RE: از زندگی و دعوا با شوهرم خسته شدم...
اما یکتا جان من خونه بابام هستم و کار دارم و تا نیاد معمولا تنها نمیرم خونه امشبم احتمالا میره دنبال خواهرم و تا بیاد میشه 1 یا 2 شب.
تازشم با این دلم چهجوری عشوه بیام براش منی که دلم میخواد بزنمش!!!
(یچی بگم ، اگه آشتی کنیم به شوخی انقد میزنمش تا دلم خنک شه! قبلنا دلم نمیومد اینطوری بگم اما الان میگم!)
حالا عزیزم یه راه دیگه بگو واسه امروز و فردا؟
بقیه کمکم نمیکنن؟؟؟:302:
RE: از زندگی و دعوا با شوهرم خسته شدم...
واسه چی نمیری خونه و خونه بابا اینهاییی؟؟؟؟؟
RE: از زندگی و دعوا با شوهرم خسته شدم...
خونمون نزدیکه همه اینجا اینترنت پرسرعت داره با اینترنت کار دارم معمولا هم از تنهایی میترسم و وقتی شوهرم نیست میام اینجا اگه خونه خودم کاری نداشته باشم. وقتی شوهرم میاد باهم میریم خونه
RE: از زندگی و دعوا با شوهرم خسته شدم...
من سعی کرد امروز تا اونجا که میتونم و در توانم هست و عقلم میرسه کمک بدهم
راستش با همین خونه بابا اینها رفتنتم مخالفم ولی بازهم خودت میدونی
ایشالله دوستان هم بیاین و کمکت کنن
موفق باشی
RE: از زندگی و دعوا با شوهرم خسته شدم...
سلام.من قسمت اول این پستو میخواستم دیروز براتون بزارم که متاسفانه نتونستم اما میفرستمش:
عروس خانم قبل از هر چیز ازدواجنونو بهتون تبریک میگم.
و اما...در مورد موضوعی که مطرح کردین:دوست خوبم این که اساسا توی زندگی مشترک به دنبال مقصر بگردیم اشتباه.(این به این مفهوم نیست که کسی توی زندگی مشترکش اشتباه نمیکنه اما نفس این کار غلطه) اما میدونید چرا؟ رابطه ی بین زن و مرد پیچیده تر و حساستر از اون چیزیه که فکرشو میکنید چون همه ی ابعاد وجود آدم رو از احساسات تا افکار! تا مسائل مالی و... در بر میگیره.این رابطه ظریف برخوردهای ظریف می طلبه.برخورد ظریف یعنی این که بدونید طرف مقابل به چه چیزهایی حساسه و روی اون چیزها کلید نکنید همین و بس.
من متن شما رو که خوندم از همون جایی که نوشته بودید بهش گفتم بگو ببخشید تا برم برات کادوتو بیارم.فهمیدم که نهایت این بحث به یک فاجعه تبدیل میشه.میدونید چرا شما با این جمله هم زمان سه پیام منفی به ذهن همسرتون فرستادید:1.تو مقصری.(کاری با غلط یا درست بودن این که مقصر هست یا نه ندارم) 2.من نمیتونم از این تقصیر چشم پوشی کنم. 3.زمانی تو رو لایق کادو دادن میدونم که به دلخواه من رفتار کنی.
خوب بعد چه انتظاری دارید؟ مسلمه که میگه سر من منت نزار.(البته ایشون نحوه ی مدیریت این شرایط رو بی شک بلد نیست).دومین قدمی هم شما بر میدارید بازم زیاد جالب نیست :خودمو زدم! یعنی چی؟حتی در این مرحله بازهم میتونستید کنترل شرایط رو به دست بگیرید اما به بدترین وجه رفتار کردین و سومین قدم حرکت اشتباه همسرتون و در نهایت پایان داستان.
در نظر بگیرید هدف شما این بود که همسرتونو خوشحال کنید(با خرید ادکلن) ایشون هم نگران خیس شدن شما بود اما حاصل چی شد؟درگیری!
و اما امروز که اومدم بقیه تاپیکتونو خوندم و نظرات دوستانم حوندم لازم میدونم این ها رو هم اضافه کنم:
شما و همسرتون خیلی بهم علاقه دارید خیلی زیاد.به وضوح مشخصه که ایشون هم شما رو خیلی دوست داره اما....متاسفانه راه درست ابراز عقیده،درخواست و ابراز احساسات رو بلد نیستید.
چرا این حرفو میزنم: ببینید اون نگران شماست اما بلد نیست بگه به جاش میگه آبلیمو بخور برو بخواب!
دوست گلم پرسیدی که حالا چی کار کنم؟ امشب که همسرت اومد خونه با روی خوش بهش خوش امد بگو.یه شام خوب درست کن.بهش احترام بزار اصلا انگار که نه انگار چیزی شده.خداقل برای یکی دو روز همین برخورد رو ادامه بده تا فضای ذهنی همسرت مثبت شه.
و بعد چند روزه دیگه بگو:من قصدم خوشحال کردن و سوپرایز کردنت بود و نمیخواستم به جای یه شب خوب با هم دعوا کنیم.و از بابت اشتباهات خودم عذر خواهی میکنم(فعلا بزار یک هیچ به نفع تو باشه مطمئن باش جای دوری نمیره!)
و بعد دفعه های بعدی مجبورش نکن که عذر خواهی کنه! و بعدش که نکرد خودتو نزن! علت ناراحتیتو بگو و انتظارتم بگو همینو بس.
مثلا توی همون مورد ادکلن باید میگفتی من انتظار داشتم شما بیای در پاساژ دنبالم و از این که خیس شدم ناراحت شدم.همین... بعدم سکوت و میرفتی و کادوشو براش میاوردی و بهش میدادی.چند بار که این کارو تکرار کنی ایشون یاد میگیره که عذر خواهی کنه بهت قول میدم(چون من خودمم تجربه کردم)
و یک چیزه دیگه دفعه های بعدی خواسته هاتو از همسرت جرات مندانه طلب کن و نگو انتظار داشتم میومدی! بهش بگو که بیا(البته با احترام و محبت نه با داد)
پستم طولانی شد.با دقت بخونش.
موفق باشی:72:
RE: از زندگی و دعوا با شوهرم خسته شدم...
خیلی ازت ممنونم زن امیدوار همچنین یکتا و فرانک و بقیه دوستان از خوندن نوشته هاتون واقعا آروم شدم شاید اگه نبودین دیوونه میشدم واقعا آرامش بخش بود مخصوصا شما زن امیدوار الان یکم آرومم تازه تونستم مشکل دوستش رو هم الان حل کنم یه حس خوبی دارم می دونم اونم خوشحال میشه میدونم این خصوصیتشو که وقتی کار یکیو راه میندازم خوشش میاد به زنش افتخار میکنه.
سعی میکنم امشب با ملایمت تر باهاش رفتار کنم.
حرفتونو قبول دارم اگه اون روز با اقتدار بهش میگفتم بیاد پاساژ و منتظر اومدنش میموندم جای اینکه خودم برم و شاکی بشم این اتفاقای بد نمی افتاد
باز هم منتظر راهنمااییاتون واسه حل این مشکلم و بعدش اصلاح رفتارو طرز حرف زدن و بیان احساسم هستم.
خوشحالم که عضو شدم دوستون دارم دوستای عزیز
RE: از زندگی و دعوا با شوهرم خسته شدم...
خانمی چرا خونه بابات نشستی البته صله ارحام کار خوبی هستشا ولی این موقع آقات فکر میکنه حتما قهری که رفتی برو خونه غذا چی دوست داره براش بپز خودت رو هم خوشکل کن انگار که میخوای بری یه مهمونی مهم خونه رو تمیز کن ... بعد که اومد با روی خوش بقیه رفتارها رو انجام بده ... حرفهات رو بزار وقتی دارین میخوابی آروم آروم براش بگو ... منم از این مشکلات فراوان داشتم ولی با اینجور کارا شوهرم بدجور نرم و متواضع میشد ... البته من اصلا منظورم کلک زدن نیست چون میدونم تو هم دلت میخواد شوهرت بخاطر عشق کنارت باشه نه چیز دیگه ای
خب از اینها که بگذریم زندگیها مشکل زیاد داره من گاهی حرفهای بچه هارو میخونم بعضیها بخاطر مسایل خیلی کوچیک زندگیشون رو خراب میکنن
منم مشکل دارم ... شوهرم دوتا دوست دخمل داره بیا توی تاپیک من بخون ... خوشحال میشم اگه راهنماییم کنی
روز و شب خوبی داشته باشی :43:
راستی یه حرفی خیلی مهم که زن امیدوار گفتش میدونی چی بود ؟ .. گفت بهش نگو منتظرتم بهش بگو بیا ... میدونی ناخودآگاه توی ذهن طرفت طوری برداشت میشه که حتما باید این کار رو انجام بده ... همیشه به همه نه تنها همسرت بگو بیا بکن میخوام بریم ... هیچ وقت نگو میای بریم ؟ میتونی انجام بدی و غیره
امیدورام روزی بیای و بگی که زندگیت پر از شادی شده :46::72::46:
RE: از زندگی و دعوا با شوهرم خسته شدم...
دوست عزیزم
نمیدونم تاپیک منو میخونی یا نه
ولی امروز رفتم مشاوره، بهم گفت این مسائل اول زندگی طبیعیه، بهم گفت زیاد جدی نگیر و گفت هر زندگی اولش این مسائلو به اشکال مختلف داره
فقط باید تحت نظر کارشناس جلو بریم تا مسائل حاد نشه و طول دوران به تفاهم رسیدن کم بشه
من فکر میکنم تو هم برو مشاوره
اگه خواستی من شماره و اسم دکترو بهت میدم
مواظب خودت و زندگیت باش
راستی اولین چیزی که برام تجویز کرد این بود که امشب با مهربونی برم و ازش بخوام باهام بیاد مشاوره و بهش بگم که ولیمه باباش میرم و یه کاری کنم که امشب تو یه اتاق بخوابیم و کدورتها رو مرتفع کنیم و بهش بگم ما مثل هر زن و شوهری دارای اختلافاتی هستیم که با کمک گرفتن از کارشناس میتونیم حلش کنیم و به زندگی که آرزوشو داریم برسیم
من کاملا حالتو درک میکنم
منم دلم میخواد سر شوهرم داد بزنم ، حتی به مشاور گفتم بازم من غرورمو بشکنم؟ با وجودیکه کلی بهم توهین شده؟
گفت حرف زندگیتونه نه حرف شخص، چه اشکالی داره
برای برطرف شدن مشکلاتتون باید بیاین مشاوره نه اینکه فکر کنین اگه یکی پا پیش بزاره خودشو خورد کرده
عزیزم
بیا امشب با هم یه جام زهرو سر بکشیم و همراهش تمام دلخوریها و زخمهامونو قورت بدیم و با عشق یه بار دیگه زندگیمونو شروع کنیم و با کارشناس ادامش بدیم تا دیگه این زهر تو زندگیمون پاشیده نشه
باشه؟
دوستت دارم
:43:
RE: از زندگی و دعوا با شوهرم خسته شدم...
سلام دوستان. من دیروز زیاد موفق نبودم!
ساعت5 از سر کارش اومد، رفتم تو حال سلام کردم اما زیاد جلو نرفتم با مامانم دست داد و اومد جلو با منم دست داد واسه اینکه مامانم متوجه قهرمون نشه.
براش چایی اوردم بعد بهش گفتم کار دوستشو درست کردم اونم برد تحویلش داد و چون هم من با اینترنت کار داشتم هم اون با بابام همینحا موندیم و باهم شام خوردیم تا کار بابامو انجام بده، بعدش کار پسر عموشو بهونه کرد پفت کار داره میره بیرون منم تا بیرون اتاق باهاش رفتم و خداحافظی کردم و گفتم مواظب باش. رفت و منتظر موند تا خواهرم رو بیاره خونه. ساعت 3 نصف شب رسید خونه بیدارم کرد گفت رسیده گفت ساعت 3 همینجا میخوابی گفتم نه باهات میام خونه با اینکه خیلی خوابم میومد.
(اون شبی که دعوامون شد هوا خیلی سرد بود اتاق خوابمون سرد بود قبل دعوامون یه تشک آورد تو حال قرار شد اونجا بخوابیم که بعدش دعوا شد نیم ساعت بعد خواب بالشش و برداشت از پیشم رفت تو اتاق خوابید) دیروز با اینکه اون از پیشم رفته بود و بر خلاف اینکه دلم نمیخواست من برم تصمیم گرفتم شب و برم پیشش تو اتاق سرجام بخوابم اما دیشب که رفتیم خونه دیدم بازم اتاق خیلی سرده بهش گفت مبالشتو بردار بیا اینجا بخواب اتاق سرده با بی تفاوتی گفت نه همونجا میخوابم گفتم لوس نشو سرده سرما میخوری و بعدش خودم رفتم بالششو اوردم گذاشتم رو تشک انم نرفت تو اتاق اما یه پتو گذاشت کنار تشک خوابید پفتم رو تشک بخواب اذیت میشی گفت نمیشیم پتو گداشتم. انقد از کارش لجم گرفت اما دیگه چیزی نگفتم و خوابیدم.
صبحم من زودتر بیدار شدم و بیدارش کردم گفتم پاشو دیرت میشه بیدار شد همینطوری که داشتم لباس میپوشیدم برم سر کار چشمم به کبودی پام افتاد نتونستم طاقت بیارم صداش زدم گفتم هیچی نگو فقط نگاه کن و پامو نشونش دادم اونم خیلی راحت گفت خودت کردی بعدشم درو بست و بدون خداحافظی رفت. :302:
بگید اشتباهام چی بود و امروز چیکار کنم تا بهتر شیم؟
RE: از زندگی و دعوا با شوهرم خسته شدم...
اگه دوباره نمیگی من فقط میخواهم بدونم چکار کنم واسه امشب و حرفهای تو رو بعدا میخونمو حالم ازش بهم میخوره و .... میخواستم بهت بگم قدمهای دیشبتو خوب برداشتی:104::104::104:
آفرین
واکنش های شوهرت یک کم (یک کوچولو) بد بوده ولی دور از ذهنم نبود
در مورد کار صبحشم حق رو به تو میدهم
امشبم میتونی مثل دیشب خوب باشی؟؟؟ عادی باشی؟؟حتما میتونی
ببین من یک چیزی میگم بدون جبهه گیری و حرفها و دلایل شخصیت یک کم روش فکر کن
خونه بابا اینها میری تاقبل اینکه شوهرت برگرده برگرد خونه خودتون
مردها دوست دارن از سر کار که میان برن خونه خودشون زنشونو ببینن چایی از دست زنشون بگرن نه مادر زن
مادر زن و پدر زن عزیزن اما هرکی و هر چی به جای خود
رو این فکر کن
امشبم مثل دیشب عادی باشد