منم سابقه ی خودکشی دارم، البته نه دقیقا خودکشی
من حتی وضعم داغون تر از اونی بود که بتونم خودکشی کنم. شاید باورتون نشه که حسودیم میشد به آدمایی که بعد از مرگ رو شروع آرامش میدونن، چون اونا حداقل یه دلخوشی دارن که بالاخره یه روزی به آرامش میرسن. با تمام وجود میخواستم دیگه تو این دنیا نباشم ولی تصورم نسبت به اون دنیا هم خیلی خیلی خیلی وحشتناک بود، چیزی خیلی بدتر از اونی که بخوام به استقبالش برم. در نتیجه من بیشتر خود آزاری میکردم و به جای مرگ، فقط به کما فکر میکردم، مرگ مغزی !!!
مثلا یه بار خودمو انداختم جلوی ماشین (میخواستم ضربه مغزی بشم) یا یه بار کلی استامینوفن خوردم (چون میدونستم استامینوفن کبد رو از بین میبره و بعدش فرد میره تو کما).
اقدام من به خودکشی بیشتر یه قمار بود. من جونمو در معرض خطری میذاشتم که احتمال هر دوی مردن و زنده موندن بود. میخواستم بخشیش رو هم بسپرم به دست سرنوشت.
یکی از مهمترین دلایلی که باعث میشد به مرگ فکر کنم، این بود که هیچ فلسفه ای برای زندگی نمیدیدم ولی نتونستم ثابت کنم چنین فلسفه ای وجود نداره. به همین دلیل هیچ وقت با قطعیت دست به خودکشی نزدم. به این فکر می کردم که تا زمانی که مطمئن نیستم، باید زنده بمونم، چون تا زنده ام به راحتی میتونم تصمیم به مرگ بگیرم، ولی اگه مردم، دیگه نمیتونم به دنیا بیام !!!
فعلا مدتیه که به خودکشی فکر نمیکنم، اما هرگز فلسفه ی خلق جهان رو نمیدونم .......