جوانه جان اون دوست داره بره و خیلی خیلی هم دوست داره فقط و فقط افتاده رو دنده لجبازی با مننقل قول:
نوشته اصلی توسط جوانه؟؟؟
بعدشم نمی دونم اول تاپیکم و گفتگوی با کمال احترامم با پدرشوهرم و عکس العمل بدش رو با من خوندی یا نه!!
نمایش نسخه قابل چاپ
جوانه جان اون دوست داره بره و خیلی خیلی هم دوست داره فقط و فقط افتاده رو دنده لجبازی با مننقل قول:
نوشته اصلی توسط جوانه؟؟؟
بعدشم نمی دونم اول تاپیکم و گفتگوی با کمال احترامم با پدرشوهرم و عکس العمل بدش رو با من خوندی یا نه!!
بله عزیزم
خوندم کاملا در جریان هستم
من خودم خیلی نتیجه گرفتم از مهارت گفتگو واقعا با حرف زدن میتونی کسیو مجبور کنی کاری که میخوای انجام بده البته بدون اینکه بفهمه مجبور شده! وقتی یه را یا یه حرفو میزنی و جواب نمیگیری روش اصرار نکن دوباره تکرارش نکن رهاش کن و راه تازه ای رو برای رسیدن به هدفت امتحان کن شیوه گفتگوی جدید ...
با مادر همسرم حرف زدم
اولش با توپ خیلی پر بهم پرید که تو به بابا گفتی کوهستان باعث اختلاف و جدایی من و ف.. هستش و اونم حق داشته عصبانی بشه و اقلیما چرا درکش نمی کنید و اینا رو همه رو با لحن چکشی می گفت
منم یه نفس عمیق کشیدم و گذاشتم اون تا دلش خواست گفت و گفت.....
بعدم با کمال آرامش اول شروع کردم به گفتن نکات مثبت مثل اینکه من زنگ زدم با شما که مثل مادرم هستید درد و دل کنم شما برام خیلی ارزشمندید و زنگ زدم برای حل مشکلات پیش اومده از شما نظر بخوام
اونم کم کم آروم شد و گفت تو با دخترم هیچ فرقی نداری و من خدا شاهده به پسرم گفتم حق با اقلیما و تو چیز نگفته بودی که بابا عصبانی بشه ولی اونم خسته بوده
بابا همین طوریه با من فلان رفتار و داشته و شروع کرد باهام همدردی کردن
آخرم گفت زندگیتو سر این چیزا خراب نکن....
و هزار تا حرف دیگه........
و گفتم که شما شاهد باشید که من به همسرم میگم بره کوهستان ولی اون نمی ره....
اینقدر آخرش نرم شد که خودمم تعجب کردم چون با اون توپ پر اون اگه منم قاطی می کردم معلوم نبود چی پیش بیاد
خدایا من بالاخره تونستم چیزایی که اینجا یاد می گیرمو رو یه نفر پیاده کنم و خوشحالم از این بابت
تورو خدا یکی بهم بگه چی کار کنم
من فقط تونستم وضعیت رو از بدتر شدن کنترل کنم ولی اوضاع همونه
بهم بگید چی کار کنم
یعنی هیچ کس هیچ راهی به ذهنش نمی رسه
جوانه جان حرف زدن با اونا هیچ فایده ای نداره جز بد حرف زدن اونا و جمع و جور کردن من ........
سلام عزیز دلم
اول یک آفرین برای مهارت گفتگو با مادر شوهر جان و تشویق
:104: :104: :104: :104:
استرس برای چی؟
تو عالی داری رابطه رو مدیریت می کنی! تو کلید ارتباط رو پیدا کردی اقلیما!
پس با حفظ آرامش سکان کشتی رو به سمت جلو هدایتش کن گلم!
اقلیمای عزیز
در مورد همسرت ، انقدر باید و نباید نکن!
اصلا کار نداشته باش که میره یا نمیره! رهاش کن! بگذار خودش تصمیم بگیره بره یا نره! سر لج ننداز!
یک مثال میزنم برات :
دیدی وقتی به یک بچه بهانه گیر و بد غذا وقتی خیلی هم گرسنه است اصرار می کنی غذا بخوره با اینکه گرسنه
هست و از طرفی برای سلامتیش هم مفیده اکر اصرار زیاد کنی با عتاب باهات برخورد می کنه و غذا رو پس میزنه و
با اینکه گرسته هست نمیخوره؟ حالا میدونی چرا نمیخوره؟ چون میخواد خودش هر وقت خواست قاشق رو برداره و
غذا بخوره و احساس امنیت خاطر و استقلال کنه در تصمیم گیری!
حالا اگه دنبال این بچه بدویی و هی اصرار کنی فقط خودت خسته میشی! اما اگه غذا رو بذاری دم دستش و بهش
بگی غذا حاضره و بری دنبال کارت بچه خودش میاد میشینه میخوره وقتی حواس کسی بهش نیست :)
حکایت همسرت هم همینه!
اون خیلی دلش میخواد بره پیش پدرش اما تو با اصرارهات و باید و نباید کردن هات و حساسیت و زود رنجی بیش از
حدت عرصه رو بهش تنگ کردی و اون فکر می کنه که تو دائم میخوای براش تعیین تکلیف کنی و باهات مقابله به
مثل می کنه کثل همون کودک مثال بالا! خودش هم در صحبتهاش این رو اذعان کرده!
پس رهاش کن! مثل همون بچه! اصلا بهش نگو که برو یا نرو و هیچی نگو! اگر حرفی زد بگو میل خودته اگر دوست
داری برو دوست هم نداری نرو! به این میگن استفاده از شیوه مهندسی معکوس! تو متریال رو دم دستش میگذاری
اما بهش اصراری نداری و اون که خودش مشتاقه بلند میشه و میره پیش پدرش!
به همین سادگی خانوم خانوما!
باور کن همین استرس داشتنت و بزرگ کردن مسئله توی ذهن خودت نشون از شخصیت حساست داره و این اصلا
خوب نیست! دائم برات مهمه که چطور قضاوت میشی! رها کن این قضاوت ها رو و خودت باش!
ریلکس ، آرام و زیرک ، صبور!
این فرمول رو بکار ببر نتیجه میده!
در مورد پدر شوهرت هم دیگه پشتش به همسرت حرف نزن! به هیچ عنوان!
مطمئن باش اگر تو با شیوه ای که گفتم غیر مستقیم همسرت رو روانه کنی دلخوری اون کمتر میشه و بعد میتونی
در فاز آخر با بدست آوردن قلب پدر همسرت ، به آرامش برسی و از این بعد به خوبی روابط رو مدیریت کنی!
اونوقت می بینی چقدر همه چی ساده حل شد و تو چقدر پیچیده اش کرده بودی!
پس این همه استرس و نگرانی رو بگذار کنار و از الان رو خودت کار کن و همه نتایج مثبت و روند کارت رو در یک
دفترچه بنویس! دفترچه ثبت موفقیت ها و زیبایی های زندگی اقلیما! حتی این موفقیت ارتباط خوب با مادر شوهر
رو هم با تاریخ بنویس و اینکه چطور دلش رو بدست آوردی!
اگر سوالی بود باز بپرس گلم
تو موفق میشی ان شالا من مطمئنم :46:
:72:
اقليماي عزيز...ضمن تاييد و تشكر از صحبتهاي بهار شادي عزيز...در تكميل صحبتهاي ايشون به اين نكته هم بايد توجه كني كه اگر ميخاي به نتيجه برسي بايد في الواقع و درونا هم اين مسئله رو رها كني،يعني در حين اين كه همسرتو آزاد ميزاري كه خودش تصميم بگيره و مراتب پشتيباني و حمايتت رو هم از هر تصميم ايشون در حرف و عمل نشون ميدي بايد به اين پذيرش هم برسي كه اگر تصميم گرفت كه آخر هفته ها بره ديگه باهاش در اين مورد بحثي نكني و فكر نكني كه اونا رو به شما ترجيح داده يا مثلا چرا نبايد مثه همه ي زوجها باشي و الي آخر...
در يك كلام بايد پرونده ي اين موضوع رو توي ذهن خودتم ببندي ....
اقلیما جون انقدر رو این قضیه زوم نکن و حساسیتتو بزار کنار و یه ذره بی خیال باش.
راستی تاپیک منم بیا نظرتو بگو.
بهار جان متاسفانه اینقدر حساسم و حساس شدم که داره دمار از روزگارم در میاد
خیلی تحت فشارم بعد از اینکه حرفام با مادر همسرم تموم شد چون سر کار هستم رفتم دستشویی و تا دلم خواست گریه کردم و الان هم نیمی از سرم به شدت درد می کنه
ولی خوشحالم که آخرش من برنده بودم و اون پشیمون
بهار با این همه شکافی که بین من و همسرم به وجود اومده که با هیچ چیز انگار پر نمی شه چه کنم انگار دیگه حرف همو نمی فهممیم انگار غبار ناراحتی و کینه از من نمی ذاره همسرم حرفامو بشنوه ازم دوره..........
تو روز چند باری با هم حرف می زنیم و بهم زنگ می زنه ولی انگار جز سلام و خداحافظ هیچی برای هم نداریم
تنها دلیل حرفامون شده مدل نقاشی که من می خوام شروع کنم به کشیدن انگار وسط این همه حرف مهم و مشکلات زندگیمون ،مدل نقاشی که من می خوام شروع کنم از همه چیز مهم تره
نزدیک ترین کسمه ولی اصلا نمی تونیم با هم حرف بزنیم در مورد مشکلاتمون و سریع یکیمون و بیشتر من از کوره در میریم
خیلی خیلی غمگینم و بی حوصله
خونه که میرم حوصله ندارم حتی یه چراغ روشن کنم و فقط کارم شده خواب ولی با کابوس مشکلاتم از خواب پا میشم
به شدت تنهایی رو دوست دارم
وقتی مامانم زنگ می زنه عصبی میشم و دوست دارم اصلا بهم زنگ نزنه
باورتون میشه دیشب بابا و مامانم اومدن خونمون از چشمی که دیدم اونا هستن گریه ام گرفته بود و دلم نمی خواست بیان خونمون ........
نگاه های غمزده مامانم داغونم میکنه
امیدم بعد خدا شده حرفای رنگیه تو بهار جان
یعنی تو زندگیه من همه چی درست میشه!!!!!!!!
زن امیدوار عزیز اگه به این نقطه برسم که دیگه مشکلم تماما حل شده خیلی سخته
اقلیما چر کار تو رفع وابستگی و رهاییست ، هرچه بیشتر این روحیه را حفظ کنی شوهرت از تو دور تر دورتر می شود ف پس اگر می خواهی داشته باشیش ، رهاش کن و از وابستگی بیا بیرون ، چرا آرامش و نشاطت رو گره زده ای به یک عامل بیرونی ؟؟؟؟ عوارضش زیاده ها !!!!!!
.
همه چیز به درون بر میگردد
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی