RE: درموندم!با این اختلاف خوشبخت میشیم؟!
مرسی دوستای عزیزم خیلی خوب که شما هستید من هیچکیو ندارم باش حرف بزنم داغونم از دیروز عصر فقط خوابیدم هیچی نخوردم نصفه شب از ناراحتی می پرم از خواب همش ببخشید احساس تهوع دارم همه بدنم داغ!مامانم نگران همش میگه چی شده؟مریض شدی؟!دوس دارم بمیرم:302:
همه گوشیم اس ام اساش همه ایمیلم ایمیلای اون همه زنگام زنگ اون:302: به خدا داغون ترم از این حرفام
همش این حرفش میاد تو ذهنم که گفت من خستم تحملم تمام شده الان نمیتونم به ازدواج فکر کنم:302: خیلی لحظه های بدی بود مرتب میگفت دوست دارم من داغون تر میشدم...آخه اگه دوسم داشت چرا همش مدتی یه بار حرف از نگرانی و جدایی میزنه؟!چند ماه پیشم باز یه بار این حرفا زد و من مردم بدترین تابستون داشتم افسرده بودم بعد دوباره ارتباطمون شروع شد اما کم تر!تااین که سه چهار ماه خیلی ارتباطمون زیاد شده بود و الام من دوباره مردم:302::302:
این اختلاف منم میدونم خودشم میدونه و میگفت نگران:302: اما الان واقعا شرایط خوبی ندارم. که منطقی فکر کنم من کنکور ارشد دارم اما اصلا نمیتونم برم سراغ کتابام همش یاد اونم:302:
حنان جان چقدر خوب شما هستی:72: عزیزم من تاپیک شما خوندم اما عشق من مثل شما نبود اون تحصیلات عالی داره سربازی رفته موقعیت ازدواج داره:302: کاش نمیرفتتتتتتتتتتتتت:316:
دوستان بم گفت یه بار دیگه هم هم ببینیم اما من قبول نکردم پشیمونم کاش میدیدمش اما ترسیدم جدایی سخت تر بشه:302:
RE: درموندم!با این اختلاف خوشبخت میشیم؟!
عزيزكم
در روند دوستي گاهي ناچاريم بار ها و بارها حدود و روابط مون رو تعريف كنيم.تا اونو رو به شكل صحيح دربياريم. جانكم!
در افسانه هاي ما خسرو پرويز شيرين رو همينجوري مي خواست به قول دوست شما بدون مسئوليت.. اما شيرين داراي گوهري ارزشمند و طبعي بلند بود .. اون به خسرو گفت كه تنها زماني ميپذيره كنارش باشه كه در مقام همسر و شريك هميشگي زندگيش بمونه..شيرين گفت:
چراغي كه بر و راهم فروزد
به از شمعي كه در دستم بسوزد
دوست شما همه معيار ها رو داشتن جز يكي.. اين كه به شما با نظري مسئولانه نگاه كنند .. گلم آدمهاي بزرگ و موفق و برجسته و جذابي رو مي شناختم كه به خاطر نداشتن همين شرط لازم مخاطب خودشون رو شكستن..همه اون زيبايي ها عزيز دلم وقتي مي تونه در مقام شريك دل و به قول دوستان عراقي من:" توام الروح"( يعني همون نيمه ديگر خودمون!)به ما منتقل بشه كه كسي كه دوستش داريم اول در قبال ما و دل و روحمون احساس مسئوليت كنه..اگر هدف بزرگ شما حفظ دوستي و حمايت از احساست اون بوده هدف اونم بايد متقابل حفظ دلت و آرامش باشه..من نمي گم گرفتن بورسيه هدف كميه .. اما حفظ موجود با ارزشي مثه تو هم هدف كمي نيست كه دوستتون فعلا بهش فكر نمي كنه.. از دو حال خارج نيست يا مثل خسرو پرويز برمي گرده و با احترام لازم تو رو مي خواد يا...
من نميدونم كدوم خير و سعادت توست اما ميدونم خداوند تو گلم رو دوست داره و اميد دارم..تو رو خوشبخت و آرام و محفوظ و سعادتمند و سر بلند ببينم. قربانت( ديگه گريه نكني ها؟ قر بون اون اشكات!مروارديد ها تو براي كسي نگه دار كه دريا دل باشه!:72:)
RE: درموندم!با این اختلاف خوشبخت میشیم؟!
عزیزم وقتی اون مطلب رو برات نوشتم متوجه کلمه عکس تو نوشته هات نشدم.اشتباه از من بود.اما منظور کلی این که این روند رفتار اون به طور کلی درست نیست
من یه مثالی رو برای یه دوست دیگه نوشته بودم که همیشه خودم تو سختی ها تو ذهنم مرور میکنم.به تو هم میگم شاید از درد و رنجت کم کنه.
این تنها تجربه تو نیست تقریبا اکثر ما ها
همین چیزا رو تجربه کردیم و وقتی به این مرحله ای که تو قرار گرفتی رسیدیم
مثه تو میپرسیدیم چرا؟چرا؟چرا؟
خدایا مگه من چکار کردم؟من که انقد مواظب دل ادما بودم من که خودم و قاطی
این مسائل نمیکردم چرا این جور شد؟
اما
تو این شرایط جواب این چراها دردی رو دوا نمیکنه.شاید بعدها بتونی جواب
چراهاتو پیدا کنی.اما جوابشون هرچی باشه مهم اینه که یه تجربه مهم بدست
اوردی.
دیدی..این تجربه فواید زیادی برات داشته.
الان تو با تجربه تر و پخته تر شدی؟
اهنگر وقتی میخواد یه شمشیر بسازه اهن رو تو اتیش گداخته میکنه بعد با پتک
روش میکوبه.ضربات پی در پی.باز تو اتیش داغ و گداختش میکنه و باز ضربات
پتک.وقتی شمشیر اماده شد حالاست که نوبت آب سرده.تن داغ و ضربه خورده آهن
توی اب سرد قرار میگره و اروم میشه.حالا اون اهن بی مصرف شده یه شمشیر زیبا
اهنگر سرنوشت هم اینجوری ادما رو میسازه.تو الان مثل اون اهن داری ضربه
میخوری.گداخته میشی.از دردی که میکشی ناراحت و نالانی.اما فراسوی این دردها
قراره دختر شاد و موفق خلق بشه.مطمئن باش
و باز به این حرف میرسی
این نیز بگذرد
اون پسر هم اگه بخوادت رسما میاد خواستگاری.اگه نیاد یعنی یه فرد جدید و بهتر قراره مرد زندگیت باشه.
به هرحال همه از سر خیرخواهی جوابتو دادیم
RE: درموندم!با این اختلاف خوشبخت میشیم؟!
ملاحت جونم مرسی عزیزم:72: بله نمیدونم چرا اینطوری کرد چرا هر مدت یک بار پشیمون میشه این کاراش داغونم میکنه همش میگم کاش دوباره برگرده:302: دعوام نکنیدا ولی میگم خب دختر قبول میکردی یه مدت باهاش بودی تا فکرش آزادتر شه بعد دوباره به فکر ازدواج می افتاد:302: اما گفتم شاید نظرش نسبت بم عوض شه از طرفیم بم گفت خستس از این وضع:316: از نگرانی هاش خستس:316:
بخدا دارم داغون میشم همش میگم من دیگه مثل اون پیدا نمیکنم که انقدر با من جور باشه:302:
بهار جان مرسی از مثال قشنگت اما بخدا من دیگه طاقت ندارم از اینکه ازش دور باشم میمیرم اان که دارم مینویسم رنگم زززرد زرد دوستم میگفت داری روانی میشی:302: میدونی همه رفتاراش محترمانه و سرشار از عشق بود اما خب به خودم میگفتم اونقدر عاشقت نبود وگرنه این نمی گفت:302:
دوستان تنهام نزارید...دلم میگه برگرد پیشش اما خب اینطوری کوچیک میشم:302:
کد:
دوستان تنهام نزارید...دلم میگه برگرد پیشش اما خب اینطوری کوچیک میشم302
دوستان تصمیمم درست بود؟من نمیخام از دستش بدم:302:
RE: درموندم!با این اختلاف خوشبخت میشیم؟!
دخترم
اينو تو داستاني خوندم اينجوري بود كه يه عاشقي كه دلش شكسته بود از دوستي كه ازش يه كم بيشتر ديده بود پرسيد: پس چرا در آن زمان قلبم تشخيص نداد كه اين راه اشتباه است؟ آن دوست گفت : شايد قلب تو بتدريج دانست كه اشتباه ميكند اما بنمي خواست رنج بكشد از اين رو قبول رنجهاي راه اشتباه را بر قبول رنج جدايي ترجيح داد..
فرزندم..اجازه بده در يك رابطهاول بدونيم براي هم چه هستيم..اگر كسي آسمان و زمين من و پاره قلبم باشه اما من براش فقط يه دوست باشم ..يه جاي كار گير داره..رابطه يه داد و ستد نيست كه بگيم من 5 كيلو عشق ميذارم تو هم بايد 5 كيلو عشق بذاري اما.. و اما ..و باز اما بهتره كه تعادل و تناسب تو رابطه باشه..بگذار اگر مصر و محكمه خودش برگرده و بگذار اگر دوست و درسته..شيوه درست رو انتخاب كنه..و از خداي مهربون صبر زيبايي رو بخواه كه تو رو محفوظ نگهداره گلم ..باور كن اگر از خداوند صبر بخوايي بي نهايت به آدم ازش ميده..منم برات دعا ميكنم:72:
RE: درموندم!با این اختلاف خوشبخت میشیم؟!
lمرسی ملاحت جان
امیدوارم که صبرم زیادشه:302:چون حالا که هرلحظه بدتر از قبلم آخه بار اول که نیست یه مدت پیشم من باز تو همین شرایط بودم خیلی طول کشید که یکم بهتر شم یا اصلا نشدم!!
دعا کنید برگرده:302: آخه به خاطر یه بورسیه؟!ته دام میگه شاید کس دیگه ای و دوس داشته باشه:316::316: میخام باش حرف بزنم.درسته؟!میخام علت کارش بدونم
RE: درموندم!با این اختلاف خوشبخت میشیم؟!
دختر خسته! يه كار خوبي كردي هي شيطون مياد توي جلدت بري خرابش كني! الان اصلا نميشه قضاوت كرد! بابا بهش فرصت بده! آقايون دوزاريشون دير ميفته! صبر كن بگذار همين زجر رو اون بكشه... نبودنت رو حس كنه...تا بياد خواستگاري تو! آخه چرا مي خواي بزني همه چيزو خراب كني!:161:
RE: درموندم!با این اختلاف خوشبخت میشیم؟!
سرافراز جون الان موقعیت ازدواج نداره!فعلا درس میخونه.منم کنکور دارم. قرار بود دو ماه دیگه من به خانوادم بگم خانواده اون میدونن و رضایت دادن:316:
پس میگید من علتشو ندونم؟اگه کس دیگه ای دوس داشته باشه من همینجوور منتظر بمونم؟
RE: درموندم!با این اختلاف خوشبخت میشیم؟!
عزيزم دختر نازنينم بي صبري در اين شرايط غير عادي نيست اما غرق شدن در اندوه ..نه!
گفته به خاطر "به خاطر بورسيه؟؟؟؟ "چه عرض كنم؟!
فعلا چون شناختي از ايشون ندارم نمي تونم درباره اش قضاوت كنم اما مي تونم به تو گلم چند تا نكته بگم
الان با اين حال و روز دردناك درست نيست از موضع ضعف باهاش حرف بزني.
فرق نميكنه به خاطر بورسيه يا به هر خاطر ديگه اي در قبال تو عزيزم احساس مسئوليت كافي نشون نداده!جان كلام اينه : احساس مسئوليت كافي نشون نداده!و اين يه مانع برا يكي شدن و آرامش و حفظ دوستي شماست به اين تفاوت فكر كن عزيزكم!
به هر علتي فعلا چنين جوابي به شما داده خيلي صلاح نميبينم قدم پيش بذاري.مي ترسم اين حركت شما نه تنها پاسخي رو كه جستجو ميكني نده بلكه باعث بشه سر خوردن بشي. ميشه چند روزي صبر كني؟
در ضمن اگه بهت گفته از اين وضع اونم خسته اس بذار اونم كمي فكر كنه..بعضي وقتا جاي خالي ما مخاطبمون رو به فكر فرو ميبره.. اگه جايي در دلش داشته باشيم .. خلاء حضور ما بهش ميگه يه چيزي تو زندگيش كمه.. اما اگه اينطور نباشه..يعني داشتيم تلاش بيش از حدي رو براي كسي صرف ميكرديم كه بود و نبودمون براش علي السويه است..
RE: درموندم!با این اختلاف خوشبخت میشیم؟!
منم
این تجربه رو البته به یه نحو دیگه داشتم .من و اون هیچ مشکلی با هم
نداشتیم.از همون اول هم با خونوادش چندبار اومدن خواستگاری.بیشتر ازیک سال
خونوادم اونا رو تاب دادن.جواب تلفناشونو ندادن و....باور کن همه فامیل
داوطلبانه اومدن وساطت کردن اما فایده نداشت.من خودم بعد از کلی شناخت اون
پسر رو قبول کرده بودم خونوادم میدونستن که تو ازدواج چقد سختگیرم و
همینجوری از کسی خوشم نمیاد.رابطه من و اون عالی بود.همه کار برام انجام
داد.یاد ندارم یکبار بحثمون شده باشه یا نازکتر از گل بهم گفته باشه.حتی یه
موضوع مهم که برام مثل راز بود رو از طرف من پذیرفت.هرکی میدیدش میگفت چقد
خوبه.مهربون.عاطفی.کاری.چشم پاک.دست و دلباز.بهم میگفتن باور کن هرچند میلیون سال یکبار همچین پسری بدنیا میاد.خیلی تلاش کردیم که بشه اما نشد. اگه بخوام کل ماجرا رو
بگم خیلی طولانیه اما میخوام بدونی وقتی تموم کردم چند روز شوک بودم بعدش
گریه مداوم و اصلا غذا نمیخوردم فقط آب میخوردم.تازه ظاهرمو حفظ میکردم که کسی نفهمه چه حالیم.حتی
یه دل ازردگی یا خاطره بد ازش نداشتم که با فکر کردن بهش از دلم بره
بیرون.دوستم میگفت این جوری میمیری.خاله هام بام دعوا میکردن.واسه اون گریه
میکردن که زندگیشو من نابود کردم.کسی از دل زار من خبر نداشت
اما چند روز بعدش حالم خیلی بهتر شد.دوستم باورش نمیشد.همه چی رو فراموش
کردم.دیگه سعی میکنم اگه خاطراتش یادم میاد با دلبستگی بهش نگاه نکنم.
وضعت که از من بدتر نیست
اینا رو گفتم که بدونی که میدونم چی میکشی و بدونی اخرش ادم میتونه دوباره
سر پا وایسه.مطمئن باش