-
RE: به پوچی رسیدم!!!
قبلا بودم. هم امیدوارو مثبت اندیش و هم واقع بین.
نمیدونم میتونم دوباره اونطوری باشم یا نه.یکدفعه یه موج حس ناامیدی و هراس و اضطراب میاد سراغم. حالم تعادل نداره!! بین امید و یاس خشم و آرامش عشق و نفرت مرتبا نوسان میکنه.
مثلا این دو سه روزه حالم بهتر بود. ولی همین عصر یکدفعه بدون دلیل خاصی به هم ریختم.(البته شاید هم بی دلیل نبود شوهر خواهرم یه ربع ساعتی اومد و رفت. مامانم چند روزی هست برای زایمان خواهرم رفته یه شهر دیگه. کارای خونه با منه از دیشب خیلی غذا مونده بود. امروز ظهر غذا درست نکردم و همونو خوردیم. میپرسه ناهار چی خوردین؟ میگک همون غذای دیشب. گفت صبح تا حالا علاف گشتی؟ بعد هم با یه حالت تاسف و ملامت سر و دستش رو تکون داد. این حرفا رو شوخی تعبیر کنم؟؟؟!!!!)
ولی کلا حالم ثبات نداره.
اگر مثلا کار خوبی هست که درونا میلی به انجامش ندارم ولی خودم رو ملزم کنم که انجامش بدم درسته؟؟؟مثلا درس خوندن؟؟
اون مدت که حالم خیلی بد بود و مرتب فکر خودکشی تو سرم می اومد شبها که بابا از سرکار می اومد چایی دم میکردم و پیش بابا مینشستم و سعی میکردم نااحتیم رو بروز ندم. ولی ساعتایی که بابا نبود مثلا فقط میخوابیدم و از ترس اینکه فکرم رو به اجرا بذارم از زیر پتو بلند نمیشدم و گاهی تا عصر همون جا میموندم. ولی مامان میگفت فقط بلدی منو شکنجه بدی و بابات و بقیه که میان آدم میشی؟؟ جلو بقیه میخوای بگی خیلی آدم خوبی هستی؟؟؟؟ و....
یا خودم رو به زور مشغول درس و کتاب میکردم ولی مامان یه بار گفت فلان شب بابات گفته اینم ما رو مسخره کرده با این درس خوندنش امسال هم مثل دو سال قبل فقط ادای درس خوندن در میاره و دلم میخواد کتاباشو آتیش بزنم و ازش متنفرم و چشم دیدنش رو ندارم و ....
مامان بارها بهم میگه بشین درست درس بخون امسال دیگه اگه بگن سرشار چیکار میکنه روم نمیشه بگم قبول نشد. آدم خجالت میکشه و ...
از اینکه حس میکنم مایه ی ننگ مامان و بابا شدم هم خیلی اذیت میشم!!! چندان حوصله ی درس خوندن ندارم. فکر اینکه کنکور داره نزدیک میشه و اگه امسال هم نشه چی میشه خیلی عذابم میده. تکلیف خودمو با خودم نمیدونم. گیج و گمم.!!!
نمیدونم آیا دوباره لازمه دارو مصرف کنم؟؟
دوره ای که دکتر تجویز کرده بود تکمیل کردم. ولی دو هفته ای هست تموم شده. خودم فکر میکنم فکرم خراب شده و اگر درست بشه نیازی به دارو ندارم و از طرفی هم مثلا وقتی این تاپیک رو باز کردم دارو میخوردم ولی حالم خیلی خیلی بد بود.
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
عزیزم...این که حس بد درونمونو به کسی یا چیزی نسبت بدیم اشتباهه! عملا ما از رفتارهایی که در درون خودمون وجود داره و در دیگران میبینیم خوشمون نمیاد و این باعث میشه که از اون فرد هم خوشمون نیاد.مثلا من احساس میکنم شما خودتون زیاد به این که چی بگید و با اون حرف چه منظور خاصی(چه خوب یا چه بد ) رو برسونید حساسید و عملا این حساسیت رو به شوهر خواهرتون انتقال دادید و از هر حرف یا رفتار ایشون برداشت بد میکنید و خودتونو ناراحت میکنید.
این یک روی سکه است، روی دیگه سکه هم اینه که به فرض ایشون تمام حرفهاشونم با منظور باشه اون وقت راه حل چیه؟این که حال شما بد بشه؟ناراحت بشید؟ نه مسلما این ره حل نیست .اصلا این فرد چقدر در زندگی شما موثره؟چقدر مهمه؟عملا هیچی! پس چرا باید به حرفهاش این قدر بها بدید!
مهم خود شما هستید.نه هیچ کس و نه هیچ چیز دیگه.
این گفتار در مورد حرفهایی که در مورد کنکور هم زدید صدق میکنه.پدر شما عزیز و گرامی.اما آیا ناراحتی ایشون(که ناشی از نگرانی پدرانه شون هست) باید مانع درس خوندن شما بشه؟
نکته دیگه این که:سعی کنید خودتون رو خوشحال کنید.درسته که خیلی مهمه که پدر ومادر آدم به آدم افتخار کنن اما از این افتخار نباید یک غول بسازید.شما خوشحال باشید.در پی آرزوهاتون برید.تلاش کنید مطمئن باشید که پدر و مادرتون بهتون افتخار میکنن.
و در آخر این که:معمولا بعد از یک دوره درمان با قرص لازمه که به پزشک مراجعه کنید و پزشکتونو از تغییرات روحیتون آگاه کنید.گاهی درمان با یک دوره به اتمام نمیرسه و به به صورت مکمل در ادامه از قرصهایی با دزهای پایین تر یا موارد دیگه برای تکمیل درمان استفاده میشه پس حتما یه سر هم به دکترتون بزنید.
دیگه هم نگید قبلا بودم...قبلا شدم...زندگی در جریانه.گذشته دیگه رفته خوب یا بدش فرقی نمیکنه از همین الان با توکل به خدا و اراده ی شخصیتون بهترینها رو برای خودتون رقم بزنید.
موفق باشید:72:
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
عزیزم وقتی ادم به مدت طولانی در اضطراب باشه کم کم اضطراب زندگیش رو مختل می کنه و بدون دلیل بازم مضطرب خواهد بود. اگر فکر می کنی داروهای قبلیت اثر خوبی روت نداشته یا اضطرابت رو بیشتر کرده بهتره با دکترت مطرح کنی تا مثلا مدل دیگه ای از دارو رو استفاده کنی ولی در کنارش سعی کن حتما یک ورزش رو حتی به اجبار انجام بدی. اگر یک همراه براش پیدا کنی خیلی خوبه (مثلا با دوستت برید شنا). کم کم که استرس هات کم بشه (با دارو و ورزش) خودت با علاقه میشینی برنامه میریزی برای درس خوندن. سلامتی خیلی مهمه. درس و بقیه همه فرعیاتن.
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
ممنون عزیزان.
زن امیدوار یه جورایی راست میگه من خیلی تو حرف زدنهای خودم حساسم. حتی توی ریز رفتارهام.هیچوقت حرفم رو مستقیم نمیزنم!!! همیشه یه حرف رو در کلی غلاف و پرده میپوشونم و میزنم. نمیدونم چرا هیچوقت جرات درست و مستقیم حرف زدن نداشته ام. انگار همیشه یه ترسی همرام هست. آروم آروم حرفم رو میگم اگه حس کردم شرایط امنه و خطری تهدیدم نمیکنه یا نظر و عکس العمل طرف مقابل جوری هست که حرفم رو ادامه بدم هی کم کم و آروم آروم میگمش!!! نمیدونم چرا اینجوری ام. ولی میدونم خیلی از ضربه هایی که خوردم از همین رفتارهام بوده.
حتی هنوز توی همین فضای مجازی هم از گفتن همه چیزم میترسم و مشکلم رو دقیق و کامل نمیگم!!
نمیدونم این حس خطر برای چیه و از کجا اومده تو وجودم!!! یه حس خطر داشته ام همیشه از اینکه کسی در موردم فکر بدی کنه. یا اشتباهی کنم و مامان و بابا و خواهر و برادرهای بزرگم بفهمن!! خیلی وقتا از ترس اونا رو دلم پا گذاشته ام!!
هروقت هم خطایی میکردم جرات نمیکردم به مامان وبابا بگم و سعی میکردم خودم راست و ریستش کنم و فشار عصبی زیادی بهم وارد میشد.
بعضی کارها رو دوست داشتم انجام بدم اما چون مثلا میدونستم بابا از اون فعالیت خوشش نمیاد یواشکی میکردم. حتی اگه کار خوبی هم بود!!!!!
ولی همیشه توی ذهنم پر از تناقض و اضطراب بود. که چی درسته چی غلط. کی خوبه کی بد؟ و ....
میدونم اینا بهونه های خوبی نیست. درسته که اون شکست عاطفی خیلی اذیتم کرد(که اون هم یه جور تسلیم شدنم در برابر بزرگترها بود اونم برخلاف میلم) ولی خیلی چیزایی که درونم بود از خشم و سوال و اعتراض و بدیهامو رو کرد. گاهی به خودم میگم همه ی این اتفاقا برای این بود که من به ضعف هام پی ببرم و درونم برای خودم رو بشه و جلوی خودم رسوا بشم و خودمو بشناسم ولی قانع نمیشم آخه به چه قیمتی؟؟ به قیمت از دست رفتن خوشبختیی که هنوز باور ندارم وجود نداشت؟؟؟
این حسرت خیلی تلخه. حس میکنم به خودم بدهکاریه بزرگی دارم که هیچوقت دیگه نمیتونم بپردازمش و جبرانش کنم. حس میکنم مدیون خودم هستم و توی مبارزه ای تسلیم شدم و باختم که هنوز قدرت مبارزه و ایستادن توش داشتم. اگه میدونستم همه ی تلاشم رو کرده ام و شکست خورده ام حسرت نمیخوردم. ولی حسرته خیلی اذیتم میکنه.
درسته شاید به خاطر اینکه خودم رو توجیه کنم و بگم من خطا نکردم و همه ی تلاشم رو کرده ام میخوام بقیه رو محکوم کنم و بندازمش گردن بقیه. ولی درون خودم میفهمم ضیه چی بوده و خودم بیشتر از دیگران مقصرم. چه جوری خودم رو ببخشم و از زیر دین خودم در بیام؟؟؟؟؟
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
بهار جان من تازه الان پست شما رو دیدم.
میدونم باورهام مشکل پیدا کرده.
شاید لازم باشه یه مدت به خودم تلقینهای خوب بکنم. اولش از اینکه آدمها خطرناک نیستن و در ارتباط باهاشون خطری تهدیدم نمیکنه.
دوم هم این که ارزش من در صرفا ارزشی که بقیه برام قائل میشن نیست و حق آزادی و انتخاب دارم و مجبور نیستم همیشه مورد قبول دیگران باشم و به خاطر بقیه پا روی دلم و خواسته هام بذارم
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
سرشار جان.کمی پراکنده صحبت می کنی و این موضوع مانع از این می شود که دوستانت همفکری مثبتی با تو داشته باشند. پس لطفا مشکلات و هر چیزی که باعث رنج تو شده به صورت یک لیست بدون هیچ توضیح اضافه ای به ترتیب اولویت بنویس تا با هم ،هر کدام را جدا جدا بررسی کنیم و برایش راه حل پیدا کنیم. اینجوری هم ما سردرگمیم در پاسخ و هم خودت به نتیجه مطلوب نمی رسی عزیز دلم.
در ضمن اینجا یک محیط مجازی است و یکی از مزیت های عمده اش این است که کسی تو را نمی شناسد.راحت حرفت را بزن و خودت را به هیچ وجه سانسور نکن بانو. نگران قضاوت ها هم نباش. اینجا چندان خبری از قضاوت در مورد آدم ها نیست. لطفا به خودت سخت نگیر نازنین و درد دل بازگو ...
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
سلام .چند تا ارسال حذف شده یا من اینطور فکر میکنم؟
شما گفتید:حس میکنم مدیون خودم هستم و توی مبارزه ای تسلیم شدم و باختم که هنوز قدرت مبارزه و ایستادن توش داشتم. اگه میدونستم همه ی تلاشم رو کرده ام و شکست خورده ام حسرت نمیخوردم. ولی حسرته خیلی اذیتم میکنه.
پس بقیه زندگی چی ؟میخواین بقیه اش رو هم ببازید؟زندگی هم چنان ادامه دارد.اصلا هم ضعیف تر نشده و نخواهد شد .به کسی هم باج نمیدهد.چرا حس میکردید قدرت دارید؟الان هم حس کنید قدرت دارید.بلکه مطمئن باشید.الان بخواهید تلاش کنید وشکست نخورید.چرا حسرت میخورید؟در محدوده قدرت قدم بردارید تا اینده روشنی ببینید.محدوده قدرت متعلق به افراد هدفمند و مصصم هست.موفقییت هر لحظه به دنبال افرادی میگردد که اهداف والای خویش را به راحتی ترک نمیکنند.موفقییت به دنبال همسفر دایمیه.این همسفر یک شبه ره صد ساله نپیموده و از مسیر خودش منحرف نشده.قبل از دیر شدن اماده شوید....:324:
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
سلام.ممنون از همگی عزیزان:72::72::72:
1- در گیری ام با گذشته ام که خیلی برام دردناکه.
2-درس که نمیتونم بخونم و عذاب درجایی که دارم میزنم.
3-رابطه ی خیلی دوستانه و نزدیکی که با خدا داشتم رو دیگه نمیتونم برقرار کنم.
4- هدف عملی خاصی ندارم.در خیلی زمینه ها استعدادخوبی دارم و تقریبا به همه چیز علاقه ی نسبی دارم اما نمیدونم دقیقا از خودم و زندگیم چی میخوام.
5- گاهی خیلی احساس تنهایی میکنم.
6- اضطراب آزارم میده.اینکه زندگی و آینده ام چی میشه. گاهی از روبرو شدن با دیگران هم خیلی مضطرب میشم.
7-احساس کم بودن و بی ارزش بودن میکنم.
8-گاهی تبدیل میشم به یه بچه ی لوس و ننر که بهونه میگیره و وقتی اینطوری میشم اصلا نمیتونم خودمو کنترل کنم.
9- با اینکه خیلی احساس نیاز عاطفی به ازدواج میکنم اما از برقراری ارتباط با جنس مخالف هم واهمه ای خاص دارم.
10-گاهی همون بچه به شدت وادارم میکنه کارهای خطرناک انجام بدم. خیلی وقتها باعث شده ضربه های شدیدی به غرور و شخصیتم وارد بشه. از خودم گاهی وحشت دارم.
11- به برداشتها و استنباطها و درکهای خودم دیگه اعتماد ندارم و همش به خودم میگم تو اشتباه میفهمی. اینبار هم اونجور که تو فکر میکنی نیست و ...
12-خیلی پیش میاد که بابا پشت سر مامان و مامان هم پشت سر بابا شکایت میکنن. و گاهی هم منو وادار میکنن قضاوت کنم. در این مواقع واقعا نمیدونم چیکار کنم.
فکر میکنم اینها مهمترینهاش باشن.
ممنون میشم دوستان باز هم کمکم کنن.
البته اگر لازمه تاپیکهای جداگانه برای هرکدوم باز کنم بهم لطفا بگید.
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
سلام
1-به اینده روشن بیندیش
2-فعلا درس نخوان هر کاری دوست داری انجام بده
3-خدا در همه حال هوای تو را دارد
4-از خودت بخواه فقط خودت باشی
5-تنهایی را در جاهای جدید تجربه کن...بین افرادی که از نعمت های تو عاجزند..در بیمارستان..اموزشگاه افراد عقب مانده ذهنی...جایگاه نگه داری کودکان بی سرپرست...انها برای چه تلاش میکنند.نگرش انها به زندگی چگونه است؟
6-ورزش استرس را از بین میبرد.موسیقی ملایم.شنیدن درد دل یک دوست.مصاحبت با افراد سرد و گرم چشیده
7-این احساس سراغ همه می اید. در اینه به خود نگاه کن .بهترین دوست خود را خواهی دید هر گاه به او کمک کنی هر دو خشنود خواهید شد
8-خود را کنترل نکن ولی دیگران را هم اذیت نکن.
9-ازدواج..ماورائ پیوند عاطفی است.ازدواج سنجیده و معقول سبب پیوند روحی میشود.قدری تامل کن.دیر نخواهد شد.
10-لطفا این بار بچه را کنترل کن.اگر قدرت داری تربیتش کن.قدرت نداری ازش دور شو
11-درسته گاهی هم تو اشتباه میکنی.همه اشتباه میکنند.از اشتباه درس بگیر.معلم بسیار خوبیست.
12-به انها بگو نظری نداری و وارد بحث انها هم نشو
13-برخی چیز ها واقعا ارزش تجربه شدن را ندارند برخی هم واقعا ارزش دارند.یافتنش با خودت
14-صبح زود قبل از طلوع خورشید بیدار شو و از خورشید با این همه عظمت ببر...افراد بسیار کمی موفق میشوند. جزیی از انها باش.
15-زمانی را به کمک کردن به دیگران اختصاص بده
16-یک فعالییت جدید ییاموز.اواز بخوان
17-خوش باش...