RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام آنی عزیزم
قبلا هم توضیح داده بودم اگه آمدن او به مراسم ختم مادربزرگم را یک چراغ سبز بدانم پس چهار ماه قبل را که عموی خدابیامرزم جوان مرگ شد و این آقا در مراسم شرکت نکرد که هیچ ،حتی خانواده اش هم یک تسلیت خشک و خالی به پدرم نگفتند را چطوری توجیه کنم داغ عموم بیشتر از داغ مادربزرگم بود آن موقع آنقدر گلگی کردیم که این دفعه خجالت کشیدند تازه من روز تشییع خواستم در مراسم باشه نه سه روز بعد مثل غریبه ها بخواد ظاهر شه از اون گذشته به خاطر من هم که نباشه به خاطر دختر عمه ام که زندایی آقا هستند باید می اومدن
آنی عزیزم دوست خوبم به خدا نمی خوام زندگیمو از دست بدم الان که به این خط رسیدم بی اختیار اشکم سرازیر شد خیلی برام سخته می تونم زندگی بعد طلاق رو ببینم ولی به خدا خسته شدم درکم کن آخه هیچ حرفی نمی زنه پیغام دادم که مهریه هم نمی خوام ( گفتم شاید به خاطر مهریه می ترسه جلو نمیاد) بیا توافقی تمومش کنیم ولی هیچ حرفی و هیچ حرکتی ازشون سر نمی زنه یعنی من چه شکایت کنم چه نکنم پای همه چی وایسادن پدر و مادرم به خانوادش گفتند بیاد دست زن و بچه اش رو بگیره ببره بازم کاری نمی کنند در واقع می خواد که من غرورم رو بشکنم و خودم برگردم باز هم آدم به خاطر زندگیش می ارزه اینکارو بکنه اما من همه این راهها رو قبلا امتحان کردم وقتی که برمی گردم بهم میگه خودت اومدی من که نخواستم برگردی این حرف خیلی آزارم میده و پشیمونم می کنه اصلا اگه می خواد که من خودم برگردم چرا باید قفل در رو عوض بکنه من چطوری و تا چه حد خودم رو خورد کنم از کجا بدونم که واقعا منو می خواد تو زندگیمونم بیشترین توجهات و ابراز علاقه از جانب من بود یک بار تو دعوا وقتی که باردار بودم بهم گفت آخه من دلم رو به چیه تو خوش کنم به قیافه قشنگی که داری یا به اخلاق خوشت؟ این حرف هنوز که هنوز مثل یه پتک توسرم می زنه نمی خوام از خودم تعریف کنم ولی همیشه و همه جا از ظاهرم تعریف میشه از نظر قیافه و اندام هیچ چیزی کم ندارم ولی خوب می دونید که زیبایی یه چیز نسبیه شاید علف به دهن بزی شیرین نیومده باشه شاید اون موقع درست چشماشو باز نکرده بود تا منو ببینه یا شاید هم بعدا زیر سرش بلند شده نمی دونم در ضمن هم تحصیل کرده هستم هم شغل آبرومند و دائمی دارم از همه اینها مهمتر اینکه خانواده با اصل و نسب و با نجابتی دارم حالا اگه بخوام بگم که اون آقا از تمام این جهات از ما پایین تره باورتون نمیشه تنها چیزی که داره اعتماد به نفس بالاست .
یه دختر و پسر که با هم دوست می شن و هیچ تعهدی نسبت به هم ندارن بعد جدایی شون بیشتر از اینها حرف بینشون رد و بدل میشه و تا مدتها از این قضیه ناراحت می شن ما که مثلا زن و شوهر به حساب میایم نمی دونم کجای این دنیاییم با آدمای زیادی تو این مدت مشورت کردم چه اونایی که همسرم رو می شناختن چه اونایی که نمی شناختن از نظر همه رفتارهاش غیر قابل توجیه بوده بالاخره مرد مسولیت زندگی رو به عهده داره یا باید اینوری کنه یا اونوری شرعا هم که بخواهیم حساب کنیم نمی تونه 6 ماه بی خبر از زن و بجه اش باشه
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام میترا جان امیدوارم خودت و پسر گلت خوب باشید.
ببین من یه پسر 5 ساله داشتم که جدا شدم. تا 7 سالگی با من زندگی میکرد بعد پدرش از من گرفت. ببین بچه از طلاق خیلی ضربه میخوره ، بیشترین آسیب را اول بچه می بینه بعد مادر، پدر چیزیش نمیشه که. به نظر من بعنوان یه خواهر کوچیکت سعی کن زندگیتو از دست ندی و اگر هم دیدی دیگه راهی نداری حداقل مهریه ات را بگیر چرا بزاری اون آزاد و راحت بدون کمترین هزینه ای بره دنبال زندگی جدیدش. اگر هم خواستی مهریه را ببخشی در مقابل بچه را بگیری حتما باید ماهیانه مبلغ بالایی برای نگهداری بچه پرداخت کنه. ببین اون دو سه سالی که بچم پیشم بود پدرش بخاطر اذیت کردن من هیچ پولی بابت بچه نمی داد ، الان شاید فکر کنی نگهداری بچه هزینه ای نداره ولی وقتی که تمام مسئولیتش با تو بود و نتونستی در مورد خواسته های بچت نه بگی اونوقت میفهمی که چه مشکلات مالی داری. منم کارمند هستم ولی چون مهریه نگرفتم و هیچ پولی نداشتم فقط یه حقوق کارمندی بود به زور از پس خرج مهدکودک و لباس و خوراک بچه بر می اومدم. امیدوارم خدا کمکت کنه هرچی که خیر هست همون بشه.
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
دوستان خوب و همراهان گرامی سلام
خواهش می کنم تنهام نذارین منو از این بلاتکلیفی نجات بدین هر چقدر سعی می کنم از نظرات دیگران و بخصوص بزرگترها استفاده کنم تا راهی را که دلخواهم است نشان بدهند نمی شود نظر اکثرشون اینه که این مرد لیاقت نداره و باید بفرستیش تا آب خنک بخوره بعضی هاشون هم می گن به خاطر بچه ات کوتاه بیا و برو سر خونه زندگیت ، اما اگه رفتی دیگه نمی تونی اعتراضی بهش بکنی و جیکت هم نباید در آد . این حرف منو می ترسونه و قدرت اراده رو ازم می گیره یک ماه دیگه عید از راه می رسه و من هنوز خونه بابامم دارم آتیش می گیرم منم دلم می خواد مثل بقیه آدما به فکر خونه تکونی و خرید کردن شب عید باشم اما 6 ماهه که از خونه زندگیم خبر ی ندارم راستی دوستان عزیز یه چیز دیگه هم شنیدم و مدام اطرافیانم دارن بهم میگن اینکه اگه زن و شوهر 6 ماه دور از هم باشند خود به خود عقد نکاحشون باطل میشه و شرعا دیگه زن و شوهر نیستند نمی دونم این حرف تا چه حد درسته ولی فکر کردن بهش هم عذابم می ده 11 اسفند 6 ماه کامل می شود بعد از اون نمی دونم باید چکارکنم می خوام اگه قراره برگردم قبل از این تاریخ باشه اما نمی دونم چه جوری راستش اصلا نمی خوام جدا بشم به نظرتون اگه کلیدساز بیارم و یه کلید از قفل تازه در خونموم درست کنم و برم سر زندگیم چه اتفاقی می افته همسرم اگه بیاد منو تو خونه ببینه شاکی نمیشه ؟ تو رو خدا بگین این کار درسته یا نه از کارشناسان عزیز هم می خوام که راهنماییم کنن به نظرتون تو این مدت همسرم هم به اندازه من متنبه شده و سعی می کنه رفتارشو اصلاح کنه یا نه پررو تر و جری تر میشه نظرتون چیه؟
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
mitra6057 عزيز
صبر كن . فقط همين .
مگه مي خواي به اين سرعت دوباره ازدواج كني كه انقدر مشتاقي كه زودتر تكليفت مشخص بشه . زندگي تو بكن .
بالاخره خود همسرت خسته ميشه و يه كاري ميكنه . تو اصلا بهش فكر نكن .
به خودت و كاراي شخصيت برس . فكر مي كني واقعا كار قشنگيه كه كليدساز بياري و برگردي سر خونه زندگيت ؟ خودت بشن فكر كن عكس العمل همسرت چيه !!! مگه پدر و مادرت مي خوان خداي نكرده از خونه بيرون بندازنت كه انقدر عجله داري تكليفتو مشخص كني ؟عيد داره ميرسه ؟ خوب برسه .... پاشو به خودت برس . برو واسه خودت خريد و شاد باش . رهاش كن همسرتو . اون اگه مي خواست طلاقت بده تا حالا يه اقدامي كرده بود . نگران مهريه اش هم كه ديگه نبود چون تو اونم بخشيدي . پس برو با خيال راحت به خودت و زندگي شخصيت برس و از فكرش بيا بيرون . چرا مي خواي تو شروع كننده باشي و تو درخواست طلاقو بدي ؟ بزار اگه هم قراره اقدامي براي جدايي بشه از طرف همسرت باشه .
در كنار پدر و مادرت از لحظه هات لذت ببر و قدر پدر و مادرتو بدون كه تنها كسايي هستن كه تا آخر عمرت مي توني مطمئن باشي هميشه و هميشه پشت و پناهتن و پشت رو خالي نمي كنن .
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
میترا آیا توان این را داری که بدون چشم داشت و توقع ، عشق بورزی؟
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
saboktakin جان ، دوست خوبم سلام
به خدا منم نظر شما رو دارم می تونم بازم صبر کنم تا همین جا هم تو روی همه وایسادم و صبر کردم حتی پدر و مادرم اگه دست اونا بود الان صد در صد مراحل دادگاهی و شکایت کشی رو شروع کرده بودند ولی من به فکر درست کردن زندگیم هستم البته می خوام از طرف همسرم باشه به طلاق هم فکر کردم اگه همسرم بخواد باهاش کنار میام هر چند سخته ولی من یه زن مستقل هستم و می تونم راحت با واقعیت کنار بیام تنها چیزی که منو ناراحت می کنه بیقراری پسرم به خاطر ندیدن پدرشه و اینکه همه می خوان بدونن بالاخره چیکار می خوام بکنم پدر و مادرم از اینکه این آقا داره یه جورایی به ما حرص میده و قضیه رو خیلی ساده و پیش پا افتاده می بینه و داره بدجوری لجبازی می کنه ناراحتن و من زبونم پیش اونا کوتاست میگن داره با زبون بی زبونی بهت میگه که تو رو نمی خواد این تویی که اشتباه می کنی اصلا کسی که تا این حد لجباز و یکدنده باشه و حتی حاضر نباشه بچه اش رو ببینه آدم بی عاطفه ایه و اصلا به درد زندگی نمی خوره و تا آخر عمر تو رو با این رفتاراش عذاب می ده ولی می دونید که پدر و مادر ها همیشه پشت بچه هاشون در میان و اشتباهات فرزند خودشونو به سختی قبول می کنن می دونم که منم تو زندگی زیاد اشتباه کردم یه جاهایی زیادی به همسرم گیر می دادم همه اینا رو می دونم و می تونم جبران کنم ولی همسرم به اشتباهات خودش پی نمی بره و همیشه حق به جانب صحبت می کنه مطمئنم که اگه یه سال دیگه هم بگذره سر حرف خودش می ایسته یه جاهایی گذر زمان مشکل رو خودش حل می کنه ولی در مورد زندگی من فکر می کنم فقط کینه و کدورت رو زیاد می کنه و ما رو بیشتر از پیش نسبت به هم دلسرد می کنه .
بالهای صداقت عزیز
بله هر چند سخته ولی به خاطر پسرم می تونم تحمل کنم البته با کمک شما دوستان خوبم و راهکارهایی که در اختیارم می گذارید همسرم مرد بدی نیست بسیار احساساتی می باشد خودش بارها می گفت اگه می خوایی منو رام خودت کنی با محبت این کارو بکن منم تو ابراز محبت چیزی براش کم نذاشتم منتها تا یه حرفی پیش میاد همه چیزو فراموش می کنه و انگار نه انگار که مثلا دیروز یا دیشب چقدر با هم خوب بودیم فوری شمشیرو از رو می بنده و حالا خر بیار و باقالی بار کن دیگه حرفایی که تو دعوا زده شده عمرا یادش نمیره و تا مدتها پیش می کشه و چون از دلش در نمیاد باعث میشه که دیگه نتونه باهام خوب باشه این جور موقع ها نه عذرخواهی و نه ابراز محبت اثری نداره فقط باید هفته ها به حال خودش بذاری تا بتونه خودشو پیدا کنه اما به خدا تو زندگی مسائلی پیش میاد که دست خود آدم نیست خصوصا وقتی دارای فرزند باشی تو این حالت نه می تونه گریه بچه رو تحمل کنه ، نه حوصله مهمونی رفتن و مهمونی دادن رو داره و نه حوصله حرف زدن کاری می کنه که همه متوجه می شن نمی ذاره همه چیز تو چهاردیواری خونه مون بمونه میگه دست خودم نیست وقتی ناراحتم نمی تونم حالم رو پنهون کنم تو که می دونی کار ی نکن که من اینجوری بشم ، خوب صبر و تحمل آدما هم حدی داره اگه تو مدت یک سال این قضیه بخواد یکبار تکرار بشه آدم می تونه یه کاریش بکنه ولی وقتی هر ماه همین آش و همین کاسه است چیکار میشه کرد ؟ به نظرتون تنهایی میشه تمام بار زندگی رو به دوش کشید هم کار تو خونه هم کار بیرون از خونه هم بچه داری و هم ساختن با اخلاق همچین مردی قبول کنین که سخته ولی من می خوام که یه فرصت دیگه به خودم و همسرم داده بشه تا دوباره از نو شروع کنیم ولی نمی دونم چه جوری؟
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
میترا جان
این لینک رو بخون
کلیک کن
و نتیجه را در لینک زیر بخون
کلیک کن
مطمئن باش که تو می توانی زندگی عاشقانه ، مملو از آرامش و احترام در کنار همسرت و فرزندت بسازی
اما مشروط بر اینکه
1) از ته قلبت تصمیم بگیری
2)و تحت هر شرایطی جا نزنی ، بلکه مصمم قدم برداری
خیلی سختی ها در این راه هست ، من رفتم ، سختی های خیلی زیادی داشته و می دانم که باز خواهم داشت ( نمونه اش دو پست اولی که برایت زدم ) اما با هر سختی و بحرانی که برایم ایجاد میشه درس می گیرم تا در شرایط مشابه درست عمل کنم و اشتباه گذشته ام رو تکرار نکنم
حال اگر اون دو لینک رو خوندی و دو شرط رو قبول داری ، اعلام کن تا ادامه بدهم
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام میترا جان :72::72::72::72::72:
عزیزم وقتی نوشته هاتو میخونم دقیقا با تمام وجود حس میکنم که چه حسی داری و حالت چیه و من هم درست قبل از جداییم مثل تو بودم شوهرم درو قفل کرده بود و رفته بود خونه ی مادرش و انگار نه انگار که زن و بچه ای داره و منم مثل تو برا زندگیم بال بال میزدم ..................
ولی خواهر گلم اگه میخوای شوهرت اصلاح بشه باید صبر کنی و این فراغو به جون بخری و تحمل کنی صبر کن میگن میوه ی صبر شیرینه به حرفای کارشناسای محترم هم گوش بده اونا راهنمای خوبی هستند تو الان احساسی هستی ولی اونا با منطق و اصول بهت میگن کدوم راه درسترینه.
برات آرزوی بهترینهارو دارم............................ :323:
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
بالهای صداقت عزیز، دوست خوب و همراهم سلام
لینکهای پیشنهادی شما رو خوندم جز صبوری و ثابت قدم ماندن برای رسیدن به مقصود و توکل کردن به خداچیز دیگری عایدم نشد صبر شما در زندگی بسیار ستودنی است هر چند آخر قصه تون رو نمی دونم چی شد چون توضیحات کامل نبود هنوزم با هم دارید زندگی می کنید یا خدای نکرده جدا شدید؟ همسرتون ترک کرد یا نه؟ البته ببخشید قصد فضولی ندارم اگر دوست داشتید جواب بدهید. من تصمیم خودم را گرفتم و برای حفظ زندگیم هر کاری حاضرم بکنم فقط خواهش می کنم راهکارهای واضح و عملی ارائه بدید تا یه وقت مثل سبکتکین مهربان دچار اشتباه در تصمیم گیری نشوم و بتونم با حفظ عزت نفس خودم و خانوادم قدم بردارم . در ضمن دو شرط گفته شده را هم قبول می کنم بالهای صداقت مهربان اینجا ذکر چند نکته را در مورد خودم ضروری می دانم : اینکه من آدم بسیار زودرنج و احساساتی هستم که تا حدود زیادی نسبت به اوایل ازدواجم بهتر شدم و از این بابت مشکلات زندگی را برای خودم چند برابر می کردم و نتیجه اش جز تلخی زندگی چیز دیگری برایم نبود دیگر اینکه در مورد همسرم بسیار حساس بودم و او را فقط برای خودم می خواستم و حاضر نبودم برای خودش تفریحات جداگانه ای داشته باشد به طور مثال از قلیان کشیدن همسرم در جمع فامیل بدم می آمد و چند باری که خواست این کار را بکند من خیلی بچه گانه و احساساتی و خودخواهانه عکس العمل نشان دادم و باعث شدم غرور همسرم جلوی آنها بشکند این کار من باعث شد نه تنها همسرم به سمت قلیان نرود بلکه سیگار هم بکشد هر چند دیگه جلوی جمع این کارهارو نمی کرد ولی بیرون از خونه چرا؟ اشتباه دیگر من کنترل بیش از حد همسرم بود کنترل موبایلش مبادا عکس اونجوری نداشته باشه ، کنترل کامپیوترش هر چند هر دفعه هم مدارکی برای اثبات شکیاتم پیدا می کردم ولی از هر طرفی می خواستم اونو کنترل کنم نتیجه منفی می داد ولی به خدا دست خودم نبود من اونقدر همسرم رو دوست داشتم که حاضر نبودم همسرم را با کسی و یا چیزی ولو عکس قسمت کنم دوست داشتم فقط مال من باشه و جز من به چیز دیگه ای فکر نکنه صداقت داشته باشه و منو محرم رازش بدونه منتها با اخلاقهای بد من روز به روز بدتر شد و فکر می کنم حالا دیگه عشقی که اوایل نسبت به هم داشتیم الان تبدیل به دلزدگی شده هر چند این وسط اونم بی تقصیر نبود و به جای سازش همش لجبازی می کرد ولی خوب من به سهم خودم خیلی اشتباه کردم بابت این کارها همیشه بهم می گفت من زن گرفتم شوهر که نکردم اینقدر بهم گیر می دی و بهم می گفت اگه مرد می شدی از اون مردای بددل می شدی نمی ذاشتی زنت از خونه بره بیرون . ولی خدا وکیلی اوایل اصلا اینجوری نبود من قبول دارم که خودم اخلاق اونو برگردوندم و به جای اینکه کنار هم باشیم حالا مقابل هم وایسادیم . بالهای صداقت عزیز ، دوستای خوبم می خوام گذشته ها رو جبران کنم ولی همسرم فرصت دوباره به زندگیمون نمی ده و با بلاتکلیف گذاشتن من فکر می کنم که یه جورایی داره انتقام می گیره هر چند خودش هیچ وقت اشتباهاتش را به گردن نگرفت و همیشه حق به جانب حرف زد ولی من در کنار نقاط قوتی که دارم ضعفهایم را هم می شناسم و در صدد جبران آنها هستم ولی نمی دانم با شرایط فعلی چیکار باید بکنم که اون هم به اشتباهاتش پی ببرد و بخواهد آنها را جبران کند
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
دوستان عزیز و همراهان گرامی
مثل اینکه غم و اندوه و غصه خوردن برای من تمومی نداره تا میام خودمو پیدا کنم و روحیه ام را برای ادامه زندگی و تصمیم گیری عقلانی بسازم مصیبت دیگری بر سرم می آید ." عمه نازنینم هم به دیار باقی شتافت" بسیار ناگهانی و دور از انتظار همه بود نمی دانم چرا خداوند همه آزمونهای سخت را یکجا از بنده اش می گیرد یعنی ظرفیت من آنقدر بالا هست که بتوانم در عرض 5 ماه داغ سه تا عزیز ( عمو، مادربزرگ و عمه) را تحمل کنم؟ آنهم باروحیه ضعیف و مشکلاتی که خودم دارم دیگه بریدم ، دیگه خسته شدم بیشتر از پیش از دنیا سیر شدم این دنیای خاکی واقعا ارزش هیچ چیزی راندارد عمرمان را با حرص و غصه خوردن و استرس تلف می کنیم نتیجه اش سکته یا ایست قلبی می شود آخه عمه خدابیامرزم مطلقه بود و دوسالی بود که به خاطر سکته زمین گیر شده بود و بالاخره با وجود ناراحتی قلبی هم که داشت پس از دو هفته بستری شدن در بیمارستان عمرش را در سن 53 سالگی داد به شما عزیزان.
همسرم همیشه می گفت اخلاق تو مثل عمه ات است و برای شما طلاق گرفتن کار راحتی است دل و جرات عمه بیشتر از من بود و به قول خودش این جور مردها ارزش زندگی کردن ندارند و چون خودش هم شاغل بود می گفت ما احتیاجی به مردها نداریم و نباید حرف زور بشنویم در واقع همه اینها حرفی بیش نیست یک زن همیشه به وجود یک مرد نیاز دارد حالا که دارم فکرش را که می کنم می بینم ای کاش سایه شوهر بالای سرش می بود هر چند بد ، حداقل آخر عمری کسی بود تا یک لیوان آب به او بدهد چون بچه ها هیچ وقت برای آدم نمی مانند و هر کدام سر خونه و زندگیشون میرن با داشتن چهار تا پسر تنها زندگی می کرد . یادمه همیشه بزرگترها می گفتند که شوهر بد بهتر از صدتا بچه خوبه اگه یکبار باهات دعوا کنه صدبار نازتو می کشه و از دلت در میاره . حالا متوجه شدم که چقدر قدیمیا راست می گفتند.
حال خوبی ندارم و دائما با اینجور فکرها دارم خودم رو سرزنش می کنم بسیار پشیمونم از اینکه اومدم خونه پدرم کاش خداوند صبرم را زیاد می کرد . راستی همسرم هم در مراسم ختم شرکت کرد و من پسرم را فرستادم در مجلس مردونه تا پدرش را ببیند همه بهم می گفتن یکم بیشتر فکر کن ، تو کوتاه بیا اون یه مرده و براش سخته که بیاد دنبالت خوب تو برگرد . ببین زندگی همینه اصلا ارزش نداره بذار سایه پدر بالای سر پسرت باشه تو باهاش مدارا کن به فکر حرف مردم هم نباش بذار بگن خودش برگشت مهم نیست مهم زندگی خودت و پسرته ، تازه اینجوری شرمنده میشه و بعدها قدرتو بیشتر می دونه .
تو رو خدا کمکم کنید عقلم به جایی قد نمی ده ولی دلم می خواد که برگردم شما بگید چیکار کنم؟