معروف نیست و به همین علت یه مقدار نسبت بهش بی توجهی میشه
چند نفر هستن که کار نمایشی میکنن و سعی میکنن بچه ها رو خوشحال کنن
بچه ها یه جعبه ارزو داشتن که توش ارزوهاشون رو می نوشتن و روز تولدشون تا جایی که می شد که ارزوهاشون رو براورده می کردیم
ممکنه به نظر وقت تلف کردن بیاد یا از این قرتی بازیای خداپسندانه
ولی در مورد من واقعا موثر بود، خیلی هم طول نکشید، شاید سه چهار بار رفتم، واقعا احساس کردم حال بهتری دارم
مثل یه سرعتگیر میمونه، هنوز هم خودخواهی ولی برای یه مدت کوتاه سرعتت کمتر میشه
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
دختر مهربون حرفتو قبول دارم.اما پدر من یه عمر با بچه ها سر و کله زده.به قول خودش اونا رو ادم کرده.کتابای تربیتی خونده.از این چیزا به دور نیست.هرچند یه چیزایی خیلی واضحه نه؟به سواد و تحصیلات اکادمیک ربطی نداره..یه پدر بیسواد هم میدونه نقشش تو خونواده چیه؟میدونه دنیا چه خبره؟
بابای من فقط بلده گیر بده دیر نرو بیرون.دیر نیا خونه..دیلینگ دیلینگ زنگ بزنه کجایی؟چرا نیومدی؟.اما اگه به یه مشکل بربخورم نمیتونم روش حساب باز کنم.
من اموزه های خدا رو نمیخوام.هنوز مشکلم با خودش حل نشده که با اموزه هاش کنار بیام.
خارپشت طبق معمول همیشه کمی تا قسمتی باز نفهمیدم چی گفتی.نمیدونم ای چه سریه که زبونتو درست نمیفهمم؟
اما خوب باید بگم اصلا هم منو درک نمیکنی.برخلاف چیزی که میگی.و حسن نیتی که داری.حسن نیتت برام قابل احترامه اما منو نمیفهمی.و حالا به من میگی خودخواه..تا دیروز بهار تو خودخواهی چون نمیذاری پدرت برات پدری کنه.برادرت برات برادری کنه..لطیف باش..ال باش..بل یاش.
حالا که گردن کج رفتم جلو.با اینکه عین روز برام روشن بود اخرش چی میشه.فقط واسه اینکه به ناحق فرصت پدری کردن رو ازش نگرفته باشم.و به اشتباه تو دلم محکومش نکرده باشم.اونوقت اسم این میشه خودمو در شرایط بحران قرار دادن.
و ناراحتی از رفتارش میشه خودخواهی و باقیش هم میشه مرثیه سرایی.
کلا بسیار علاقمندی همه مدله منو محکوم کنی.
پس درد من مقایسه کردن..متوقع بودن و خودخواه بودنه.
واقعا!!چرا من مقایسه میکنم؟چرا انقد متوقع هستم..هنوزپدرم خیلی کارا میتونسته بکنه و انجام نداده..مثلا میتونسته منو بکشه اما نکشته..دیگه چیکارا میتونسته و نکرده؟اخه هرچی یادم میاد ماشاا... دریغ نکرده.میبینی چقد پرتوقعم؟؟!!
و چقد خودخواهم که انتظار دارم بهش اعتماد کنم...هر چند نمی خواستم اینکارو کنم.و میخواستم راهمو ازش سوا کنم.هرچند خیلی ازار دهنده بود اما تو و ادمایی مثه تو منو محکوم کردید به خودخواه بودن و لطیف نبودن و سرکش بودن و ...
نقل قول:
شما زیادی در مورد خودت کنکاش میکنی (حداقل از لابلای تاپیکات توی تالار، این برداشت به ذهن میاد)
روح و روان و همه وجودت رو کالبدشکافی میکنی
چیکار کنم؟عین بز هرچی سرم اومد به رو خودم نیارم؟؟نگران نباش همینطوری هم شدم.:(
اما در مورد پیشنهادت.پیشنهاد خوبیه..دروغی نمیگم انجام دادم.نه.اخرین باری که همچین جایی رفتم چند سال پیش بود.خونه سالمندان.کاملا منو عصبی کرد.یا موسسه نگهداری بچه های معلول تا یه هفته گریه میکردم..حتی دیدن بچه های سرطانی:(
نمیتونم..ازپس این کار برنمیام.
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ببخشید، فقط چون بهار رو درک میکنم که منم تو موقعیتی بحران، شبیه و یا شاید از دید خودم بدتر از بهار هستم میگم:
مشکل ما مقایسه کردن نیست. مشکل ما فهمیدن حقوق هر کسی و خودمون هست.
آره، وقتی میدونم حق من داشتن مادر و پدر هست،
وقتی میدونم یک مادر یا پدر "حق ندارد" مسیر زندگی من رو تعیین کنه و برای اون باید و نباید کنه
وقتی میدونم یک مادر یا پدر "حق ندارد" از وظایف مادر و پدر بودنش بی اطلاع و ناآگاه باشه و وظیفشه عمل کنه
همون طور که من به عنوان فرزند حق فرزندی رو به جا میارم و بارها با گردن کج به قول بهار رفتم و بهشون اجازه دادم برام "خانواده" بشن، که تو همون گردن کج من، یه بادی به غبغب انداختن و تیکه ای نثار این جانب کردن که "دیدی ما درستیم تو اشتباه"، از همون تیکه ها که "نازنین آریایی" وجودش پر از زخم شد و من و بهار و هزاران شبیه ما، با گردنی کج میریم که یعنی فرزند باشیم و نثارمون میکنن با هزار فخر.....
به من نگید مگه خودت فرزند بی نقصی بودی که پدر مادر بی نقص میخوای.
نه. من بی نقص نبودم. اما اونها به حکم پدر مادر هر موقع خواسته ای از فرزند داشتن یا ناراحت بودن خیلییی راحت و بعضا با همون زبون شمشیرشون میگفتن و ما میشنیدیم و سعی میکردیم عمل کنیم.
اما ما به حکم فرزند بودن، اول اینکه یاد نگرفتیم حرف بزنیم و کلی هزینه دادیم بابتش. مثل غصه هایی که تو دلمون ریختیم. بعد که شخصیتمون رو خراب کردیم و از نو ساختیم و به خودمون یاد دادیم حرف بزنیم، انگار داری با دیوار حرف میزنی. میشنون، اما تهش نتیجش یکیه: "من درستم تو اشتباه"
اصلا همین الان بهار.زندگی، امید، خارپشت و .... برید از پدر و مادرتون جدا بپرسید چقدر از زندگیتون راضی هستید؟
تو دوره ای که من هزاران افسردگی گرفتم و فقط بال بال میزدم با کنترل احساس و کوفت و خوره بتونم زندگیم رو سر پا نگه دارم و اگر مادری داشتم که برام مادری میکرد و یا پدری که پدری میکرد.... و اگر مادری داشتم که بابت تک تک تلاشهای زندگیم که دوست نداشته و بعضا من هم جواب قابل قبول ظاهری ازش نگرفتم، پتک نمیکرد هر روز و هر ساعت و نمک به بدن سراسر زخم من نمیزد.... از مادرم پرسیدم چقدر از زندگی راضی هستی؟ گفت 95%!!!!
و من! در اون لحظه... فقط خورد شده ، پیش خودم گفتم مادری که 95% از زندگیش راضیه یا نیش زبون زبون زده یا گند زده به زندگیم و تلاشهام یا مدام بدنم رو لرزونده جوری که الان رضایت من از زندگی 10% هم نیست و دوره ای بود که هر روز از خودم میپرسیدم مطمئنی هنوز راه برای زندگی هست؟ اگر نیست خودت رو خوار و خفیف نکن. خودکشی کن، مثل عقربی که وسط آتش گیر کرده....
آره... من تو این شرایط بودم بابت جلاد بودن مادری که هرچقدر بهش میگفتم کمی با من بساز، فقط داد میزد و میگفت تو اشتباه میکنی و من درست. هرچی بهش میگفتم بیا بریم مشاوره، میگفت خودت برو، من بیام بگم چی؟ بیام بگم دخترم فلانه و بهمانه؟؟؟
و فقط چشمهای من رو پر از اشک میکرد.
اینا رو نگفتم که خاطره تعریف کرده باشم. گفتم که بگم، بله نسل انقلاب بودن، نسل جنگ بودن، نسل آرمان های کوفت و خوره بودن اینه تهش. اینقدر ما رو محکوم نکنین که تک تک ماها بیش از توانمون داریم تحمل میکنیم....
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
به نظر من باید با واقعیت کنار بیایید؛ این واقعیت ها هستند که زندگی ما را تحت الشعاع قرار می دهند. واقعایت جز حدایی ناپذیر زندگی ما هستند. پدر مادر جز واقعیت های بی چون چرا زندگی ما هستند! یک چیز را نباید فراموش کرد همیشه باید شاکر بود چرا؟ به هزاران هزار دلیل. برای من عجیب است که خود شما به مکان هایی سرزده و بیمارانی را دیده اید چطور ساده ترین چیزها را فراموش می کنید؟
شما اگر لیستی از نعمت هایی که خداوند به شما عطا کرده را لیست کنید آن وقت متوجه خواهید شد مقایسه نه تنها شرط لازم بلکه حتی بی ارزش ترین چیز در زندگی انسان ها است. تا وقتی که نتوانید این ارزش ها را با تمام وجود درک کنید هیچ وقت حل مسایل برایتان ساده نخواهد بود.
شما زمانی خوشبخت هستید که داشته ها یتان را بشناسید و با تمام وجود شکر گزاری کرده و توانایی تان را شکوفا کنید. باور کنید این ها حرفهای کلیشه ای نیست. شما اگر شروع کنید از کوچکترین چیزهایی که خداوند به شما عطا کرده و بقیه را در سایه لطف خدا و تلاش خود بدست آورده اید می بینید که نه یک صفحه بلکه هزاران صفحه نیاز دارد تا همه ی آن ها برشمرده شوند.
گذشته شما بخشی از آینده ی فعلی شماست یعنی این گذشته شماست که بر آینده ی فعلی شما تاثیر دارد نه بر آینده پیش رو(برنامه ریزی شده)! شما به دنبال این هستید که به کسی تکیه کنید! در حالی که تکیه گاه اصلی را از یاد برده اید! شاید تغییر تکیه گاه شما باعث تغییر دیدگاه شما شود! امتحان کنید. این را حتما می دانید که به هر کس به غیر از خدا تکیه کند .... ! تیکه و توکل به خدا شامل همه موارد است نه تنها امتحان و ازدواج و عقد و رانندگی و پدر خوب و کادو گرفتن و ماشین خوب و .....
دچار سیکل معیوب نشوید که همین سیکل معیوب نابود کننده است. سیکل معیوب انرژی گیر، ضد هدف است. بشنید به جای نوشتن اینجا برای خودتان بنویسید هر جا احساس می کنید که اشتباه کرده اید را بررسی کرده و عوامل دخیل رو شناسایی کنید.
احساس کاذب در تصمیم گیری و پیدا کردن نمونه مانند خود راه درست تصمیم گیری را بر شما می بندد.
الان خود را ببینید و شرایط را به نحو احسن به نفع خود با توکل و تکیه به خدا عوض کنید. دنبال بهانه نباشید بهانه آفت تصمیم گیری درست هستند.
با آرزوی موفقیت
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
گاهی اوقات فراموش میکنیم که ...
ما به خواست پدر و مادرمون به دنیا اومدیم .
مسیر زندگی و آیندمون به نحوه ی رفتار و تربیت پدر و مادر وابسته س .
پس وقتی صاحب فرزندی میشی در مقابلش مسئولی .و قرار نیست در قبال بی مسئولیتی محبت دریافت کنی .
از ما که گذشت. امیدوارم هیچ فرزندی پدر و مادر بی مسئولیت نصیبش نشه .
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
Happiness جان. درد سر همین تیکست:
"این را حتما می دانید که به هر کس به غیر از خدا تکیه کند .... !"
به همین تکیه کردم که الان حال و روزم اینه. به همین خدا تکیه کردم.
گفتم خدا دیگه خودت که میدونی بیشتر شبهای عمرم با گریه خوابیدم و فقط چون میدونستم مسیرم در راستای تو هست آروم میشدم و انرژی میگرفتم. این روز از اون روزهاست که باید دستمو بگیری. میسپرم به خودت. نه میگم فلان اتفاق بیافته. نه میگم نیافته. هرچی خودت صلاح میدونی. اما میدونی شکستم. کسی رو هم تو این دنیا ندارم کنارم باشه و مرحم دردهام. خودت من رو تو این خانواده آفریدی. پس خودت تنهام نگذار. نگذار این اتفاق بیافته و بعد به بدی تموم شه که من دیگه نمیتونم رو پام وایسم. سپردم دست خودت. هرگلی زدی به سر خودت زدی، که دیگه ناتوانم.
هاها. اتفاق افتاد. به افتضاح ترین شکل ممکن هم تموم شد!
واقعا چی فکر کردین؟ من و بهار و راحیل و امید و .... فکر کردین هر راهی به فکرمون میرسیده نکردیم؟ فکر کردین الکی شکسته شدیم و غر میزنیم؟ نامه به فرشته و خدا و ال و بل مینویسیم که چی؟ جز اینه که هزار بار خودمون رو میشکنیم و از نو میسازیم و هی به خودمون میگیم: "من بازم باید خودمو بهتر کنم، شاید من درست رفتار نمیکنم که اوضاع اینه"
تا کسی این مراحل رو طی نکرده باشه نمیفهمه ما چی میگیم. تک تک این حرفهای اسطوره ای دست کم یک سالی سر لوحه زندگیمون بوده و هی تلاش و هی تلاش و تهش بازم سرخورده....
با حلوا حلوا کردن دهن هیچ کسی شیرین نمیشه
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
سلام:72:
نمی دونم تا حالا چند تا تاپیک تو این تالار ایجاد شده که مبنی بر روابط بد فرزندان با پدر و مادرشون هست.
خود من هم از این مساله مستثنی نبودم.
خیلی های دیگه هم بودن مشکل داشتند و ناراضی بودن اما تاپیک نزدن.
اگه بتونی ریز وارد روابط اطرافیانت هم بشی می بینی که خیلی های دیگه هم این مشکل رو به انواع گوناگون دارند.
کم هستند آدم هایی که فرزند و لیلی مجنون باشند و از قهرها و روابط بد پدر ومادرشون مصون بوده باشند.
کم هستند کسایی که پدر و مادرشون وظیفه و مسئولیتی که به عهده شون بوده رو به نحو احسنت انجام دادند.
این مساله تنفر و ... یه مساله مبتلابه تو جامعه ما هست. دلیلش هر چی میخواد باشه مهم نیست.
اگه بری پای صحبت پدر من، پدر بهار، پدر امید یا هر کس دیگه بشینی خلاصه حرفاشون این میشه که تمام تلاششون رو از هر جهت انجام دادن و اگه بهترین پدر دنیا نباشند کمتر از اون هم نیستند.
صورت مساله اینه کمی و کاستی وجود داره، عامل خیلی از کج روی ها، مشکلات جسمی و روحی و ... ما خانواده هامون هستند. خانواده هایی که به هیچ وجه این رو قبول ندارند. قبول هم نخواهند کرد. به ترفندهای مختلف و اصول مختلف روانشناسی و ... هم که متوسل بشی تغییری که درشون حاصل میشه به 5% هم نمی رسه!!
باید چی کار کرد؟
هر روز یکی مون بیاد تاپیک بزنه که پدرم ال وبل هست. مادرم اینجوره؟
بقیه هم بیان بگه مشکل از زاویه دید تو هست. مشکل از طرز فکر تو هست. مشکل از ظرفیت تو هست؟
بهترین راه حلی که تو این تاپیک ها گفته شده اینه که رها کن، اغماض کن، بی خیال شو. درست میگم؟
واقعا همیشه نمیشه رها کرد، نمیشه ندید، نمیشه خرد نشد، پس چی کار باید کرد؟
باید حس تنفر رو تا لحظه مرگ همراه خودمون بکشیم؟
باید تو همه مشکلات و بحران ها دنبال مقصر بگردیم؟
باید هر روز برای خودمون مجلس مرثیه سرایی باز کنیم و به حال خودمون و بخت بدمون سوگواری کنیم؟
باید به فکر انتقام باشیم؟
باید خودمون و توانمندی هامون و محدودیت ها و محرومیت هامون رو با بقیه مقایسه کنیم و افسرده بشیم؟ حسرت گذشته رو بخوریم؟
به ازدواج و ادامه تحصیل تو یه شهر و کشور دیگه به چشم یه راه فرار نگاه کنیم؟
میشه همه این کارها رو کرد، ولی کدومش ما رو از آسیب بیشتر حفظ میکنه؟ کدومش روان آسیب دیده ما رو تسکین میده؟ کدومش کمک میکنه به عنوان یه شهروند، به عنوان یه کسی که قراره چند صباحی دیگه پدر یا مادر بشه ، به بلوغ فکری و سلامت روانی نزدیکتر بشیم؟
تنها چاره ای که به ذهن من می رسه اینه که تو یه وضعیت نباید موند. اگه متنفرم یه روز،2 روز، یه هفته وقت دارم این تنفر رو با خودم بکشم بعدش میشه سم واسه خودم. اگه بقیه واسه من کوتاهی کردم خودم دیگه نباید اینکارو بکنم.
اگه افسرده میشم حق دارم ولی نه یه عمر نهایتش یه هفته.
اگه میخوام سوگواری کنم فقط یه روز یا 2 روز اونم واسه اینکه تخلیه بشم. بیشترش دیگه فایده نداره.
اگه میخوام درس بخونم یا ازدواج کنم به این فکر کنم که از چاله در نیام بیافتم تو چاه.
هیچکس دلسوزتر از من برای من نیست. من حق ندارم خودم را با تنفر وخشم و انفعال و .... از خودم بگیرم.
باید کوتاهی های دیگران در حق من از طرف خودم جبران بشه.
من تا زمانیکه حداکثر تلاش رو در حق خودم نکردم هیچوقت نه به خودم و نه به هیچ کس اجازه نمیدم که تو این دنیا منو بازنده اعلام کنه.
بهار عزیز:43:امیدوارم حرفام به دردت بخوره:72:
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار،
حرفای خارپشت منو یاد یه چیزی انداخت،
بد ندیدم حرف مشاورم رو اینجا بگم.
منم مشکلاتم همش درگیری خودم و پدرم، خودم و خانوادم، خودم و ازدواجم، خودم و خودم و خودم و... ایناست.
دقیقا مشاورم بهم گفت زیادی خودتو درگیر خودت کردی. و به شدت به یک فعالیت اجتماعی(بغیر از کار) نیاز داری تا خودت رو توی یه جمعی بغیر از خانواده ت هم ببینی.
حالا مشاورم بهم پیشنهاد کارهایی داد که متناسب با عقاید و علاقه مندی خودم بود که خب شاید به دردت نخوره.
اما باور کن تاثیر داره.
اگه کاری رو امتحان کردی و خوشت نیومد(مثلا اگه دیدن بچه های بی سرپرست و بیمار اذیتت میکنه) خب راههای دیگه رو امتحان کن.
یه دفعه کامل ِکامل،اصلش رو نذار کنار.
اصلش اینه: دنبال یه فعالیت اجتماعی باش که تا حدی خیر خواهانه باشه و بهش علاقه مند هم باشی.
علایقت رو نمیدونم. چند تا چیز رو مثال میزنم شاید چیزی از توش دربیاری برای خودت
مثلاً بعضی مراکز هستن که پول و هدیه مردم رو جمع آوری میکنن کالا تهیه میکنن و میفرستن خونه مردم. که شاید زیادم با اشخاصی که دچار مشکلات هستن برخورد نداشته باشی چون هر قسمت از کار توسط عده ای انجام میشه.
یا بعضی جاها هستن که به طور داوطلبانه مدرس میپذیرن که به بچه های بی بضاعت درس بدی.
یا...
نمیدونم بهار. اگه به این نتیجه رسیدی که این راهکار رو دوس داری، برو دنبالش.
(حس میکنم در مقابل بعضی از راهکارها گوشات رو محکم میگیری:) فقط حسم بودا :) )
مثل همیشه برات آرزوی موفقیت دارم:72:
"دختر مهربون حرفتو قبول دارم.اما پدر من یه عمر با بچه ها سر و کله زده.به قول خودش اونا رو ادم کرده.کتابای تربیتی خونده.از این چیزا به دور نیست.هرچند یه چیزایی خیلی واضحه نه؟به سواد و تحصیلات اکادمیک ربطی نداره..یه پدر بیسواد هم میدونه نقشش تو خونواده چیه؟میدونه دنیا چه خبره؟"
اینو یادم رفت بگم.
فکر میکنی بابای من چی؟
یکی از بزرگترین افتخارات پدرم اینه که چند هزار تا سرباز زیر دستش ادب شدن و تازه زندگی کردن رو یاد گرفتن.
فکر میکنم وجه تشابه پدرای محترمون مواردی از این دست باشه:)
"اما" نداره بهار عزیزم، بهشون برمیخوره اگه بهشون بگیم. اما پیش خودمون باشه.پدر مادرمون با تمام ویژگی های خوب بیرونیشون، این چیزا رو بلد نیستن.
اصلاً براشون اون چیزی که من و تو واضح میبینیم، واضح نیست. حتی اون چیزی که ما اسمشو گذاشتیم وظیفه پدری، غلط میدونن.
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار جان
تحمل عذاب و سختی از طرف کسانی که ازشون انتظار نمیره خیلی سخته. دقیقا صدماتی هستن که شدت و مدت اثرش از همه بیشتره شایدم تا اخر عمر
ولی هیچ کس رو نمیشه عوض کرد، به خصوص پدر و مادر رو...
من هم مشکلاتی مثل تو رو دارم که سال پیش به اوجش رسید و ضربه هاش هنوزم ازارم میده شدید ولی یه نکته ای هست اینکه من تا سال پیش حتی تو اوج سرما هم سرما نمی خوردم، مریض نمیشدم یعنی همیشه سمبل سلامتی تو خانواده و دوستام بودم ولی بعد مشکلاتی که برام ایجاد شد، میتونم بگم با هر سرمایی که اومد سرما خوردم شدید، کلی بیماری، سردرد، دل درد و .... گرفتم. این یعنی سیستم دفاعی بدنم ضعیف شده و تو میدونی بیماری های خیلی سخت هم خیلی هاشون از ضعیف شدن اعصاب و روان و بالطبع ضعیف شدن سیستم دفاعی بدنه.
چون من خودم یک نمونه بارز تاثیر گرفته از این فشارها هستم، دیگه دارم سعی میکنم هر اتفاقی که افتاد خودم رو زیاد درگیرش نکنم و بذارم بگذره چون این مریضیه اگه بمونه خودمم که باید مدت ها باهاش درگیر باشم که مطمئنا سختتر از همه این مشکلاته
میخوام بگم اول فکر خودت و سلامتیت باش و نذار حتی مسائل گنده تر از این هم روی اعصاب و روانت تاثیر بیش از حد بذارن...
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
خیلی خیلی ازتون ممنونم بچه ها.
به قول تنها جمله ای که از حرف خارپشت قبول دارم هرکسی از ظن خود شد یار من..که جالبه.وخیلی زیاد برام قابل احترامه.تفاوتها خیلی چشمگیرن.بین جواب کسایی که شرایط منو داشتن و اونایی که نداشتن.یه چیزایی برام معلوم میشه.مثه وقتایی که خودم برای یه مراجع مینویسم و ته دلم ازخودم میپرسم واقعا اگه خودت جای اون بودی اینکارا رو میتونستی بکنی؟جوابش زیاد خوشایند نیست برای همین زود از کنارش رد شدم.
رز زرد عزیز خوب نگفته پیداست درک میکنم چی میگی.هرچند مادر من یا پدر من گمون نکنم خیلی هم زیاد اززندگیشون راضی باشن اما حداقل چند قدمی ازبعضی جهات از ما جلوترن.چیزایی که واسه اونا بدیهیات زندگی بوده و رخ داده واسه ما شده مشکل و غول که باید کلی باش نبرد کنیم تا از پسش بربیایم.
اگه اونا جنگ و این چیزا داشتن ما واسه هر پله بالاتر رفتن باید جون بکنیم و عین بازی ماروپله بریم بالا و بسوزیم و برگردیم و انقد اینکارو کنیم تا برسیم خونه اخر.
دیگه خلاصه اونچه که واسه ما ارزوست واسه اونا خاطره است.:)
همونطور که رززرد گفت حرف مقایسه نیست.بخدا وقتی میگید مقایسه خیلی ناراحت میشم.مگه من چی خواستم که فکر میکنید مقایسه میکنم.بعضی چیزا تو ذات ادمه ربطی به مقایسه نداره.جزو طبیعته.حیوون هم با حیوونیتش میدونه پدری و مادری چیه.چون این چیزا غریزیه.ذاتیه.
نقل قول:
همیشه باید شاکر بود چرا؟ به هزاران هزار دلیل
از کوچکترین چیزهایی که خداوند به شما عطا کرده و بقیه را در سایه لطف خدا و تلاش خود بدست آورده اید می بینید که نه یک صفحه بلکه هزاران صفحه نیاز دارد تا همه ی آن ها برشمرده شوند.
هپینس عزیز من با اون همیشه یه کم مشکل دارم..کاش چندتایی ازاون هزاران هزار دلیل رو هم مینوشتین.
اما در مورد جمله بعدیتون..خیلی مسائل پیچیده شد.من که نگفتم خدا هیچ نعمتی بهم نداده.چرا مغلطه میکنید؟
فرض کن شما یه دونه گل بکاری.وقتی کاشتی یعنی میدونی از اون دونه یه گل بوجود میاد..حالا مثلا بهش اب بدی اما کود ندی..این گل همینطور ضعیف و لاجون بالا بیاد.فرض کن این گل زبون داشت بات حرف میزد(دیگه خیلی تخیلی شد!!)میگفت چرا به من کود نمیدی؟تو میزدی تو سرش که گل همسایه رو نگاه کن..حتی بهش اب هم ندادن مرده.چه برسه به کود!
یا به اب فکر کن.تمرکزتو ازروی کود بردار.
خوب اخرسر اون گل هم خیلی زود ازبین میره.
نقل قول:
برای من عجیب است که خود شما به مکان هایی سرزده و بیمارانی را دیده اید چطور ساده ترین چیزها را فراموش می کنید؟
تا چندتا پست قبل قرار بود من مقایسه نکنم.و درد من مقایسه کردن بود.حالا چی شد که باید برم خودمو با ادمایی که دردمندترن مقایسه کنم؟که یه مدت دل خودمو خوش کنم،سر خودمو گول بمالم که یادم بره.مثه وقتایی که بچه ها رو سرگرم میکنیم تا غذا اماده بشه.حالا اگه غذایی واقعا باشه!!
گلد عزیز.درست میگی.اما این چیزا اینجا غریبه.اگه همونقد که تو این جامعه از احترام و حقوق پدر و مادر حرف میزدن ازمسئولیتهاشون میگفتن الان وضع اینجوری نبود که همیشه بدهکار باشیم حتی اگه بدترین بلاها رو سرمون بیارن.
صبای عزیز راه حلت همون چیزیه که هممون دانسته و ندونسته انجام میدیم.مگه نه؟زمین میخوریم.گریه میکنیم.بازبلند میشیم..میریم.و دوباره یه نیشی میخوریم و میفتیم.اصلا همینه که تا الان خودمونو کشوندیم جلو.
نفرت هم همینه..خشم هم همینه..اما..هیچ کدوم ما یا حداقل خیلی از ماها نمیتونیم بگیم به معنای واقعی اون نفرت یا خشم رو سر یه هفته یا یه ماه از وجودم پاک کردم.بیشتر شدتش برامون کم شده.مثه یه دردی که کم کم بهش عادت میکنیم و زندگیمونو ازسر میگیریم.اما عوارضش برجاست.مثه عوارض داروی بد.
دختر مهربون گوشامو نمیگیرم.اما خوش انصافی بعضیا خیلی شادم میکنه!!اینکه بازم بعد خیلی بلاهایی که سرم اومده بازم منو محکوم میکنن.یادمه تو درس مدنی دبستان وظایف پدر و مادرو اینا نوشته بود:تهیه،خوراک،پوشاک،مسکن. و حمایت.حالا من سر این ضروریات هم بحث کنم خودخواهم.خدارو شکر ناتوان هم نیست پدرم که بگم خوب توانش کمه.
اون پیشنهاد هم برام خیلی غریبه نیست.چون حداقل دو تا دختربچه یتیم تقریبا تحت حمایت ماهستن.و من باشون سروکار دارم و همیشه یه مبلغی هر کدوممون کمک میکنیم(اخه اینا گفتن نداره که).و خوب هروقت میرم خونشون دلم میگیره و ازخدا شاکیتر و شاکیتر میشم:(
اما بازم باشه.باید ببینم چطوری میتونم همچین مراکزی رو اینجا پیدا کنم برم.
ارتباط با بچه ها هم خیلی خوبه.یه وروجکش رو داریم خودمون:)
پدرت نظامیه.پدر من فرهنگیه.یعنی کارش اینه.البته اولش بعضیا فکر میکنن نظامیه.خوب چطور باید بهشون فهموند؟مستقیم که نمیشه گفت چون به تریج قباشون برمیخوره.اونقدی هم که گفتیم که انگار کشک سابیدیم در واقع.چطوری بهشون حالی کنیم؟
mr6262 نکته خوبی گفتی.قبلا خیلی سر این مسائل خودمو اذیت میکردم.و واقعا بهم ریخته بودم اما الان سعی میکنم حواسم باشه.دلم نمیخواد مریض یا بی ریخت بشم و همین چیزایی که دارم رو هم ازدست بدم.
هرچند مراقبت ازسلامتی تو این وضعیت خودت میدونی خیلی سخته.
مرسی از همتون..مرسی.میدونم راهکارا همینایی هست که گفتین.طبیعت همینه و بلاخره هممون با قانون طبیعت همراه میشیم.
بازم واقعا ازتون تشکر میکنم.از همتون:72: