RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پرنده غريب
پشتم به چي گرم باشه؟نامزدم تو بزرگترين دعوا ولم كرد و رفت با خانوادش و سراغي ازم نگرفت و توقع داشت كه من به حرف اين اون اهميت ندم!!!!
اینکه اهمیت دادن به حرف مردم نیست! شما بهش میگفتی من از شما توقع حمایت و پشتیبانی دارم. توقع دارم طرف من باشی، یار من باشی، دوست من باشی. این نیازه منه نه حرف مردم
عزیزم مگه میشه شوهرت هیچ خوبی نداشته باشه. توی همون مدتی که با ایشون صحبت کردی و بهشون گفتی بیاد خواستگاری، چی باعث شد اینو بگی؟ مثلا شاید قشنگ حرف میزدن. با احساس بودن. منطقی بودن. برای آیندشون برنامه داشتن
تازه آدما هرچقدم که بد باشن بازم یه خوبیایی دارن. هرچقدم کم باشه اونارو باید پیدا کنی و ببینی
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
زنده دل جان ...نمي گم خوبي نداره...ولي خوب خوبي ازش نديدم...ما براي اين كه با هماشنا بشيميك چت ٣ساعته داشتيم كه به خواستگاري كشيد...در حقيقت ايشون براي اشنايي به من يك ايميل زدند كه دوست داري با هم اشنا شيم منم قبول كردم...اين چيز باعث شد فكر كنم چقدر روشنفكره.تازه توي فيسبوك هم يك تبريك تولد خيلي قشنگ فرستاد.اون چيزي كه از حرف زدن باش گيرم اومد اون لحظه اينه كه...منطقيه،جدي،با محبت...ولي هيچ كدوم از اينا رو نديدم.مثلا مي گفت اگه فلاني داره اذيتت مي كنه خودم حالشو مي گيرم ولي عرضشو نداشت.كلا دقيقا برعكس اون چيزي بود كه فكرش رو مي كرد.من عاشق يك مرد جدي هستم.ولي اون همه چيزو به شوخي مي گيره.
شما فكر كنيد ما سه هفته كامل هر شب با هم لج بازي و بحث كنيم ،طوريكه خونه عمش حواسمون نبود صدامون بلند شد.سر چي؟سر اينكه موقع سفرمون بود بهش مي گم پاسپورتمو بده دست خودم ما جدا از هم وارد مي شيم بهم مي گه مامانت گفته تو عرضه نداري نگهش داري كم كم بيشتر با من لج مي كرد كه يهو صدا هردومون بلند شد.عمش خوشحال مي گه اره نمي شه كه همش خوب باشيد يك كم دعوا هم خوبه.منم تو دلم گغتم ما هر روزمون اينطوره كجاشو ديدي.
حالا شما فكر كن منو هميشه مسخره مي كنه به اين كه خيلي فكر مي كنم.تا اين كه چند شب پيش گفتم تو اين همه بهم مي گي همش فكر مي كني،تا حالا شده بدوني واسه چي فكر ميكنم؟من دارم همش به اين فكر مي كنم كه چطور روابطمون رو بهتر كنم كه در اينده مشكل نداشته باشيم.من نمي خوام حال و روز زندگيم مثل اون سه هفته باشه.چون اون سه هفته بدترين روزاي زندگيم بود.اومده مي گه من فكر نمي كنم بهشون چون اون رو چيز مهمي نمي دونم.سه هفته كه همش پر از بحث و اعصاب خوردي بود چيز مهمي نيست؟
وقتي رسيديم تهران تو تاكسي نامزدم يك حرفايي زد كه تازه يادم اومد(همين الان)..اين قدر حرفاش خشك و به نظرم غير منطقي بود كه تازه يادم اومد.اومده مي گهپيش خواهرات اينا بگيم مشكلمون حل شده.مامانت اينا هم بگيم مشكلي نداريمدر حالي كه هيچ چيز از نظر من تموم نشده.
فردا هم قراره مادر شوهرم بياد.با اين كه خالمه ولي ازش مي ترسم.حتى قبل از اين كه مادر شوهرم باشه دوستش نداشتم.خدا به دادم برسه
نمي دونم چرا ولي حتي فكر اين كه با اين شخص زير يك سقف زندگي كنم برام چندش اوره.ايا درسته كه بگم همه مشكلاتم با تو به خاطر اينه كه دوست نداشتم ولي الان مي حوام رابطمون خوب باشه(چون حقيقته)
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
اگه میخوای رابطتون خوب باشه نباید اینو بگی (هر حقیقتی رو که آدم نباید بگه)
اینکه میگن به خواهر و مادرتون بگیم مشکلمون حل شده، خیلی هم غیر منطقی نیست، چونکه میخوان خودتون دو نفری مشکلاتونو حل کنید
چون شما از اول همسرتونو دوست نداشتید، بقیه هرچی هم به شما بگن فایده ای نداره. ایشون به دل شما نمی شینه مگه اینکه طرز فکرتونو عوض کنید که اینم زمان بر هست
به نظرم بهتر باشه حضورا به مشاور مراجعه کنید تا بتونن با توجه به خلقیات خودتون و همسرتون بهتون کمک کنن. یکم هم راجع به خصوصیات اخلاقی آقایون و تفاوت هاشون با خانوما مطالعه کنید شاید به درد بخوره
اما یه چیزی رو یادتون نره که البته فکر کنم خودتون میدونید ولی برای تأکید میگم، تا مشکلاتتونو حل نکردی و به دلتون ننشستن زیر یه سقف نرید. اول مطمئن بشید که میتونید با هم بسازید بعد
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
خيلي خوشحالم مي كني كه جوابم رو مي دي...آخه مامانم خسته شد از بس همون حرفا رو ده بار تكرار مي كنم...داييم رو خيلي دوست دارم ،اونم منو خيلي دوست داره و دوست داشت عروسش باشم ولي قسمت نشد ديگه.بعد از اين كه نامزد كردم با من سرد شده بود و به اصطلاح تحويلم نمي گرفت ولي از وقتي كه بهش ياداوري كردم كه دايي ديگه تحويلم نمي گيري به خودش اومد.چند وقت پيش كه با نامزدم حرف مي زد مي گفت غلط مي كني به نامزدت نرسي خودم مي دونم چيكارت كنم(شوخي).ولي اينقدر به دلم نشست كه نگو.حس اين كه بيام تو غربت وكسي رو نداشته باشم باعث مي شه دلم بگيره.(الانم اشك جلو چشمامو گرفته).
همه چيزا رو مي تونم فراموش كنم ولي حوادث روز عقدم اصلا...اصلا اون لباسي كه واسه جشن عقدم خريده بود و ديگه دوست ندارم ولي همه مجبورم مي كنند كه همون رو واسه عروسي بپوشم.چون رنگش شيريه به درد لباس عروسي مي خوره.
:302::302:خيلي وقته به خاطر اون روزا گريه نكردم ولي باز داغ دلم تازه شده.با عواطف من بازي شد.پدرم به اصطلاح براي شكستن غرور كاذب پدر شوهرم و ناراحتي بيش از حدش راضي به طلاق و در حقيقت اصرار به طلاق داشت:302::302:اصلا اون چند روز يادم نميره.حالا دو روز بعد از طلاق اومدند منو برگردونند.هر چي گفتم نمي خوام قبول نكردند.بعد پدرم تو اون حال و روزم اومد نمك به زخمم پاشيد و گفت چرا به عشق قبليت (اسمشو اورد) گفتي نمي خواي عراق زندگي كني؟!توي اون حال و روزم اين حرفاي بابام بيشتر منو سوزوند و باد عشق قبليم انداخت.:302::302:هيچ كس نمي فهمه كه من چطور از داخل شكستم.هيچ كس مساله عدم علاقم رو جدي نمي گيره...:302:
خيلي دلم گرفته..نسبت به خالم بيشتر حس مادر شوهر دارم تا خاله...تو تون روز طلاق به جاي اين كه به مني كه خواهر زادشم محبت كنه خيلي عصبي اومده ميگه نه نميشه..دخترتون ما رو مسخره كرده،مگه بچه بازيه
من شكستم...خيلي..وقتي مي بينم شوهرم چيزهاي به اين مهمي رو اصلا مهم نمي دونه،وقتي ميبينم وقتي به اين چيزا فكر مي كنم بهم مي خنده...نمي دونم ديگه چي كار كنم.
من انگيزه اي ندارم،بهم بگيد چي كار كنم.تو رو خدا
البته بگم من بابام رو دوست دارم...پدرم از روي عصبانيت حرفايي مي زنه كه ادمو ناراحت مي كنه ولي مي دونم قصدش شكستن دلم نبود
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
بالاخره خالم(مادر شوهرم )امروز داره می یاد...امرو. احساس کردم واقعا ازش می ترسم.به مامانم اینا داشتم به شوخی می گفتم والله من از خاله می ترسم...داییم گفن واااا واسه چی ترس؟!از اون طرف مامانم گفت نه به خاطر احترامه...منم گفت نه والله ازش می ترسم مساله احترام نیست.من واقعا ازش می ترسم .امرو. هم دوباره با یاد اوری اتفاقات روز دعوا از زبون داییم احساس کردم غم تمام دلم رو گرفت.روز دعا پدر شوهرم حرفایی خیلی بدی زد.از بدترینشون این بود که خوب نیست دخترتون رو از لجنزار در اوردم!!!!!!!!!!!چه جالب..تهران لجن بوده و ما نمی دونستیم
فقط در یک صورت می تونم حوادث اون روز رو فراموش کنم که یک رفتار جوانمردانه از طرف نامزدم ببینم.
نامزدم روز اشتی منون هم طلبکار بود و لاز این قدر جرو بحث کردیم که صدامون بلند شد و هر دقیقه یکی می اومد ببینه چی شده...من چطور فراموش کنم؟یکی به من بگه
خالم در جواب این همه حرف شوهر خالم می گفت که اون عصبیه و وقتی عصبیه نمی دونه چی میگه...چه جواب منطقی واقعا:305:
نمی دونم چرا کسی دوست نداره جوابم رو بده ولی هر کی کمکم کنه تو کربلا حتما براش دعا می کنم خدا حاجتش رو بده
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
عزیزم اینطوری نیست که کسی دوست نداشته باشه شمارو کمک کنه. ولی شما بگو دیگران چه کمکی میتونن به شما بکنن؟
هرچی بقیه حرف بزنن، مشکل شما بازم حل نمیشه. باید خودتون یه تغییری بکنید. تا حالا برای بهتر شدن این رابطه و فراموش کردن گذشته چه اقداماتی کردی و به چه مدت؟ تأثیرش چی بوده؟
انقد نشین به مشکلات فکر کن و اون روزا و اون خاطراتو برای خودت تو ذهنت مرور نکن عزیزم
نذار این فکرا بیان تو سرت. هر وقت چیزی از ناراحتی های گذشته اومد تو ذهنت فورا فکر خودتو ببر یه جای دیگه
روی طرز فکرت کار کردی؟
اینکه میگم مشکل از طرز فکر شماس بخاطر اینه که خیلی از چیزایی که بعنوان بدی از نامزدت تعریف می کنی واقعا بدی نیستن و اتفاقا شوخ طبعی ایشونو نشون میده. اینکه شما مشکلاتو بهشون میگی و ایشون فقط میخنده نشون میده میخواد به شما بگن "این مشکلات کوچیکن عزیزم اعصابتو بخاطر این چیزا خورد نکن"
درسته بعضی رفتاراشون هم اشتباه بوده و تو اون موارد من به شما حق میدم اما خیلیهاش حتی برعکس شما به نظر من خوبیه
اصلا بیا اینطوری فکر کن، به خودت بگو "نامزدم مشکلی نداره و یه آدم معمولیه با خوبیا و بدی هایی که هر آدم معمولی میتونه داشته باشه و اشکال از منه که باید خودمو عوض کنم و انعطاف پذیری داشته باشم"
اینو قبول کن که اشتباه از شماس، انقد نگو نامزدم باید عوض شه
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پرنده غريب
خيلي دلم گرفته..نسبت به خالم بيشتر حس مادر شوهر دارم تا خاله...تو تون روز طلاق به جاي اين كه به مني كه خواهر زادشم محبت كنه خيلي عصبي اومده ميگه نه نميشه..دخترتون ما رو مسخره كرده،مگه بچه بازيه
خالتون قبل از اینکه خاله شما باشن مادر همسرتون هستن. یه مادر همیشه طرفدار پسرشه نه خواهر زداش. این طبیعیه
به نظر من شما توقعتون زیاده
باید روی خودت کار کنی. انقد از دیگران ایراد نگیر. نوبتی هم که باشه نوبت خودته.
ایرادای خودت چیه؟ اونارو حل کن
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
وای دختر جان
چه دل پری داری،یه نفسی تازه کن:82:
عزیز انگیزه که از اسمش معلومه باید درون خود آدم باشه.
من در جریان تاپیکای قبلیتون نیستم.فقط نظر خودمو مینویسم:
اول از همه ذهنتون رو متمرکز کن تا بتونی ریشه یه مشکل رو پیدا کنی و حلش کنی.حرف و نظر و کارای اطرافیان رو تو درجه چندم بزار برا تحلیل.
همه تلاشت رو انجام بده که بدون توجه زیاد به مسائل گذشته از همین الان تا یه مدتی رو رابطه ات کار کنی خواسته هات رو به نامزدت هم بگی.
آروم آروم شروع کن از چیزای کوچیک که نتیجه بگیرید و هردوتون امیدوار بشید.
باید تمام تلاشت رو برای بهبود با صبرو حوصله انجام بدی تا بتونی یه قضاوت درست از ادامه رابطه تون داشته باشی.
موفق باشی:72:
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
زنده دل عزيز ميشه دقيقا بگيد كدوم حرفم اشتباه،كدوم نه؟من الان دقيقا مشكلم همينجاست.
من دوست ندارم تا موقعيكه نديدمش الكي به خودم تلقين كنم كه دوستش دارم و دلم براش تنگ مي شه.چون خودم رو مي شناسم اين احساسم زود از بين ميره.
در حقيقت كلي برنامه ريختم كه وقتي نامزدم رو ديدم براي حل مشكلاتم اقدام كنم.ولي از يك طرف وقتي مي بينم اين همه بحث رو چيز مهمي نمي دونه(در حال كه خودش مي دونه اين همه بحث خيلي بده وباورداره كه در زندگي هاي عادي اين جرو بحث ها وجود نداره،چند بارم بهم گفته احساس مي كنم دوستم نداري،من هم نه تاييدشكردم نه تكذيب.هزاران بار رابطمونو با رابطه فاميلمون كه با ما عقد كردند مقايسه كرده،حتى در مسائل جنسي!!!!!!)ايا اين رفتارها برعكس اون حرفش نيست؟به خاطر همين حرص مي خورم.
از طرف ديگه اينقدر تو همه چيز زده به ذوقم من مي ترسم اقدام به كاري كنم.
وقتي باش حرف مي زنم بهم مي گه همينم كم مونده تو به من بگي چي كار كنم.من خودم ٥سال ازت بزرگترم.مثلا تو پول خرج كردن بهم مي گه من رشتم اقتصاده بعد تو مي خواي بهم بگي چه طور پول خرج كنم.داشتم پسر عمشو نصيحت مي كرد كه زود ازدواج نكن و از اين حرفا...اونم جلو پسر عمش مي گه تو واقعا به حرف اين گوش مي دي؟!پسر عمش با اين كه از نامزد من كوچيكتره ميگه بزرگتري داره نصيحتم مي كنه .مگه بده؟
در هم چين شرايطي خيلي قرار گرفتم و وقتي تامزدم مي زنه به ذوقم ديوانه مي شم.نامزدم اين قدر شوخي هاي بي مزه كرده كه ديگه حالم از هر شوخي به هم مي خوره.فكر كن جلو همه داد بزنه بيا دماغ منو پاك كن...هنوز يك هفته نشده نامزد كرديم وقتي رفته حموم منو صدا مي كنه شرتمو بيار.منم عصبي مي شم وقتي هم شرتشو اشتباه اوردم ،ميگه اين مال داداشمه.بهش مي گم من از كجا بدونم شرتت كدومه.
يلدا جانمن تو خيلي چيزا تلاش كردم و به اعصابم فشار اوردم،نتيجش اين شد كه اعصابم ضعيف شد و وقتي با نامزدم حرف بزنم تمام تن و بدنم بلرزه.
من خودم هم دنبال انعطاف پذيري ام ولي اعصابم خيلي ضعيف شده
راجع به خالم راست مي گي..من نمي گم طرف پسرش رو نگيره.ولي تو اين جرو بحث هيچكي پا نشد منو يك گوشه بكشه و از دلم دربياره.با مهربوني حداقل ازم معذرت خواهي كنند به خاطر حرف هايي كه بهم زدند.شوهر خالم كه طلبكار...
من كلا مي ترسم.دعوا تو فاميل زياد.شوهرم هم كاري نكنه و ولم كنه.منم تنها.با اين كه فاميل زيت دارم اونجا و حتى خواهرم هم هست ولي همش مي ترسم هبچ كي نتونه كاري كنه...همش مي ترسم:325::302:
من چيكار كنم
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
عزیز فقط یه چیز به نظر من رسید.سعی کن یه مدت سطح توقعاتتو بیار پایین تر.
به خودت بگو قرار نیست همه چیز وهمه کس مطابق میل من باشه.
در مورد نامزدت هم نباید اینقدر رو اعصابت فشار بیاری.
موفق باشی:72:
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پرنده غريب
زنده دل عزيز ميشه دقيقا بگيد كدوم حرفم اشتباه،كدوم نه؟من الان دقيقا مشكلم همينجاست.
من دوست ندارم تا موقعيكه نديدمش الكي به خودم تلقين كنم كه دوستش دارم و دلم براش تنگ مي شه.چون خودم رو مي شناسم اين احساسم زود از بين ميره.
آخه من در حدی نیستم که بتونم به شما بگم کدوم حرفاتون اشتباهه. نه شمارو میشناسم نه خودم اصلا در حدشم
اما دوست دارم مشکلتون حل بشه چون میدونم واقعا چقد مردد بودن و بین زمین و هوا بودن عذاب آوره
من دو تا از مشکلارو قبلا گفتم:
1- سطح توقعتون بالاس: با خودتون قرار بذارید دیگه نگید چرا فلانی فلان کارو نکرد. چرا فلانی این حرفو زد ... دیگران هیچ وظیفه ای در قبال شما ندارن و اگرم تا حالا از شما طرفداری کردن یا ... از لطفشون بوده نه وظیفه. نه از این حرفا بزنید و نه اجازه بدید بیان تو فکرتون
2- نگاهتونو عوض کنید: طرز فکرتون با همسرتون متفاوته و شما قبول نمی کنید و توقع دارید ایشون مث شما فکر کنه. این اشتباهه که بخواید ایشون مث شما فکر کنن. در این مورد توی چیزایی که تعریف کردید چند موردی دیدم. یه مثال میزنم که منظورمو متوجه بشید:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پرنده غريب
موقع اوردن وسايل پسر خاله هام چند تا چند تا كيسه دشتشون بود. نامزدم يكي دستش بود و كلي اخ و اوخ مي كرد
خشک فکر نکنید. ایشون فقط خواستن یکم خودشونو لوس کنن. همین. شما میتونستید این مسئله رو تبدیل به یه موضوع واسه شوخی کردن بکنید و سر به سرشون بذارید
تو خیلی از چیزایی که تعریف کردید این حالت میتونست بوجود بیاد. ولی شما فقط توقع داشتید ایشون دقیقا اونطوری رفتار کنن که مطابق میل شماست. یکم انعطاف پذیری بدید به رفتارتون
راستی، تلقینم خیلی اثر داره ها. نگید تلقین نمی کنم. اتفاقا خوبه که تلقین بکنید به خودتون