RE: پر از خشم و عصبانیتم. فشار شدید روی جسمم دارم. دلیل و درمانش ؟ نکند خوب نشوم؟
نگين جان بحث كودك درون تخصص اني عزيزه و كاش پيام بزاري و بياد راهنماييت(البته جوانه و بهار66 هم نظرات خوبي ميدن)
اما احساس من: خيلي از خودت توقع داري يعني هميشه ايده ال و بهترين و يك نگين كامل از خودت ميخواي, نگين هميشه خوب
حالا اون كودك درونت يه وقتايي شيطنت ميكنه يه وقتايي از نظر همون والد بد ميشه و كارهايي ميكنه كه والدش هم خجالت ميكشه هم دلش ميخواد اين كودك يه كم بهتر باشه
اما يادت نره كودك اشتباهاتش زيباست, هرقدر هم اون ادم بزرگه درونت بخواد تربيتش كنه نميتونه چون اون كودك خود خودشه, اتفاقا رفتار اون كودك درسته
نگين اين دوتا باهم دوستن , دنبال توجيهش نباش, رشدش بده نه اينكه دعواش كن
تا همينجا بسه واسه من اخه جدا تو اين مورد تخصصي ندارم , اخه كودك و بالغ و والد و... من همه مخلوطن و خوشن با هم:311:
كلا يه وقتايي هم بزار سوتي بدي و كامل نباشي, مثل همه ادما,هيچ اتفاقي نميفته, مسلما هميشه نظراتي بهتر و بدتر از نظرات تو هست, اما بي خيال, تو تكي تو دنيا
RE: پر از خشم و عصبانیتم. فشار شدید روی جسمم دارم. دلیل و درمانش ؟ نکند خوب نشوم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط نقاشي
كلا يه وقتايي هم بزار سوتي بدي و كامل نباشي, مثل همه ادما,هيچ اتفاقي نميفته, مسلما هميشه نظراتي بهتر و بدتر از نظرات تو هست, اما بي خيال, تو تكي تو دنيا
آره دقیقا ....
خیلی موافقم که باید یک کم بیشتر اجازه سوتی دادن به خودم بدم
یک مدت اینو تمرین میکردم و خیلی خوب بود. این که کامل نباشم و گاهی اشتباه کنم. در کل خیلی اوضاعم بهتر از قبله. یعنی الان بیشتر سوتی میدم :311:
ممنون که این نکته مهم رو بهم یادآوری کردی. خیلی خوب بود. امتیاز امروزم پر شده. طلبت برای فردا.
راستی از وقتی که خاله پری رفته دوباره خوب خوابیدم. شاید چون ضعیف ترم تو این مواقع بیشتر اذیت میشم.
RE: پر از خشم و عصبانیتم. فشار شدید روی جسمم دارم. دلیل و درمانش ؟ نکند خوب نشوم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط negin iran
من نظرامو می نویسم ولی خودت می دونی که خودم لنگم! ممکنه اشتباه کنم.
1 .اگر کسی انتقادی به من بکند که خودم هم با اون انتقاد موافق باشم، صدای والدم خیلی قوی میشود و دیگر ازهمه چیزم ایراد میگیرد. خیلی به سختی میتوانم صدایش را دوباره پایین بیاورم. یعنی بسته به موضوع یکی دو روز تا حتی چندین هفته ممکن است حالم را بد کند. مثلا در مثالی که چند روز پیش اتفاق افتاد:
خوب عزیزم فکر می کنم هنوز با خودت به توافق نرسیدی. یعنی هنوز خودتو قبول نکردی. قسمت های سایه و منفی خودتو کنار مثبت ها نپذیرفتی. یه جورایی هنوز خودتو کاملا دوست نداری که بی رحمانه نقد می کنی. به نظرم بهتره به جای کودک درون و والد بیای روی قسمت تاریک و سایه خودت کار کنی اول. واسه من این بهتر جواب می ده. یکپارچه تره. والد و کودک درون حالت دیالوگ دو نفره می شه و نفس ادمو می گیره!
داشتیم در مورد موضوعی با دو تا از دوستهایم بحث میکردم. بعد من یک نظری دادم که یکی از بچه ها مخالفت کرد. مخالفتش به حق بود. من هم قبول کردم اما حس بدی پیدا کردم. به خودم گفتم درسته من نظرم خیلی دقیق نبود ولی عیبی نداره چون من که متخصص نیستم. خلاصه دم والدو رو قیچی کردیم رفت پی کارش :160: بعد باز دوباره در مورد یک موقعیت حکمی دادم که خیلی محکم و قطعی بود. این بار حس کردم که دوست دیگرم کمی توجهش به نظرات من در این بحث کم شد. این بار حس بدم خیلی بیشتر بود و خلاصه گفتگوی درونی ام آغاز شد. شروع کردم به مقایسه خودم اون دوستم که نظراتش معقولتراز من بود. کلی چیزهای دوست نداشتنی در خودم حس کردم. نهایتا به یک حس بد منجر شد : دوست صاحب نظرترم خوب نبود و مرا دوست نداشت. دوست دیگرم هم خوب نبود چون اعتمادش به من کم شده بود. من هم خوب نبودم چون باعث و بانی همه این احساسها خودم بودم. چون زود قضاوت میکنم. چون گاهی فکر نمیکنم و حرف میزنم و ...
ببین توی اون تاپیک جراتمندی نوشته بود جراتمندی یعنی که جرات کنیم تصمیم بگیریم. جرات کنیم اشتباه کنیم و حتی جرات داشته باشیم که پای عواقب اشتباهاتمون واستیم و مسوولیتشو بپذیریم. تو که فقط یه نظری دادی . تو جرات کردی نظرتو گفتی و حالا باید جرات کنی و اشتباهاتو بپذیری. ادم تا اشتباه نکنه که نمی تونه پیشرفتی کنه. تازه تو الان داری تمرین می کنی چیزایی که خوندی. طول می کشه تا توی استفاده از چیزایی که خوندی خبره بشی. اینکه نظرات یه نفر معقولتر باشه خیلی هم خوبه. چه خوبه ادم همنشینی داشته باشه که بتونه ازش یه چیزی یاد بگیره.
2. گاهی در جمع که هستم ناگهان سرعت فکر کردنم تند میشود. سرعت احساساتم هم تند میشود و بیشتر از ظرفیتم احساس خرج میکنم. بعد خیلی از کارهایم می افتد توی یک الگوی شرطی شده. این را بعدا که موقعیت تمام میشود و خودم رانگاه میکنم می فهمم. این هم منشأ یک سری احساسهای بد میشود که معمولا اتفاقی شبیه به اتفاقات بالا می افتد. چرا تند می شوم و به سرعت میروم؟ چگونه خودآگاهی ام را حفظ کنم و وارد الگوهای شرطی نشوم؟
دقیقا نفهمیدم سرعت فکر و الگوی شرطی رو. ولی ادم بیکار بمونه و مخصوصا توی یه مهمونی که انقدر خسته کننده است که باید چرت بزنه اگه خوابش نیاد خوب گلم مغزش مثه ساعت کار می کنه! حالا تو هر سمتی. اگه توی این شرایط بودی می تونی از تمرین های خیلی معمولی مدیتیشن استفاده کنی که حواست رو بتونی کنترل کنی. مثلا اینکه زبان رو سعی کنی ببری بالا و به عقب دهان (نه بالای دهان) برسونی. یه تمرینای این مدلی جسمی. یا اینکه تمرکز کنی روی میوه پوست کندن و خوردن و این چیزا. فکرتو کنترل کنی. الگوی شرطی رو نمی فهمم منظورت چیه.
3. یک نمونه دیگر که به احساس من خوب نیستم شما ها همه تان بد هستید (یعنی رحم و مروت یُخ :311: ) منجر شد: خانه دوستم بودیم. شوهرش چیزی گفت که من ناراحت شدم. ناراحتیم را نشان دادم و از مدل نشان دادنم خیلی راضی بودم. خیلی زیبا و تمیز و محترمانه بود.
ببین گلم. نمی دونم اون چی گفته که ناراحت شدی. ما اول باید روی خودمون کار کنیم که ناراحت نشیم به سرعت. یعنی اسیب پذیر نباشیم. بعدش اون جراتمندی که خوندیم مال این نیست که کسی رو تحت تاثیر خودمون قرار بدیم. مال اینه که از حریم خودمون دفاع کنیم اما یه جوری که به حریم دیگران هم لطمه نزنیم. یعنی محترمانه پیام بدیم که کار شما منو ناراحت کرد و دیگه اجازه نمی دم ناراحتم کنین. اما اینکه اون طرف چی فکر کرد و چی احساس کرد به ما ربط نداره. خودمون به خودمون ربط داریم. یعنی هدف مخاطب نیست. هدف خود ما هستیم. اصلا اثر گذاری روی مخاطب اهمیتی نداره.
بعد از این عکس العمل زیبا و سکوتی که در جمع برقرار شد و همه فمیدند که من ناراحت شدم و خلاصه اون آدم هم متوجه اشتباهش شد و گفت ناراحت شدید؟ من برگشتم گفتم بله ناراحت شدم و فهمیدم که شما هم از ناراحتی من ناراحت شدید (بعدش هم خندیدم یعنی ماجرا تمام شد در حالی که دلم میخواست اثر رفتارم در فرد بماند. نمیدانم چرا این کار را کردم).
خوب فکر می کنم به روراستی با خودت نرسیدی در این موقعیت و این ناراحتت کرده. واسه اینه که ادم اگه بخواد راستگویانه رفتار کنه باید یه عواقبی رو هم بده واسش. مثلا من باید فکر کنم اگه الان راست بگم و احساسمو بیان کنم چی می شه اگه دروغ بگم و بخندم چی می شه. بعدش انتخاب کنم. در این مورد جراتمندانه رفتار نکردی. منفعلانه بوده. واسه همینه که ناراحتی. اما داری تمرین می کنی و خیلی خوبه. باید چند بار اشتباه کنی دیگه.
این جمله دومم که بولدش کردم شروع حال بدم بود. هر چقدر این جمله را بررسی میکنم نمیدانم حس خوابیده پشت آن چیست که مرا ناراحت می کند (یک چیزهایی فهمیدم اما نه آن طور که دیگر احساس آرامش کنم). انگار یک ابراز وجود قشنگ کردم اما بعدش با حرفی که زدم ابراز وجودم را ضایع کردم. یک جور حس نادیده گرفتن خودم توی این جمله هست. چرا این حس بد را داشتم؟ آزرده شدن کودک درونم از اینجا شروع شد. من دیگر بعدش انگار وارد یک فاز رفتار شرطی شدم. احساساتم را تا آخر مهمانی نادیده گرفتم و خودآگاهی ام نسبت به احساساتم خیلی کم شد.یعنی می فهمیدم که این احساس را دارم اما کار مناسب با آن را انجام نمیدادم. محبت و انرژی دادن و ...
به ابراز وجود احتیاج نداری. به اینکه دیده بشی احتیاج نداری. نه در مدیتیشنی که خوندی و نه در رفتار جراتمندانه. اگه داری یعنی باید روی اون سایت مدیتیشن کار کنی. روی قسمت سایه و تاریک خودت و روی قبول کردن خودت و دوست داشتن خودت. روی اینکه هرکدوم از ما یه کل هستیم که این کل شامل صفات مختلف میشه که هر کدوم از این صفات در موقعیت های مختلف می تونن خوب یا بد معنی پیدا کنه. من فکر می کنم برای من که همیشه ی عمرم خودمو نقد کردم استفاده از والد و کودک درون برای شروع خوب نیست. چون باز هم همون شکل دیالوگ دو طرفه ی انتقادگر رو که همیشه داشتم رو تکرار می کنم اما به اسم والد و کودک. من که ذهنم به ثبات و یکپارچگی نرسیده هنوز ترجیح می دم از یه روشی که یکپارچگی داشته باشه استفاده کنم تا ذهنم بتونه اونو یه کل در نظر بگیره نه دو تا در مقابل هم. شاید برای تو هم همینطور باشه.
را بیشتر از آنچه که ظرفیتم بود خرج میکردم. خیلی جاها دلم نمیخواست حرفی را بزنم ولی برخلاف میلم زدم. دلم نمیخواست انرژی بدهم ولی دادم. کودک درونم را خیلی نادیده گرفتم :302:. بعد انگار هی تندش کردم هی حرف زدم که حس بدم را بپوشانم و نهایتا به یک تجربه بد منجر شد. کودک درونم خیلی آزرده شد. این طور مواقع از خوابی که می بینم می فهمم که کودک درونم خیلی ناراحت است و اذیت شده است.
اینجا منفعلانه رفتار کردی. مثلا شاید به خاطر یه اشتباه که با خونده هات فرق داشته خودتو ول کردی تا اخر مهمونی و هی انفعالی پشت انفعالی رفتار کردی! یه رفتار انفعالی از 5 تاش خیلی بهتره. ضمن اینکه تو از من خیلی جلوتری عزیزم. داری خونده هاتو در عمل تمرین می کنی. طبیعیه چند باری اشتباه کنی.
RE: پر از خشم و عصبانیتم. فشار شدید روی جسمم دارم. دلیل و درمانش ؟ نکند خوب نشوم؟
ممنون مینوش جان
یک جاهاییش رو خیلی دقیق گفتی.
بااین قسمتش خیلی موافقم:
یه جورایی هنوز خودتو کاملا دوست نداری که بی رحمانه نقد می کنی. به نظرم بهتره به جای کودک درون و والد بیای روی قسمت تاریک و سایه خودت کار کنی اول.
یعنی هدف مخاطب نیست. هدف خود ما هستیم. آررررررره دقیقا ... من صد بار اینو به خودم گفتم.
منظورم از ابراز وجود یک جورایی همون رفتار جرأت مندانه بود. یعنی احساسم رو تونستم نشون بدم. کلمش مناسب نبود.
RE: پر از خشم و عصبانیتم. فشار شدید روی جسمم دارم. دلیل و درمانش ؟ نکند خوب نشوم؟
سلام نگین جان.خوبی؟
البته تو گفتی بیشتر روی پست 27 و 30 تمرکزکنم اما قبلش درمورد مشکلات جسمیت میخواستم بگم که مسلما تو ایجادشون فشارهای روانی خیلی موثرن.لینک زیر رو مطالعه کن.
گوش دادن به پیامهای تن)
پیامهای بدن و شفای تن
.................................................. ..
اما راستش حس و حال تو رو هم من تجربه کردم..تو یه جمعی نشستیم مثلا ظاهرا همه شادن اما یه اتفاق حتی کوچیک باعث میشه خشم و اندوه مثل یه بادکنک منفجر بشه..اگه واکنشنشون ندیم بعدش خودمونو سرزنش میکنیم که ای بی عرضه حقت بود اینو بهت گفت..من چقدر بدبختم و ...
اگه واکنش نشون بدی ظاهرا اروم شدی اما میبینی یه وجهه بد ازخودت ساختی..اونوقت اصلا یادت رفته عصبانی بودی می گی و میخندی انگار فقط احتیاج داشتیعصبانی بشی و دیگران رو سرکوب کنی..فکر میکنی همین که دیگری رو سرکوب کردی تمومه و حالت بهتر میشه.دقت کن تو اینکارو فقط با هدف بهترشدن حالت انجام میدی نه به قصد ازار دیگران.
اما اینا عملا بی فایده است..مشکل اینجاست که ما ته وجودمون اعتقاد داریم مثلا بدبختیم،زشتیم،بد قواره ایم،خنگیم،احمقیم،بد شانسیم و ...ما بهشون ایمان داریم اما ازشون فرار میکنیم..دلمون میخواد کاری کنیم که یادمون بره و دیگران هم یادشون بره مثلا زشتیم...اما اگه دیگران کوچیکترین رفتاری کنن که اون صفت یادمون بیاد انگار روی نقطه دردناکمون دست گذاشتن و فریادمون میره هوا و دلمون میخواد یه واکنشی نشون بدیم که به خودمون بگیم نه من زشت نیستم.
اینا همش نیمه تاریک وجوده و تا زمانیکه ما نپذیرفتیمش،حوادث مختلفی اتفاق میفته تا بهمون یاداوری کنه که همچین افکاری داریم.دقت کن گفتم افکار..یعنی ممکنه ما واقعا زشت نباشیم اما این فکر تو وجودمونه..تا وقتی نپذیرفتیم اون صفت رو داریم وضعیت تغییری نمیکنه.
نيمه ي تاريك وجود يا سايه
راههاي شناخت نيمه ي تاريك :
پوسته ي بيروني:
تمريناتي براي تملك يك ويژگي:
ترس
یادت باشه تمرینات نیمه تاریک سخته چون همیشه بهمون یاددادن درباره خودمون همیشه خوب فکر کنیم.حتی اگه ظاهری باشه.
.................................................. .......................
ارتباط با کودک درونت هم خیلی بهت کمک میکنه..چون باعث میشه ریشه ازردگیهات رو پیدا کنی.
کشف کودک درون
صحبت با کودک درون
ملاقات با کودک درون
تمرینات ملاقات با کودک درو
كودك آسيب پذير درون
کودک خشمگین درون
شفاي زخمهاي كودكي
حتما یه دفتر مختص کودک درونت تهیه کن..و یادت باشه با انجام این تمرینات ممکنه اولش حالت خیلی بد بشه اما نترس اینا تموم حسها و انرژیهای منفی هستن که تو وجودت پنهان شده بودن.
اگه تونستی درسهای دیگش رو هم پرینت بگیر و بخون.
موفق باشی
RE: پر از خشم و عصبانیتم. فشار شدید روی جسمم دارم. دلیل و درمانش ؟ نکند خوب نشوم؟
ممنون بهار جان که آمدی و نظر دادی. :72:
از لینکهای خوبت هم ممنون.
من هم چند وقته این سایته رو دیدم و دارم تمرینهای سایش رو انجام میدم. قبلا هم به صورت دیگه ای این کار رو انجام داده بودم. اما برام واضح نمیشه که خصوصیتی که منو اینقدر اذیت می کنه چیه؟
RE: پر از خشم و عصبانیتم. فشار شدید روی جسمم دارم. دلیل و درمانش ؟ نکند خوب نشوم؟
نقل قول:
اما برام واضح نمیشه که خصوصیتی که منو اینقدر اذیت می کنه چیه؟
از روش بار احساسی صفات هم استفاده کردی؟
حتما اون صفت خیلی چِغِره...رفته خودشو قایم کرده..صبور باش پیداش میشه
من خودم بعد چندماه یه صفت کشف کردم..اما چه صفتی!!!!!!!!!!
RE: پر از خشم و عصبانیتم. فشار شدید روی جسمم دارم. دلیل و درمانش ؟ نکند خوب نشوم؟
این روش رو امتحان کردم اما تقریبا نسبت به همه صفت ها مثبت و منفی بی تفاوت بودم. فکر کنم اون صفته چغر تر از ایناست که این طوری خودش رو نشون بده :316: . فقط وقتی به خودم میگفتم تو دوست داشتنی هستی یک احساس متفاوتی داشتم!! دمیدونم که یکی از کلیدی ترین مسائلم اینه که خودم رو دوست ندارم. یعنی اون طور که پایدار باشه دوست ندارم. دوست داشتنم خیلی متزلزل هست و خیلی زود مثل ماهی از دستم سر میخوره میره.
در مورد بدن باهات موافقم. خودم هم در کل فکر میکنم بیشتر روحی روانی است. البته حتما آزمایش و اینها هم میدم. ولی معتقدم همون کم خونی و تیروئید هم ناشی از روحی روانی هست. من از بچگی دچار حساسیت (عطسه و خارش و ... در فصل بهار ) شده بودم. همیشه دنبال علت روانیش بودم و عمیقا معتقدم بودم که یک علت روانی داره. تا اینکه یادم نیست کتاب لوئیز هی بود یا اون چهار اثر از اسکاول شین که یک لیستی داده بود از بیماری ها و علت روانیشون که خیلی بهم کمک کرد علت حساسیتم رو بفهمم.
RE: پر از خشم و عصبانیتم. فشار شدید روی جسمم دارم. دلیل و درمانش ؟ نکند خوب نشوم؟
منم یه زمانی نه تنها خودمو دوست نداشتم..
من اینکارا رو انجام دادم بهت میگم شاید به درد تو هم بخوره.
یه دفترچه اماده کردم.و هنوزهم دارم..توش هدفهام رو بصورتی که اتفاق افتاده مینوشتم و از خودم تشکر میکردم که موفق شدم.
کلی به خودم ابراز محبت میکردم.
برای اولین بار روز تولدم به خودم کادو دادم.واسه خودم گل خریدم و احساس کردم امروز بهترین روزدنیاست چون توش متولد شدم.و بهت میگم چه اتفاقات شگفت انگیزی برام افتاد.
ازروش بخشایش استفاده کردم.من یه لیست بلندبالا از کسایی که ازشون بدم میومد تهیه کرده بودم. کلیتوش دربارشون حرفای منفی نوشته بودم.
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا اون لیست و هر نوشته منفی رو ازبین بردم و بابت تموم اون ادما خیر و برکت طلب کردم.
نتیجه:چند روزبعد لحظه سال تحویل توی ذهنم داشتم دعا میخوندم که اصلیترین کسی که باهاش 10 سال یا بیشتر قهر بودم اومد خونمونو اومد پیشم و اشتی کردیم جوری که کل فامیل متعجب بودن.
و بعدا همون فرد هم بعد از خودم دومین کسی بود که تولدمو بهم تبریک گفت.
نشستم اون صفاتی که بابتشون خودمو دوست نداشتم پیدا کردم و ازروش تملک صفات استفاده کردم..مثلا میگفتم فرضا من فلانم..حالم بد میشد..گریه میکردم..اما انقد ادامه میدادم تا دیگه حالم بد نشه..بعد به خودم میگفتم بهار با همین صفت فلان هم دوستت دارم.برام عزیزی.
.وواقعا هم برام عزیزه.:43:
یه عکس از بچگیم رو گاهی نگاه میکنم و سعی میکنم کودکیم رو به یاد بیارم و بیرون بریزم.
اونچه که جسما باید انجام میدادم رو رعایت کردم.مثلا من وقتی حرص میخورم بشدت اشتهامو ازدست میدادم..با خوردن قرص اهن و روشای قبل کاملا این موضوع برطرف شد.
سعی میکنم قبل ازخواب به موضوعات دلنشین فکر کنم.چون تلقین پذیری اون موقع بالاست.
بشدت خودمو به خدا سپردم پس میدونم اونچه برام پیش میاد به صلاحمه.
اگه فکر منفی میاد تو ذهنم با گفتن جمله ی منتفی شد اونو ازبین میبرم.
سعی میکنم از چیزی که میخوام، ببخشم تا دریافت کنم.اگه دنبال پولم ازپولم ببخشم.اگه دنبال محبتم به دیگران کمک کنم..اگه دنبال سلامتیم به بچه های سرطانی کمک کنم.چون اعتقاد دارم چندین برابرش بهم بر میگرده.
با فکر به اینکه وقتی کائنات دیگری رو که صاحب فلان چیزه بهم نشون داده یعنی میتونه به من بهترش رو بده از بار حسادت و ازردگی رها کردم.
و............روشهای زیادی وجود داره.
موفق باشی
RE: پر از خشم و عصبانیتم. فشار شدید روی جسمم دارم. دلیل و درمانش ؟ نکند خوب نشوم؟
نکاتی که برام مفید بودند:
ممکنه من هنوز با خودم به یه سری توافق هایی نرسیده باشم. مثلا اینکه بعضی چیزا رو نمی شه تغییر داد و یا هنوز به این زودی نمی شه تغییر داد و من هنوز اینو نپذیرفتم واقعا. واسه همینم سریع یادم می یفته و از اینکه نشده به این زودی تغییر بکنه عصبانی می شم.
-------
جراتمندی یعنی که جرات کنیم تصمیم بگیریم. جرات کنیم اشتباه کنیم و حتی جرات داشته باشیم که پای عواقب اشتباهاتمون واستیم و مسوولیتشو بپذیریم. تو که فقط یه نظری دادی . تو جرات کردی نظرتو گفتی و حالا باید جرات کنی و اشتباهاتو بپذیری.
--------
اینجا منفعلانه رفتار کردی. مثلا شاید به خاطر یه اشتباه که با خونده هات فرق داشته خودتو ول کردی تا اخر مهمونی و هی انفعالی پشت انفعالی رفتار کردی! یه رفتار انفعالی از 5 تاش خیلی بهتره.
--------
هدف مخاطب نیست. هدف خود ما هستیم.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
فكر نكني ميفهميدم و ميومد سراغم , نه نگين, نميخواستم اما چون از خودم راضي نبودم ذهنم درگير ميشد,
---------
خشم تو مثل خشم منه فقط در صورتي كاهش بيدا ميكنه كه قبول كني هركي هستي , هرجا هستي , زندگيت هر جوري كه هست مال تويه و تو دست تو اسيره, هر جور باشه ازش لذت ميبري و مهم نيست بقيه چي فكر كنن, ذهن تو شاد و خوشبخته.
---------
در ضمن اينجور خشمهاتم بريز بيرون, اما نه با داد و فرياد منفي, خوبيها و نكات مثبت زندگي و خودت رو داد بزن و بزار ذهنت يادش بياد تو چي هستي و اينقدر بيراهه نره
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
مشکل اینجاست که ما ته وجودمون اعتقاد داریم مثلا بدبختیم،زشتیم،بد قواره ایم،خنگیم،احمقیم،بد شانسیم و ...ما بهشون ایمان داریم اما ازشون فرار میکنیم..دلمون میخواد کاری کنیم که یادمون بره و دیگران هم یادشون بره مثلا زشتیم...اما اگه دیگران کوچیکترین رفتاری کنن که اون صفت یادمون بیاد انگار روی نقطه دردناکمون دست گذاشتن و فریادمون میره هوا و دلمون میخواد یه واکنشی نشون بدیم که به خودمون بگیم نه من زشت نیستم.
----------
نشستم اون صفاتی که بابتشون خودمو دوست نداشتم پیدا کردم و ازروش تملک صفات استفاده کردم..مثلا میگفتم فرضا من فلانم..حالم بد میشد..گریه میکردم..اما انقد ادامه میدادم تا دیگه حالم بد نشه..بعد به خودم میگفتم بهار با همین صفت فلان هم دوستت دارم.برام عزیزی.
-------------
یه عکس از بچگیم رو گاهی نگاه میکنم و سعی میکنم کودکیم رو به یاد بیارم و بیرون بریزم.
بعضی از نکاتی که گفتین رو قبلا بهش رسیده بودم. چند سال پیش و کلی هم روش کار کرده بودم. اما به کل فراموش کرده بودم. ممنون که بهم یادآوریش کردین. انگار قبلا زندگی یک درسهایی بهم یاد داده. بعد از چند سال الان دوباره رفتم نشستم تو همون دوره. درس ها داره برام تکرار میشه. تا من خوب یاد بگیرم.
فکر می کنم مهمترین مسأله من همون دوست نداشتن خودم هست و تمام حس های بد از اینجا شروع میشه. از هر طرف که میرم و هر مشکلی رو که بررسی میکنم یک جورایی به این مسأله میرسم.
البته این وسط یک سوالی برام هست. میگن کسی که خودش رو دوست نداشته باشه دیگران هم دوستش ندارن. اما خیلی ها منو دوست دارن. نگین میخواد از خودش تعریف کنه ها من دارم صادقانه میگم چون نمی فهمم.
از کارهایی که به خاطر همین دوست نداشتن انجام میدم و حالم رو بد میکنه مقایسه هست. گاهی به قول نقاشی اونقدر پنهانه که نمیفهمی داری خودت رو مقایسه میکنی.
اوایل که فهمیده بودم که خودم رو دوست ندارم برای خودم تکرار میکردم که تو دوست داشتنی هستی و از شنیدن این حرف احساس حماقت میکردم. یک چیزی تو وجودم بهم پوزخند می زد و می خندید وقتی این جمله رو تکرار میکردم. با وجود این، جمله اثر خودش رو می گذاشت و حالم بهتر میشد. وقتی میخواستم برم سرکار تو راه با خودم تکرارش میکردم و کلا روزم رو تغییر میداد.
من گاهی نمی تونم خوبیهای خودم رو که دارم می بینم دارمشون و حتی بقیه بهم میگن قبول کنم. مثلا بهم میگن که هیکلت خوبه و بدنت خوش فرمه اما من نمیتونم قبول کنم. در چشم خودم هیکلم زیبا نیست. گاهی خوبه اما بیشتر وقتا خودم رو زیبا نمی بینم. از این موارد زیاد دارم. تعریفهای بقیه رو پس میزنم ته وجودم. حتی با اینکه می بینم که درسته اما انگار قبولش برام سخته. شاید می ترسم با قبولش دیگه دوست نداشتنی نباشم. شاید من مقبول بودن و دوست داشتنی بودن رو توی "خوب نبودن" می بینم.
درسی که امسال به درسهای دیگم اضافه شده اینه که جسمم میتونه خیلی بهم کمک کنه تا راه سلامت روانم رو پیدا کنم. اگر با جسمم بیشتر آشنا بشم و زبانش رو یاد بگیرم اون به من میگه تو ذهنم و روانم چی میگذره. یک جورایی جسم زبان روح ماست.
مصمم هستم که خودم رو دوست بدارم.
جایی که تصمیم باشد راهی گشوده خواهد شد.