RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سید 1387 گرامی
بهتون خوندن این لینک و دستوراتش رو توصیه می کنم. به علاوه خوندن تاپیک زیر رو :
چگونه انگیزه از دست رفته را برگردانیم؟
لینک 2
یادتون باشه روح شما از اینکه بهش بیتوجه هستین کسل و خمود شده و نیاز به شارژ داره.
ما دائما باید روحمون رو شارژ کنیم و ببینیم دلیل کسالت ما چیه؟ جسممون یا روحمون.
اگر دلیل جسمانی باشه که باید رفعش کنین با آزمایشان و دکتر.
اگر هم روحی باشه باید ریشه یابی کنین که چی شد که به اینجا رسیدین.
ببینین هیچ کس جز شما نمیتونه به خودتون کمک کنه.
پس تصمیم بگیرین و برای این تصمیم اقدامات عملی بکنین که لینک هاش رو در بالا بهتون دادم.
موفق باشین.
:72:
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام دوستای خوب
ممنون از همتون بخاطر اینکه برام وقت گذاشتید
خوش حالم و خدا را شکر که حداقل اینجا را دارم که بتونم درد و دل کنم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط elahe.a
سلام دوست عزیز
میفهمم الان چه حسی داری، انگاری ذاری با لباس شنا میکنی، گاهی بی تفاوت فقط روی سطح آب شناوری، گاهی هم یه دست و پایی میزنی اما امان از طول طولانیه استخر که انگاری پایانی نداره!
دقیقا ... حسم اینه که دارم از یه کوهی بالا میرم و شیبه کوه تند و من هم خسته و قله هم ناپیدا
من حس میکنم مشکل از کمالگرایی شما نیست بلکه از روند یکسان زندگی خسته شدین! فرض کنین صبح از خواب پا میشین، یه صبحانه معمولی، بعذ کلاس، ذزس، تز یا آزمایشگاه، خوب عادیه، تبدیل شدین به یک ماشین با برنامه داده شده که هر روز داره تکرار میکنه، روحتون میخواد از کالبد فعلی شما بالاتر بره، جسمتون و فعالیتهای روز مره اجازه نمیده، حس خستگی دارین!
شاید شما درست میگید اما من ۴ سال قبل برنامم کم و بیش تکراری بود... صبح دانشگاه شب خونه آخر هفته کارایی خونه و تفریح ... اما اون موقع ها امید داشتم هدف داشتم انگیزه داشتم الان ندارم نه امید نه هدف نه انگیزه
به نظرم اول از همه اگز میشه، یه مسافرت برین
تازه از مسافرت اومدم یه ۲ هفته دیگه هم میرم مسافرت اما فکر نمیکنم خیلی بهم کمک کنه یعنی ممکنه موقت کمک کنه اما در دراز مدت نه
فارغ از همه چی
برین جایی که تو نظزتون حس آرامش ذارین
مرحله بعذ باید خوذتون به خودتون کمک کنین و با تغییر نوع نگرشتون به زندگی، حس و حالتون را از روند فرسایشی که پیش گرفتین در بیارین!
من اعتقاد دارم همه ما مامور به انجام ماموریتی در این دنیا هستیم و خلقتمان بر مبنای ماموریتمان تعریف شده، وقتی مسیر ماموریتمان را شناسایی میکنیم به راحتی زندگیمون سپری میشه و خوب مسیر رو به بالا یعنی رسیدن به حق را طی میکنیم، اما اکثرمون یا از ابتدا سر در گمیم و دلیل و نوع ماموریتمان را نمیشناسیم یا در مسیر راه اصلی به بیراهه میریم و سر در گم میشیم!
من با این طرز تفکرم دلیل عدم رضایت اکثرمون را از زندگی توجیه کردم، البته شناسایی مسیر شاید کار سختی باشه اما نشونه هاش رو خدا سر راهمون قرار داده میشه پیداش کرد!
معذرت میخوام خیلی سعی کردم ساده بگم اما نمیدونم گویا هست یا نه!
فکر میکنم ترسها مثل ترس از ازدواج، یا عدم رضایت از خودتون مثلا زبان یه جورایی به نشناختن خودتون، تواناییهاتون و مسیرتون در زندگی بر میگرده،
خودت را که شناختی و مسیرت رو پیدا کردی، قطعا دیگه از خیلی چیزها نمینالی! حس افسردگی نمیکنی! و خلاصه ....
درست فکر کنم این مشکل من هست ... نمیدونم کتاب کیمیاگر را خوندید یا نه اونجا میگه همه ما آدم ها یه "افسانه شخصی " داریم ... من نمیدونم افسانه شخصیم چی نمیدونم ماموریتم چی؟ احساس میکنم برا همین هم گیج شدم و بعضی موقع ها هئی میخام از اینو اون تقلید کنم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط صبا_2009
سلام
منم با الهه موافق هستم و عامل اصلی خستگتیون رو بلاتکلیفی و سردرگمی می دونم.
اینکه رابطه تون با خدا کمرنگ شده می تونه موید حرفامون باشه.
اگه با همین دید و سردرگمی با دختر رویاهاتون هم ازدواج کنید بازم احساس خستگی و تنهایی بعد از یه مدت سراغتون میاد.
از این هم میترسم... یعنی میگم من الان اگه متاهل بودم و اینجور شده بودم احتمالا مشکلاتم بیشتر میشد... میگم اگه بعد که متاهل شدم اینجور بشم چی
من اسم این حالت رو واسه خودم گذاشتم حالت "که چی بشه؟" تفریح و خوشگذرونی ومسافرت و ... هیچ لذت خاصی رو بهتون منتقل نمیکنه و آخرش می گین خب که چی بشه؟
فکر میکنم حس الانتون اینه که این همه درس خوندین و انرژی گذاشتین و از خانواده دوری کشیدین و خودتون رو از موقعیت های خوب ازدواجی که تو ایران واستون سهل الوصول تر بود محروم کردین آخرش که چی ؟ یا اینکه تو یه رابطه کلی تلاش کردین که طرفتون رو بشناسین ، صحیح برخورد کنید ، خودتون یه فرد ایده آل باشید ولی الان همچنان مجردید؟
آفرین همین هر کاری میخام بکنم میگم "که چی؟"
ولی اگه بپذیرید که همه اینها جزئی از مسیر زندگیتون هستند و باید این راهها طی بشه (به هر شکل دیگه ای هم می بود باز هم پستی و بلندی و نارضایتی داشت) اگه به اون هدف والا بیشتر فکر بشه، خستگی کمتر اذیت میکنه ، حس تنهایی قابل تحمل تر میشه و برای همه اینها میشه دلیل موجه آورد.
تجربه شخصی من اینه : هر گاه از نظر معنوی افت میکنم مشکلات زندگیم پر رنگ، لاینحل ، بغرنج میشن و من ناتوان و افسرده و خسته از رویارویی با هر تغییری حتی مثبت میشم. ولی وقتی از بعد معنوی بالاتر از حالت نرمال خودم قرار میگیرم بحران های شدید رو خیلی راحت پشت سر میگذارم و شکرگذار هم هستم.
خودم هم همین احساس را دارم. قبلا راحت تر میتونستم خودم را توجیه کنم که قسمت و ... اما الان نمیتونم یعنی میدونید بخشش هم تقصیر خودم شاید خودم به اندازه کافی دقت نکردم خودم به اندازه کافی زحمت نکشیدم ... ببینید مثه این که شما برا کنکور درس نخونید و بعد بگید قسمت نبود.
اما کلا هم از نظره معنوی راضی نیستم احساس میکنم هر چی خدا را میخونم جوابم را نمیده
:72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط deljoo_deltang
تا حالا به این مساله فکر کردید که شاید دچار افسردگی خفیف شده باشید. خوب تنها بودن، فشار تز و کارهای درسی، دور از وطن بودن، احتمالا غذاهای غیر مقوی و کم ویتامین خوردن، همه اینها می تونه به این حالات کمک کنه. کما اینکه این شرایط معمولا برای کسایی که میرن خارج اتفاق میافته و بعد از مدت طولانی که خارج هستند دچار افسردگی خفیف می شوند. و نشانه هایی از این دست که بی حوصله بشوند، خوابشان زیاد شود و یا بی انگیزه بشوند و .... به ادم دست می دهد.
البته این تنها یک حدس است و می توانید با مراجعه به پزشک مطمئن شوید. شاید تنها با تغییر رژیم غذایی (پر ویتامین مخصوصا ویتامین B ها ) حالتان بهتر شود.
بله در واقع همین که شما میگید... یک ماه پیش رفتم پیش دکتر و ایشون هم گفت افسردگی خفیف هست. الان هم دارم دارو مصرف میکنم. البته ۲۰-۳۰ % بهتر شدم اما هنوز خیلی خوب نیستم ... بعلاوه اینکه میدانم دارو موقتی و در دراز مدت نمیتونه من را کمک کنه
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سارا@
سلام
خواستم بگم منم الان کم و بیش حالت شما رو دارم
فعلا از هیچی لذت نمیبرم شغل تقریبا خوبی دارم محیط کار عالی، ماشین، در حال خونه دار شدن هم هستم ولی ....
اینها که گفتم اولویت های اول زندگی من نبودن همه شون در درجه دوم به بعد هستن بخاطر همین هنوز نتونستم لذت واقعی زندگی رو بچشم و برای بقیه اش انگیزه کافی داشته باشم
شاید چون شما هم اولویت اول زندگیتون چیز دیگه ای بوده روح و سرشت شما با همان غایب زندگیتون به آرامش نهایی میرسه که الان نداریش!
با گذشت زمان و گم شدن در اهداف دیگه با اینکه از نظر دیگران در جایگاه خوب و مقبولی هستید ولی هنوز اون آرامش و لذت هیجان انگیز زندگیتون رو نداری! چون اونی که مقبول روح و جان شماست هنوز در کنارتون نیست
برگرد به ضمیر خودت ببین واقعا چی در زندگیت برات از همه چی مهمتر بوده و هست و کم کم نقش اونو در زندگیت پررنگ تر کن
نمیدونم خیلی راجع بهش فکر کردم نمیدونم واقعن نمیدانم... من همیشه از دبیرستان به بعد به روان شناسی به تحلیل آدم ها و همچنین به عرفان علاقه داشتم. همیشه با بحث های این تیپی شارژ میشدم. خدا تو زندگیم نقش داشت (اگر چه نمیگم همیشه تونستم انچه خدا میگه انجام بدم)
برام تو زندگی این مهم بوده همیشه که سالم زندگی کنم مفید باشم و وقتی میخام اینجا را ترک کنم و بمیرم از آنچه انجام دادم راضی باشم.
نکته دیگه اینکه ممکنه قبلا یه بحران عاطفی قوی رو تجربه کرده باشی و حالا فکر میکنی تموم شده و اوضاع آرومه ولی در واقع داری دوره نقاهت رو میگذرونی و هنوز رنجش، خاطره ، زجر ، شیرینی و تلخی اون اتفاق باهات هست
فقط چیزی که هست اینو بدون این زمان از زندگی ما هم رد شدنی هست و تمام میشه
انگیزه و شوق جدید جای خودش رو به بی انگیزگی و خاطرات تلخ میده
امیدوارم هر چه زودتر این دوران رو بگذرونید.
اره من یه بحران عاطفی را پشت سر گذاشتم ... البته شاید یه بخش شکست عاطفی ام هم بخاطر همین افسردگی و عدم اعتماد به نفسم بود :( بهر حال حسای مختلف از احساس از دست دادن یکی که دوسش داری تا عذاب وجدان تا ...
امیدوارم سالم از این بحران برم بیرون
نقل قول:
نوشته اصلی توسط bahar.shadi
سید 1387 گرامی
بهتون خوندن این لینک و دستوراتش رو توصیه می کنم. به علاوه خوندن تاپیک زیر رو :
چگونه انگیزه از دست رفته را برگردانیم؟
لینک اول را نتونستم باز کنم
لینک 2
ممنون میخونم و عمل میکنم
یادتون باشه روح شما از اینکه بهش بیتوجه هستین کسل و خمود شده و نیاز به شارژ داره.
ما دائما باید روحمون رو شارژ کنیم و ببینیم دلیل کسالت ما چیه؟ جسممون یا روحمون.
اگر دلیل جسمانی باشه که باید رفعش کنین با آزمایشان و دکتر.
اگر هم روحی باشه باید ریشه یابی کنین که چی شد که به اینجا رسیدین.
ببینین هیچ کس جز شما نمیتونه به خودتون کمک کنه.
پس تصمیم بگیرین و برای این تصمیم اقدامات عملی بکنین که لینک هاش رو در بالا بهتون دادم.
موفق باشین.
:72:
اگه بخام یه جمع بندی بکنم
۱) مشکلم جسمی نیست چون با دکتر چک کردم
۲) دوستان پیشنهاد به پیدا کردن ماموریت زندگی دادند اما چطور؟
۳) چی کار کنم که بفهمم روح ام از چی خسته ست؟ خودم فکر میکنم از رفتن و نرسیدن خسته شدم. شاید هم نازک نارنجی هستم و نمیتونم ناملایماتی که ذات این دنیا ست را تحمل کنم
۴) تقویت امور معنوی چطوری؟ چرا خدا دیگه صدام را نمیشنوه؟
ممنون
التماس دعا
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام دوست عزیز
ما هم ممنون هستیم همه تاپیکها رو به دقت میخونی و جواب میدی
به نظرم یکجور یکنواختی روی زندگیت سایه انداخته (این یکنواختی یرای خیلی از آدم ها پیش میاد)
میتونی برای خودت اهداف کوتاه مدت تعیین کنی و اونها رو به سرانجام برسونی؟
بعد از این موفقیت ها ناخوادگاه احساس رضایت میکنی و اونموقع میتونی به خودت پاداش بدی
ما آدم ها خودمون باید برای خودمون زندگی بسازیم خودمون لحظه های زیبا درست کنیم و شادترش کنیم وگرنه اگه منتظر بشینیم ببینم دیگران در مورد ما چکار میکنند یعنی زندگی مون رو ول کردیم ....
برای یک هدف کوتاه مدت که زمان کمتری میخواد تا بهش برسی در واقع داری بخاطرش یک انگیزه جدید درست میکنی
زندگیت رو با خلق همین لحظه ها بساز
وقتی تلاش میکنی تا بهت خوش بگذره، ناخوادگاه در حین تلاش بهت خوش میگذره
این چند خط رو جایی خوندم:
به یک نفر گفتن تو چیکار میکنی که با داشتن همین زندگی عادی همیشه احساس رضایت داری؟ در جواب گفت:
چون واقعا" دارم زندگی می کنم: اگه غذا میخورم تمرکزم به غذا هست و ازش لذت میبرم اگه چای میخورم اگه پیاده روی میکنم اگه ... در صورتیکه بیشتر ما داریم غذا میخوریم همزمان چشممون به تلوزیون هست و اصلا نمی فهمیم داریم چی میخوریم، راه میریم فکرمون هزار جا هست
همین زندگی عادی رو بهش بها بدیم و با آرامش و لذت کارهامون رو انجام بدیم و در واقع تمرکز داشته باشیم که "الان من دارم اینکارو انجام میدم "خیلی نیرو و انرژی مثبت میگیریم تا با یک ذهن درگیر و پر استرس بخواهیم زندگی کنیم و اصلا به خودمون یک لحظه آرامش و لذت بردن تقدیم نکنیم!
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام
اگه میتونید دغدغه هایی که تو ذهنتون هست یکی یکی پیدا کنید و بهش فکر کنید ببینید چه کار میشه براش انجام داد.مثلا نگران شغل آینده هستید (البته نمیدونم این هست یا نه و بابت شغل خیالتون راحته یا نه) تکلیفتون رو با خودتون روشن کنید میخواید تو کجا این شغل رو داشته باشید و از الان برای به دست آوردنش تحقیق و تلاش کنید.
این دغدغه ذهنی شما رفع میشه
دغدغه ذهنی بعدی شاید ازدواج باشه.به نظر من افرادی که مراحل زندگیشون روند نرمال رو از دست میده منزوی و افسرده میشن.خوب اینکه شما هنوز ازدواج نکردید و هنوز حتی دورنمای مشخصی از اون رو ندارید نا خودآگاه ذهنتون رو درگیر میکنه به اون هم فکر کنید و یک تصمیم جدی در اون رابطه بگیرید.
اینکه گاهی احساس میکنید بعضی مسائل درسی رو فراموش کردید برای من هم پیش میاد و من هم اینجور موقع ها حس خوبی ندارم گاهی یک چیز ساده رو میبینم فراموش کردم کاریش نمیشه کرد به هرحال ذهن ما گاهی چیزای که یاد گرفتیم رو با جزییات یادش نیست ولی با یک نگاه کوچک روی اون مطلب همه اش یادتون میاد.در این زمینه مطمئن باشید همه آدما همین جوری هستن و به جز مواردی که دائم باهاش سر و کار دارن بقیه رو تا حدی ممکنه یادشون بره.
خود من تا وقتی دغدغه های ذهنیم حل نشه هیچ مسافرت و تفریحی برام جذاب نیست در اون مواقع احساس میکنم پول وقت و انرژیم رو بیخود برای مسافرت گذاشتم چون فقط وقتایی که دغدغه ذهنی ناراحت کننده ای نداشته باشم بهم خوش میگذره (که چون نسبت به شرایطم و خودم خیلی سخت گیر هستم از این مواقع که دغدغه مهمی نداشته باشم کم پیش میاد)
در مورد راز و نیاز با خدا هم به نظر من همه آدما اینجوری هستن که گاهی برای راز و نیاز بی حوصله میشن این نشان دهنده این نیست که خدا ما رو نمیبینه یا صدامونو نمیشنوه این نوسانی که توی رابطه با خدا دارید هم به نظر من عادی هستش.
امیدوارم زودتر با روحیه مناسب روال عادی زندگی رو از سر بگیرید
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام دوست عزیز
شناخت مسیر بسته به شناخت خودتون داره! یه حس هایی در وجود انسان نهادینه شده که در این راه کمکتون خواهد کرد، فقط باید سعی کنین جوینده راه باشین تا راه رسیدن به طریقت رو پیدا کنین!
در مسیر برای شناخت 3 مرحله وجود داره، علم الیقین، عین الیقین و حق الیقین
با یک مثال توضیح میدم:
علم الیقین: میدونیم چیزی به نام عشق وجود داره و افراد عاشق هم میشوند
عین الیقین: شاهد عشق دونفر
حق الیقین: خودتون عاشق شین و در عشق حل شین
الان به گمانم شما در مرحله اول در جا زدین، فقط میدونین راهی برای شما وجود داره و باید ماموریت خودتون را کشف کنین، البته شاید هنوز به مرحله اول هم نرسیده باشین!
شما هی دارین دور خودتون میچرخین، میگین راهم رو گم کردم! پیدا نمیکنم!
من احتمال میدم کارهای نیمه تمام زیادی هم دارین، برای شروع یه سرو سامانی به کارهای عقب افتاده و برنامه هایی که هیچ وقت براشون فرصت نگذاشتین بزارین!
صبحتون را یک ساعت زودتر شروع کنین، جای تخت خوابتون را تغییر بدین، اگر میتونین کمی وسایل را جابه جا کنین، تغییر جای کاناپه، تابلو، استفاده از رنگ های زرد، نارنجی، بنفش، آبی، سورمه ای روشن
عادات سادتون رو تغییر بدین
مثلا، اگه صبحها بلافاصله بعد از شستن دست و صورت سراغ صبحانه یا لپ تابتون میرفتین، حالا برین پشت پنجره، پنجره را باز کنین، سلامی به خورشید کنین، از نورش انرژی بگیرین و تشکر از خدا به خاطر فرصتی که برای شروع دوباره یک روز داده، چند نفس عمیق و به خودتون بگین امروز روز دیگریست برای شروع!
آب زیاد میل کنین، مکان نماز خواندنتان را کمی تغییر دهید، سجاده نو، با عطر و وضو، هر موقع حس دلتنگی کردین فقط سر سجاده بشینین، حرف بزنین، حس کنین با دوست صمیمیتون دارین حرف میزنین، مهربانی خداوند را حس کنین، لمسش کنین! باورش کنین!
دیدتون به آینده را باید فراتر ببرین، 4 ساله پیش که شروع کردین، به امید آینده و فارغ التحصیلی و .... قدم جلو میزاشتین، الان به اتمام راه رسیدین، غایت و هدفی برای خود تعیین نکردین، الان که مسیر در حاله اتمام هست و شما هنوز حس رضایت ندارین، طبیعی هست، چون هدف خاصی برای تلاش ندارین!
کمی معنوی تر زندگی کنین، برای هر کار و هر قدمی که برمیدارین ببینین تا چه حد شما رو به خدا نزدیک میکنه، تا میتونین به هر کس و به هر نحوی میشه کمک کنین، میتونه از رفع مشکل مالی باشه تا رفع مشکل علمی،
به خودتون بیشتر احترام بگزارین، حتی برای شروع هدیه ای برای خود بخرین، از جسمتون تشکر کنین، چون کسالت روحیتون سبب شده ازش فارغ شین،
سعی کنین بهتر ببینین، بهتر بشنوین، بهتر ببویین،
شنیدن صدای نم نم بارون، لمس کردن باد، صدای خش خش برگها، دیدن رنگ آمیزی خدا، تونستین رنگ خدا رو هم ببینین!
خیلی طولانی شد
نمیدونم این مسیر کمکتون میکنه یا نه
اگر امتحان کردین و پیشرفتی دیدین و حس کردین، بگین تا ادامه بدم
موفق باشین
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
نقل قول:
خودم فکر میکنم از رفتن و نرسیدن خسته شدم.
سید گرامی شما می دونستین یا می دونین قراره به کجا برسید که الان از نرسیدن به اونجا خسته شدین؟
حقیقتش اینه که من خودم رو در جایگاهی نمیبینم که بخوام به کسی راهنمایی کنم خصوصا در این زمینه ها. شما بگذارین به حساب حرف های خودمانی که اگه به کارتون خورد استفاده کنید.
یکی میگه افسرده این، اون یکی میگه کمال گرایی ریشه مشکلتون هست، یکی دیگه شکست عاطفی رو مشکل می دونه، یه نفر دیگه زندگی تو غربت و نزدیک شدن به پایان تحصیلات و ...
من با حرف همه این دوستان موافقم همه این عوامل دست به دست هم دادن که این شرایط رو واسه شما بوجود بیارن.
ولی یه نکته تو حرفاتون وجود داره تو پست اولتون گفتین که 7 - 8 ماهه که این احساس رو دارین!!
از حرفاتون اینطور بر میاد که شخصیت تسلیم شونده ای هم ندارید قبلا هم به جنگ افسردگی رفتید.
اگر که فرض کنیم کمالگرا هم هستید مساله امروز و دیروزتون نیست، درسته؟
5 سال هم هست که دارین تو این کشور زندگی میکنید! دیگه مشکلات روزای اول رو هم ندارین و تقریبا رو دور افتادین.
تازه از ایران برگشتین و یه جورایی از طرف خانوادتون تا حدودی شارژ هستید.
فقط یه شکست عاطفی جدیده. درسته؟
شرایط خودتون رو با 10 یا 12 ماه پیش مقایسه کنید. چی تغییر کرده؟ یه روند فرسایشی بوده که شما رو به این مرحله رسونده؟
یا اینکه این مرحله یه سکوی پرتابه واسه رفتن به مرحله بعد؟
نقل قول:
شاید هم نازک نارنجی هستم و نمیتونم ناملایماتی که ذات این دنیا ست را تحمل کنم
به نظر من خودتون به عامل اصلی اشاره کردین. جسارت نشه منظور من این نیست که شما نازک نارنجی هستید منظورم اینه که آستانه تحملتون داره (باید) جابه جا میشه. هر موجودی وقتی می خواد پا به این دنیا بگذاره یه پروسه درد و فشار آوردن و ... رو تحمل میکنه. بعد از اون فشار یهو دنیای کوچکیش میشه یه دنیای خیلی خیلی بزرگتر.
ما تا درد نداشته باشیم به دکتر مراجعه نمیکنیم. تا تشنه نشیم آب نمی خوریم و تا خیلی از علائم دیگه رو دریافت نکنیم و بهمون فشار نیاره به تحرک و پویایی نمی افتیم.
این فشارها داره شما رو به سمت یه حرکت جدید یه دنیای جدید هدایت میکنه.
با توجه به شناختی که از خودتون دارید این درد رو هدایت کنید.:72::72:
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
سلام دوستای گل
بازم ممنون از اینکه وقت گذاشتید و برام نوشتید.
بعضی چیزا را جواب دادم. فکر کردم شاید توضیح ای به خودم و شما کمک کنه ریشه مشکل را پیدا کنیم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سارا@
سلام دوست عزیز
ما هم ممنون هستیم همه تاپیکها رو به دقت میخونی و جواب میدی
به نظرم یکجور یکنواختی روی زندگیت سایه انداخته (این یکنواختی یرای خیلی از آدم ها پیش میاد)
میتونی برای خودت اهداف کوتاه مدت تعیین کنی و اونها رو به سرانجام برسونی؟
خیلی تا حالا سعی کردم این کار را بکنم ... هدفم تعین کردم اما بعدش انرژی ندارم دنبال کنم. مثلن گفتم یه موسیقی یاد بگیرم کتاب گرفتم یه دو بار هم رفتم تمرین کردم بعد ول شد.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فکور
سلام
اگه میتونید دغدغه هایی که تو ذهنتون هست یکی یکی پیدا کنید و بهش فکر کنید ببینید چه کار میشه براش انجام داد.مثلا نگران شغل آینده هستید (البته نمیدونم این هست یا نه و بابت شغل خیالتون راحته یا نه) تکلیفتون رو با خودتون روشن کنید میخواید تو کجا این شغل رو داشته باشید و از الان برای به دست آوردنش تحقیق و تلاش کنید.
بله یکی از دغدغه هام همین شغلم هست که هنوز تو این سن نمیدونم میخام چیکار کنم... بدتر از اون اینه که اعتماد به نفس انجام هیچ کاری را ندارم یعنی هیچ کاری نیست که بتونم بگم من خوب بلدم و میتونم توش موفق بشم. نمیدونم منظورم را متوجه میشید یا نه
خوب همین سوالایی که شما گفتید را بار ها از خودم پرسیدم... میخای تو دانشگاه باشی یا صنعت ... میخای بمونی یا برگردی ... تو دانشگاه آیا میخای استاد بشی یا محقق... آیا صلاحیت علمی استادی را داری یا نه ... آیا توان تحقیق داری یا نه...
این دغدغه ذهنی شما رفع میشه
دغدغه ذهنی بعدی شاید ازدواج باشه.به نظر من افرادی که مراحل زندگیشون روند نرمال رو از دست میده منزوی و افسرده میشن.خوب اینکه شما هنوز ازدواج نکردید و هنوز حتی دورنمای مشخصی از اون رو ندارید نا خودآگاه ذهنتون رو درگیر میکنه به اون هم فکر کنید و یک تصمیم جدی در اون رابطه بگیرید.
من سالهاست دارم به ازدواج فکر میکنم. خوب چه تصمیم جدی میتونم بگیرم. دور بودن از ایران و... خیلی کار را برام پیچیده کرده اگر چه من اگه ایران هم بودم معلوم نبود تا حالا ازدواج کرده بودم. اگه به پروفایل من نگاه کنید حداقل در ۳-۴ سال گذشته ۷-۸ تاپیک در مورد ازدواجم مطرح کردم. در واقع این قضیه ازدواج خیلی ازم انرژی گرفت بخصوص اینکه این رابطه آخر هم دیگه داغونم کرد
اینکه گاهی احساس میکنید بعضی مسائل درسی رو فراموش کردید برای من هم پیش میاد و من هم اینجور موقع ها حس خوبی ندارم گاهی یک چیز ساده رو میبینم فراموش کردم کاریش نمیشه کرد به هرحال ذهن ما گاهی چیزای که یاد گرفتیم رو با جزییات یادش نیست ولی با یک نگاه کوچک روی اون مطلب همه اش یادتون میاد.در این زمینه مطمئن باشید همه آدما همین جوری هستن و به جز مواردی که دائم باهاش سر و کار دارن بقیه رو تا حدی ممکنه یادشون بره.
نه بحث فراموشی نیست بحث عدم تسلط کافی هست. ببینید بعضی موقع ها خود آدم میدونه که یه موضوعی را عمیق فهمیده یا نه. من احساس میکنم ۵ درصد اطلاعاتم عمیق بقیه سطحی. اینه اون چیزی که اذیتام میکنه. بارها نشستم راجع بهش فکر کردم که چی کار میتونم بکنم که این مشکل حال بشه. به این نتیجه رسیدم که باید بیشتر و بیشتر مطاله کنم. اما باز هم با مطالعه اون عمقی که مده نظرم هست به دست نمیاد. معمولا وقتی خیلی خوب یه چیزی برام حل میشه که طی زمان کافی مطاله کنم و بتونم با یه نفر سوالت و اشکالاتم را حل کنم و باهاش بحث کنم. که اینجوری هم اولا پیدا کردن اون فرد خیلی سخته بعد هم خیلی یاد گیری کند و زمان بر هست.
البته اینم بگم که این ۲-۳ ماه اخیر دیگه از کتاب و مقاله و یادگیری حالم به هم میخوره بخصوص تو زمینه کار خودم
در مورد راز و نیاز با خدا هم به نظر من همه آدما اینجوری هستن که گاهی برای راز و نیاز بی حوصله میشن این نشان دهنده این نیست که خدا ما رو نمیبینه یا صدامونو نمیشنوه این نوسانی که توی رابطه با خدا دارید هم به نظر من عادی هستش.
نه بحث بی حوصلگی نیست. منظورم اینه که خیلی دعا میکنم از خدا میخام کمکم کنه قلبم را آرام کنه اما انگار نمیشنوه انگار دعاهم اثر نداره :(
امیدوارم زودتر با روحیه مناسب روال عادی زندگی رو از سر بگیرید
نقل قول:
نوشته اصلی توسط elahe.a
سلام دوست عزیز
من احتمال میدم کارهای نیمه تمام زیادی هم دارین، برای شروع یه سرو سامانی به کارهای عقب افتاده و برنامه هایی که هیچ وقت براشون فرصت نگذاشتین بزارین!
نه الان که هیچ کار عقب افتاده به اون مفهوم ندارم. خوب چرا مثلا ازدواجم عقب افتاده اما من نمیتونم کاریش کنم :)
صبحتون را یک ساعت زودتر شروع کنین، جای تخت خوابتون را تغییر بدین، اگر میتونین کمی وسایل را جابه جا کنین، تغییر جای کاناپه، تابلو، استفاده از رنگ های زرد، نارنجی، بنفش، آبی، سورمه ای روشن
عادات سادتون رو تغییر بدین
مثلا، اگه صبحها بلافاصله بعد از شستن دست و صورت سراغ صبحانه یا لپ تابتون میرفتین، حالا برین پشت پنجره، پنجره را باز کنین، سلامی به خورشید کنین، از نورش انرژی بگیرین و تشکر از خدا به خاطر فرصتی که برای شروع دوباره یک روز داده، چند نفس عمیق و به خودتون بگین امروز روز دیگریست برای شروع!
آب زیاد میل کنین، مکان نماز خواندنتان را کمی تغییر دهید، سجاده نو، با عطر و وضو، هر موقع حس دلتنگی کردین فقط سر سجاده بشینین، حرف بزنین، حس کنین با دوست صمیمیتون دارین حرف میزنین، مهربانی خداوند را حس کنین، لمسش کنین! باورش کنین!
دیدتون به آینده را باید فراتر ببرین، 4 ساله پیش که شروع کردین، به امید آینده و فارغ التحصیلی و .... قدم جلو میزاشتین، الان به اتمام راه رسیدین، غایت و هدفی برای خود تعیین نکردین، الان که مسیر در حاله اتمام هست و شما هنوز حس رضایت ندارین، طبیعی هست، چون هدف خاصی برای تلاش ندارین!
میتونم هدف داشته باشم مثلان میتونم بگم میخام استاد دانشگاه بشم میتونم بگم میخام ۱۰ تا مقاله بدم یا چیزایی از این قبیل اما مشکل اینه که توانش را تو خودم نمیبینم برا همین هم انگار انگیزه هم ندارم
کمی معنوی تر زندگی کنین، برای هر کار و هر قدمی که برمیدارین ببینین تا چه حد شما رو به خدا نزدیک میکنه، تا میتونین به هر کس و به هر نحوی میشه کمک کنین، میتونه از رفع مشکل مالی باشه تا رفع مشکل علمی،
به خودتون بیشتر احترام بگزارین، حتی برای شروع هدیه ای برای خود بخرین، از جسمتون تشکر کنین، چون کسالت روحیتون سبب شده ازش فارغ شین،
سعی کنین بهتر ببینین، بهتر بشنوین، بهتر ببویین،
شنیدن صدای نم نم بارون، لمس کردن باد، صدای خش خش برگها، دیدن رنگ آمیزی خدا، تونستین رنگ خدا رو هم ببینین!
چشم سعی ام را میکنم
خیلی طولانی شد
نمیدونم این مسیر کمکتون میکنه یا نه
اگر امتحان کردین و پیشرفتی دیدین و حس کردین، بگین تا ادامه بدم
موفق باشین
نقل قول:
نوشته اصلی توسط صبا_2009
نقل قول:
خودم فکر میکنم از رفتن و نرسیدن خسته شدم.
سید گرامی شما می دونستین یا می دونین قراره به کجا برسید که الان از نرسیدن به اونجا خسته شدین؟
صبا عزیز این رسیدن از جهت مختلف قابل بررسی هست مثل مادی یا معنوی یا تحصیلی
من دوست داشتم الان از نظر علمی تو جایگاه بالاتری باشم جوری که بتونم براحتی تو دانشگاه جا بگیرم و به کار تحقیقاتی ادامه بدم. دوست داشتم تا الان به یه ثبات شغلی رسیده بودم.
از نظر زندگی دوست داشتم ازدواج کرده بودم و مسیر زندگیم مشخص شده بود. تو پرانتز اینو بگم که الان خیلی از ازدواج نکردنم نگران نیستم از تنهایم خسته شدم و همچنین وقایعی که تو رابطه آخرم اتفاق افتاد انگار بهم گفت که من آمادگی قبول مسولیت را ندارم و این خیلی برام دردناک
از نظر مادی فکر میکنم الان بهتر از اون چیزی هست که انتظارش را داشتم خدا را شکر
از نظر معنوی نمیدونم کجا میخاستم باشم
حقیقتش اینه که من خودم رو در جایگاهی نمیبینم که بخوام به کسی راهنمایی کنم خصوصا در این زمینه ها. شما بگذارین به حساب حرف های خودمانی که اگه به کارتون خورد استفاده کنید.
یکی میگه افسرده این، اون یکی میگه کمال گرایی ریشه مشکلتون هست، یکی دیگه شکست عاطفی رو مشکل می دونه، یه نفر دیگه زندگی تو غربت و نزدیک شدن به پایان تحصیلات و ...
من با حرف همه این دوستان موافقم همه این عوامل دست به دست هم دادن که این شرایط رو واسه شما بوجود بیارن.
بله خودم هم همینجور فکر میکنم
ولی یه نکته تو حرفاتون وجود داره تو پست اولتون گفتین که 7 - 8 ماهه که این احساس رو دارین!!
از حرفاتون اینطور بر میاد که شخصیت تسلیم شونده ای هم ندارید قبلا هم به جنگ افسردگی رفتید.
افسردگی من هیچوقت جوری نبود که بقیه خیلی متوجه بشند. الان هم مطمئن هستم خیلی از دوستان ام باور نمیکنند من در چنین شرایطی هستم و احتمالن میگند میخاد خودش را لوس کنه یا خوشی زده زیر دلش.
دفعه قبلی که کسل بودم به خودم دلداری میدادم که درست میشه. یادم اولین بار که چنین حالتی داشتم سال دوم دانشگاه بودم. بعد ها دوباره بین لیسانس و فوق. الان چون اون تجربه های قبلی را هم دارم برام سخت تر شده بتونم به خودم دلداری بدم. یا شاید هم این افسردگی ها و اضطراب ها رو هم جمع شده و حالا اینجوری شدم :)
به هر حال نقطه مشترک همشون این بود که تو شرایطی بودم که همه چیز از کنترلم خارج بود (البته به تصور من) و اضطراب و تشویش زیادی داشتم از اینکه چه خاهد شد. ترس از قضاوت دیگران و ترس از شکست
اگر که فرض کنیم کمالگرا هم هستید مساله امروز و دیروزتون نیست، درسته؟
5 سال هم هست که دارین تو این کشور زندگی میکنید! دیگه مشکلات روزای اول رو هم ندارین و تقریبا رو دور افتادین.
تازه از ایران برگشتین و یه جورایی از طرف خانوادتون تا حدودی شارژ هستید.
فقط یه شکست عاطفی جدیده. درسته؟
بله اینطور به نظر میاد
نمیدونم درست اسمش را شکست عاطفی بزاریم یا نه. چون معمولا شکست عاطفی به زمانی گفته میشه که یکی کسی را دوست داره اما اون طرف ولش میکنه و میره. اما من خودم این رابطه را تموم کردم.
شرایط خودتون رو با 10 یا 12 ماه پیش مقایسه کنید. چی تغییر کرده؟ یه روند فرسایشی بوده که شما رو به این مرحله رسونده؟
یا اینکه این مرحله یه سکوی پرتابه واسه رفتن به مرحله بعد؟
۲ تا تغییر عمده رخ داده. به نظر خودم یه روند فرسایش از ۳-۴ سال پیش شروع شد ( در مورد کارم و عدم رضایت از پیشرفت تحصیلی) و با شکست عاطفی کل توان مقابله با این روند از دست رفت
یکی اینکه من یه مقطع از زندگیم را تمام کردم (پایان تحصیلات) و در مورد ادامه زندگیم باید تصمیم بگیرم. مسیر های مختلفی جلوی روم هست. اما من توان و آمادگی ورود به هیچ کدوم را تو خودم نمیبینم
دوم اینکه وارد یه رابطه احساسی شدم که نتونستم مدیریتش کنم؛ احساس های متناقضی که تجربه کردم. یه تیکه فکر میکردم اون دختر خانوم را دوست ندارم یه تیکه احساس کردم یا میکنم دوسش داشتم یا حتا عاشقش شدم. به نظرم رسید انعطاف پذیر نیسم به نظرم رسید آمادگی قبول مسولیت را ندارم، احساساتی رفتار کردن اون دختر تو من یه حس بدی بوجود اورد. از اینکه کسی میخاد بهم تکیه کنه میترسم و ... اما کنار همه اینها خاطرات خوشی که با اون داشتم مهر و محبتی که اون دختر داشت + عذاب وجدانی که احساس میکنم شاید به خاطر من اون دختر دچار آسیب روحی شد ... باور میکنید بعضی موقع ها نگرانش هستم که نکنه برا فراموش کردن من دست به یه ازدواج غلط بزنه....
خلاصه که کلا حالم از خودم به هم میخوره... گند زدم تو هر ۲ زمینه :(
نقل قول:
شاید هم نازک نارنجی هستم و نمیتونم ناملایماتی که ذات این دنیا ست را تحمل کنم
به نظر من خودتون به عامل اصلی اشاره کردین. جسارت نشه منظور من این نیست که شما نازک نارنجی هستید منظورم اینه که آستانه تحملتون داره (باید) جابه جا میشه. هر موجودی وقتی می خواد پا به این دنیا بگذاره یه پروسه درد و فشار آوردن و ... رو تحمل میکنه. بعد از اون فشار یهو دنیای کوچکیش میشه یه دنیای خیلی خیلی بزرگتر.
ما تا درد نداشته باشیم به دکتر مراجعه نمیکنیم. تا تشنه نشیم آب نمی خوریم و تا خیلی از علائم دیگه رو دریافت نکنیم و بهمون فشار نیاره به تحرک و پویایی نمی افتیم.
این فشارها داره شما رو به سمت یه حرکت جدید یه دنیای جدید هدایت میکنه.
با توجه به شناختی که از خودتون دارید این درد رو هدایت کنید.
نازپرورده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
تو تموم زندگیم فرار کردم از اینکه عاشق بشم چون میدونستم اگه به هر دلیلی بهش نرسم خیلی باید درد بکشم اما انگار موش میوفته تو غذا آدم وسواسی! خیلی درد داره. بیشتر دردش هم اینه که خودم این بلا را سر خودم اوردم، خود کرده را تدبیر نیست
چطور هدایتش کنم؟ بلد نیستم... دفعه اولی غمی از این جنس را تجربه میکنم. دفه اول که همیشه یکی تو ذهنم و خاطراتش میاد و میره.. عذاب وجدانی که تو تنهایی رهام نمیکنه
:72::72:
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
زندگی رو زیاد سخت نگیر آقا سید
یه خورده با خودت مهربون باش
کسب تحصیلات و داشتن شغل خوب و دنبال سرگرمی مفید رفتن همه اینها برای این هست که انسان از زندگیش لذت ببره و احساس با کفایت بودن ببره
اگه قرار باشه واسه داشتن یکی از اونها اینهمه خودمون و ذهنمون رو خسته کنیم تا مثلا مورد قبول جامعه باشیم ولی خودمون رو تحت فشار بذاریم در حقیقت داریم به خودمون خیانت میکنیم و در حق خودمون ظلم میکنیم!
مهم نیست در چه رتبه ای از تحصیلات و شغل هستیم همین که در این لحظه احساس خوشبختی کنیم برامون کافیه.
چشم بر هم بذاریم این سالهای جوانی هم بسرعت میگذره اونوقت اگه به گذشته برگردیم و خودمون رو ببینیم که در جوانی بجای شور و حال و شادمانی کردن همش در نقش یک جوان منزوی و افسرده فرو رفته بودیم خودمون حسرت میخوریم چرا این دوران رو به سختی و تلخی گذراندیم ؟ چرا دنیا رو بیشتر از اونی که هست جدی گرفته بودیم؟
واقعا" دنیا اینقدر جدی هست؟
چرا باید بخاطرش لحظه های خوش جوانی رو از دست بدیم؟؟
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
دوباره سلام
به نظر من اگر دغدغه فکری شما برای شغل حل بشه بقیه مسائل یکی یکی حل میشه تصمیم خودتون رو بگیرید که کجا میخواین بمونید در چه سمتی (البته با توجه به تواناییها و علایق ) و در اون زمینه گام بردارید
با داشتن شغل از اینکه کسی به شما تکیه کنه نمیترسید از اینکه بعضی مسایل علمی رو فکر میکنید عمیق یاد نگرفتید هم نمیترسید وقتی کسی پیدا شد و به شما تکیه کرد از تنهایی هم درمیاین و ...
ضمنا در مورد عمقی یاد گرفتن مطالب من خودم همیشه سعی میکردم عمقی و کاربردی به دروس نگاه کنم ولی بعد از گذشت زمان فهمیدم اساتیدی که دروس رو به ما تدریس میکنن خودشون بیشتر مطالب رو عمیق نفهمیدن و نمیتونن انتقال بدن هر کدوم بعضی مطالب رو احاطه داشتن + پروژه ای که به عنوان پایان نامه تحویل داده بودن
البته من همیشه فکر میکردم توی کشورهای پیشرفته دروس رو کاربردی و عمیق تر تدریس میکنن (البته نمیدونم که شما کدوم کشور درس میخونید)
فکر نکنم کسی پیدا بشه که در هنگام دفاع از پایان نامه دکتری بتونه ادعا کنه روی تمام مطالب درسی رشته خودش احاطه داره کسانی که خیلی پر تسلط هستن معمولا چندین سال بعد اتمام تحصیل مطالعه و تحقیق داشتن.زیاد به این قضیه فکر نکنید هنوز زوده که از خودتون انتظار تسلط روی تمام بخشهای رشته تان رو داشته باشید و من فکر میکنم علت فکر به عدم تسلط همون نداشتن شغل هست.اگه شغلی پیدا کنید دیگه غصه عدم تسلط روی همه بخشهای رشته تان عذابتون نمیده.
RE: خسته و بي انگيزه ام ....چي كار كنم؟
نقل قول:
خوب همین سوالایی که شما گفتید را بار ها از خودم پرسیدم... میخای تو دانشگاه باشی یا صنعت ... میخای بمونی یا برگردی ... تو دانشگاه آیا میخای استاد بشی یا محقق... آیا صلاحیت علمی استادی را داری یا نه ... آیا توان تحقیق داری یا نه...
سلام. هر وقت این طوری دچار تعارض شدید یه برگه برداید معایب و مزایای هر کدوم و بنویسد مثلا اگر برگردید ایران چه منافع و معایبی داره ؟اگر خارج از کشور بمونید چه معایب و مزایایی ؟ مطمئنا یک کدوم منفعت بیشتری داره همون رو انتخاب کنید این طوری به فرض اگر ایران رو برای زندگی کردن انتخاب کردید هر وقت یاد مزایای زندگی خارج از کشور افتادید و دوباره حسرت خوردن شروع شد یاد معایبش که می افتید و اینکه با سبک سنگین کردن به این نتیجه رسیدید پس دیگه جای هیچ بهانه و افسوس خوردن نمی مونه
نقل قول:
بله یکی از دغدغه هام همین شغلم هست که هنوز تو این سن نمیدونم میخام چیکار کنم... بدتر از اون اینه که اعتماد به نفس انجام هیچ کاری را ندارم یعنی هیچ کاری نیست که بتونم بگم من خوب بلدم و میتونم توش موفق بشم. نمیدونم منظورم را متوجه میشید یا نه
من خودم از لحاظ اعتماد به نفس مشکل داشتم اعتماد به نفس این نیست که شما ترس نداشته باشی..انقدر سطح علمی بالایی داشته باشید که دیگه مشکلی نباشه تا کاری انجام بدید ..شکست نخورید تو زمینه ی کاری یا هر زمینه ی دیگه اعتماد به نفس یعنی اینکه با همین ترسی که الان دارید( همین که همه دارن و فقط مشکل شما نیست هر کار جدیدی که ادم بخواد انجام بده ترس همراهش هست و این غیر قابل اجتناب ). اولین قدم رو بردارید حتی با علم به اینکه شکست می خورید و توانایی لازم رو ندارید....اگر دقت کرده باشید ادمای خیلی موفق هم در شروع کارشون خیلی شکست خوردن اون توانایی که مد نظر شما هست به نظر من تا چند سال دیگه هم اگر درس بخونید حاصل نمیشه ..ادم تو جریان کار خیلی چیزها رو یاد میگیره و کار کشته میشه
اعتماد به نفس یعنی اینکه اجازه ندید این ترسی که الان همراه شماست شما رو از پا دربیاره این ترس این طوری هیج وقت از بین نمیره ..الان شما روی یه صخره ای هستید که با گذشت زمان و پیشرفت لازم شده از روی این صخره روی یه صخره ی دیگه بپرید اما این ترس همش داره میگه اگه بپرم رخمی بشم چی؟ اگه اونجا بدتر از اینجا باشه چی؟ اگر همه چی رو از دست بدم چی؟اگر از پس این تغییر برنیام چی؟
اون ترس درونیتون داره مانع میشه.. که یه همون چیزهای قدیمی پایبند باشید
مانع پیشرفت و تغییر و تحول شما میشه . و تا اولین قدم رو برندارید هیچ وقت از بین نمیره
من جای شما بودم یک کاری رو شروع میکردم شکست خوردم دوباره تلاش میکنم بهش علاقه ندارم دوباره تغییر میدم کارمو تا اون چیزی که بهش علاقه دارم رو پیدا کنم ..مهم این هست که من اولین قدم رو برداشتم یه تغییری در جهت پیشرفتم انجام دادم و اعتماد به نفس شما هم در طول مسیر بیشتر و بهتر میشه
شما باید با ترس هاتون مواجه بشید
....
در رابطه با ازدواج از خودتون یه سری سوال کنید مثلا از چه چیزی می ترسید .. می ترسم کسی از لحاظ روحی خیلی بهم نزدیک بشه ..بعد سوال کنید اگر کسی بهم نزدیک شه چه اتفاقی می افته؟ مثلا ممکن هست به ضعف هام پی ببره؟بعد دوباره سوال کنید چه ضعف هایی هست که ممکن بهش پی ببره؟
تا اینکه ریشه ی این مشکل رو پیدا می کنید بعد قدم بعدی این که سعی کنید اون نقاط ضعف رو از بین ببرید