آرام جان سلام
من دير رسيدم تالار. هرقدر از طريق وبلاگ سعي ميكنم بيام نميشه. همش گوگل پيام ميده .....opss . حتي وبلاگ خودمم باز نميكنه. نميدونم چه مشكلي پيش اومده؟
خوب وضعييت چطوره؟
رابطت با ح در چه وضعيه؟
راضي هستي؟
چيزي تغيير كرده؟
ديشب چي شد؟
نمایش نسخه قابل چاپ
آرام جان سلام
من دير رسيدم تالار. هرقدر از طريق وبلاگ سعي ميكنم بيام نميشه. همش گوگل پيام ميده .....opss . حتي وبلاگ خودمم باز نميكنه. نميدونم چه مشكلي پيش اومده؟
خوب وضعييت چطوره؟
رابطت با ح در چه وضعيه؟
راضي هستي؟
چيزي تغيير كرده؟
ديشب چي شد؟
عزیزم سلام ..نقل قول:
نوشته اصلی توسط گندمزار
مرسی که کنارمی گندمزار عزیزم ..
وای دارم دیوونه میشم .. اومد و اصلا حرفی نزد و عموم از طرفش معذرت خواهی کرد و بعدم بلند شد رفت .. ظاهری اشتی کردن ..
دیروز داشتیم حرف میزدیم گفتم برو با تالار صحبت کن تاریخمونو عوض کنیم و چکو دوباره بهشون بده .. بعد گفت من دیگه امادگی ازدواجو ندارم و تا هر وقت که بخوام عقد کرده میمونیم .. بابات و مامانت باید ادب بشن !
دیگه کار نمیکنه و یا باشگاه میره یا تا صبح خونه ی دوستاشه و تا عصر میخوابه و دوباره باشگاه و خونه ی دوستاش ..
میگه من سر دو راهی گیر کردم . دارم به زندگی با پدر و مادرم حسرت میخورم نمیخوام با هم تو یه خونه باشیم ..
هیچ جوری قبول نمیکنه بریم خونه ی خودمون ..
سلام عزيزم
حالت چطوره؟
آرام جان به نظرم خيلي دوست داري بري خونه خودت و مستقل بشي.
البته منم موافقم كه وقتي آدم ازدواج ميكنه خونه پدرو مادر خونه خود آدم نميشه. ولي با وجود اوضاع فعلي شما بهتر نيست يكم با دقت بيشتري وارد خونت بشي؟
اگه بيشتر حوصله كني و سريع تصميم نگيري و اجازه بده يه سري از مسايل موجود به سمت حل شدن بره خيلي بهتره تا بيتاب رفتن سر خون زندگيتون باشي.
منظورتو متوجه نشدم عزيزم.نقل قول:
دارم به زندگی با پدر و مادرم حسرت میخورم نمیخوام با هم تو یه خونه باشیم .
يكم بيشتر بگو .
موفق باشي:72:
سلام آرام جون من امروز کل تاپیکتو خوندم شرایطی که توش قرار داری خیلی حساسه .برای تصمیم گیری توی این شرایط باید خیلی محتاط عمل کنی.اما به نظرم به هیچ وجه عجله جایز نیست.برای مقدمه چینی مراسم عروسی و گرفتن تالار خوب و.. همیشه وقت هست.اما مهمتر از هر چیزی رابطه خودت با شوهرته.
الان تو یه جایی ایستادی که اگه یه قدم بدون فکر وفقط از روی احساست برداری سالها حسرت بازگشت به این برهه زمانی و اصلاح شتباهت رو میخوری.
به نظرم بشین با خودت صادق باش .ببین همسرت الان چقدر از یه مرد با شرایط متوسط قابل قبول توی ذهن تو فاصله داره وبا منطق اینو بسنج که آیا این فاصله میتونه جبران بشه؟از بایدها و نبایدهای قراردادی ذهنت یه کم فاصله بگیر. رها از ملاحظات وقید وبندهای زاییده ذهن خودت رفتارها،حرفها ،اعمال و واکنشهای همسرت رو از اول تا حالا بسنج و انصاف رو هم رعایت کن توی کدومش ممکن بوده نیت بدی در کار نبوده باشه و فقط شرایط خاص موجود اونو وادار به واکنش کرده باشه.چقدرش هم به خاطر نوع شخصیت و تفکر غالب همسرت بوده.
هیچ کس به اندازه خود تو نمیتونه و حق نداره صادقانه و بدون هیچ محدودیتی راجع به زندگیت تصمیم بگیره ما فقط به عنوان آدمهایی که بیرون گود نشستیم و در حال حاضر احساساتمون در واکنش به شرایط تو کمتر از خودت درگیره تو رو با ابعاد دیگر این ماجرا هم آشنا میکنیم.
عزیزم قوی باش و زود تسلیم شرایط نشو و از روی عجز و ناتوانی تصمیم نگیرید.
برات آرزوی شادی و آرامش میکنم.
گندمزار عزیزم سلام ..نقل قول:
نوشته اصلی توسط گندمزار
درست میگی گلم .. عجله ی من فقط به خاطر رهایی از این وضع موجوده که تو خونه هر روز پشت سر همسرم همه حرف میزنن و بد و بیراه میگن و ایشونم حس میکنه من ازش دورم و فاصله دارم .. و اینکه ما هر بار با هم میریم بیرون باید حتما بعدش تو خونه با پدر و مادرم جر و بحث داشته باشیم .. از این همه فاصله خسته شدم . فکر میکنم وقتی بریم خونه ی خودمون بهتر میشه چون اونجا فقط خودمونیم و مسائلو بین خودمون حل میکنیم ..
اون جمله ی ح بود عزیزم که اون روز که من اصرار میکردم بهم گفت .. واقعا گیر کردم گندمزار ..
بازم مرسی از کمکت خانومی ..
:72:
سیتروس عزیز سلام ..نقل قول:
نوشته اصلی توسط سیتروس
مرسی واسه حرفای قشنگت و راهنمایی هات ..
راست میگی .. ولی من از فاصله ای که بینمون افتاده خیلی می ترسم .. می ترسم دیگه حرفای منو باور نکنه و این که نمیخواد فعلا هم خونه بشیم احساس میکنم به خاطر بی اعتمادیش به منه .. که توی اون دعوا من طرف پدرمو گرفتم و با ایشون قهر کردم و حالا دیگه احساس امنیت نمیکنن که همسرش پشتشه و هواشو داره .. حس میکنه تنهاست .. و این باعث میشه ازم دورتر بشه و روز به روز غریبه تر ..
البته شاید من احساسی فکر میکنم .. نظرتون برام خیلی مهمه چون به قول خودت بیرون گود ایستادین و بهتر از من میبینین .. به نظرت با ازدواج این حالت ها بهبود پیدا میکنه و من درست فکر میکنم که این رفتارهاش به خاطر احساس عدم امنیته یا بدتر میشه ..؟
:72:
سلام ..
راستش با یه خبر خوب اومدم و یه جعبه شیرینی .. :73::310:
از اون تاریخی که تو همدردی عضو شدم شروع کردم به خوندن تاپیکای بچه ها و مقالات و ...
خیلی خوندم .. خیلی تمرین کردم .. مهارتهای گفتگو رو .. طرز بیان خواسته هامو .. مثبت اندیشی رو .. و بالاخره سه روز پیش تلاشم نتیجه داد ..
یه جا عروسی دعوت بودیم .. من هیچی نمیگفتم که بیا یا نه فقط گفتم کنارم باشی خوشحال میشم .. شب قبل عروسی گفت آرام فردا منم باهات میام دیگه هیچ جا تنهات نمیذارم ..
اومد و خیلی خوب با خانواده م برخورد کرد .. حتی با مادرم که پشتشو کرده بود بهش و حرف نمیزد رفت صحبت کرد و حالشو پرسید .. تو کارا کمک بابا کرد .. همه ش با بابا شوخی میکرد و میخندید و با اینکه جو اون مجلسو اصلا دوست نداشت یه کلمه هم به من حرفی نزد .. :227:
تو این دو ماه من مو به مو کارایی که دوستان گفتنو انجام دادم .. نظرات کارشناسارو تو تاپیکای دیگه که مشکلشون مشابه من بود خوندم و عمل کردم ..
و الان اومدم که بگم واقعا از همگی ممنونم .. ممنونم از همدردی .. از مدیر همدردی .. از همه ی دوستای خوبم که با نظراتشون بهم کمک کردن .. :46:
مرسی هر چقدر هم که تشکر کنم بازم کمه .. فقط دعا میکنم برای همه ی بچه هایی که مشکل دارن و پریشونن .. الهی که همیشه آروم باشین .. الهی که خدا کمکتون کنه ..
با تمام وجودم ازتون ممنونم ..
:72::43:
با توجه به اینکه مشکل مطرح شده رفع شده، این تاپیک جزء به نتیجه رسیده ها است.
بدین خاطر تاپیک قفل میشود.
با آروزی موفقیت و ثبات شادی شما