خوشحالم که با نظرم موافقین خدا کنه همسرمم همین برداشتو بکنه:323:
نمایش نسخه قابل چاپ
خوشحالم که با نظرم موافقین خدا کنه همسرمم همین برداشتو بکنه:323:
عزیزم منم با نظرت موافقم. فقط می خواستم بگم حواست باشه که همسرت شاید مثل شما احساساتش (خوشحالیش از اومدن شما یا سورپرایز شدن) رو بروز نده . پس با انتظار خیلی بالا جلو نری که یکدفعه تو ذوقت بخوره و ناامید بشی. شما داری کار درستی می کنی اما نتیجه رو به خدا واگذار کن.
بالهای صداقت کجایی؟:302: امشب دارم میرما.... به راهنماییهات احتیاج دارم شاید یه مدت نتونم آنلاین شم........
به قصد خو.دت نگاه كن . ببين براي چي داري ميري ؟! براي دل خودت ؟!براي حفظ زندگي خودت به همان اندازه كه سهم داري ؟
اگر سر دوربين را به سمت خودت بگيري و روي كنترل احساس و فكر و عملكردهاي خودت متمركز باشي و قصد خودت را هر لحظه چك كني موفق خواهي شد .
در حال حاضر به شوهرت كار نداشته باش نه احساساتش را محك بزن و نه اعمال و افكارش را اما خودت را هر لحظه و ثانيه چك كن و سعي كن از جايگاهي بالغانه و خارج از فضاي احساس به مسائل نگاه كني . از نگاه شخص سوم .
به خودت و او فرصت بده .
سلام دوستان.من برگشتم.اومدم از احوالات یک هفته گذشته ام بگم .تو یک هفته گذشته من تقریبا پنجاه درصد درست عمل کردم(نمیخام دروغ بگم واسه همین گفتم پنجاه درصد) همسرمم مجموعه ای از رفتارهای ضد و نقیض بروز داد! اول از برگشتنم ناراحت شد! بعد رفت به مناسبت سالگرد ازدواج شام از بیرون گرفت.ده برابر قبل کم محلیکرد ولی برام عطریو که دوست داشتم خرید! ودر نهایت بازم بهم یه دروغ بزرگ گفت که خیلی زود دروغش فاش شد و متاسفانه این جا بود که من ناراحتیمو بروز دادم(فکر کنم تنها اشتباه بزرگ من همین بود ولی من واقعا هنوز که هنوزه نمیدونم چرا دروغ میگه!وقتی هم که وضع آروم شد و من راجع به علت دروعگوییش پرسیدم قبول کرد که اشتباه کرده و گفت که خودشم نمیدونه چرا دروغ میگه!)خلاصه قدم تو راه سختی گذاشتم اما دارم تمام تلاشمو میکنم.(دقیقا یادم میاد که همه دوستان بهم گفته بودن که من این واکنشها رو از همسرم میبینم)روی کم طاقت بودنم کار میکنم حساسیتمو نسبت به بعضی چیزا کم کردم سریع تصمیم نمیگیرم و راجع به حرفها و تصمیماتم فکر میکنم.وضع مالیمون هم چنان معلقه اما مهمترین چیزی که عاید من شده اینه که اعتماد به نفسم داره بالا میره!سعی میکنم تصمیمات شخصی بگیر و خودم رو تحت فشار نزارم و برای آرامشم تلاش کنم.این آرامش من به وضوح روی روحیه همسرمم اثر داره.برام دعا کنین که بتونم درست رفتار کنم و درست تصمیم بگیرم.:72:
سلام دوستان بازم نیاز به راهنماییتون دارم شرح یک هفته ی گذشته رو که توی پست قبل نوشتم روابطمم با همسرم بهتر شده(ناگفته نماند که اونم با من خیلی همکاری میکنه) اما...
احساس سردرگمی میکنم.انگار از درون تهی شده باشم.از اینده به شدت میترسم.منی که همیشه ذهنم پر از نقشه و طرح جدید برای آینده بود الان کاملا هنگ کردم.احساس افسردگی میکنم.قبلا هیچ وقت توی تصمیم گیری مردد نبودم و خیلی خوب و دقیق تصمیم میگرفتم اما الان کلا قدرت تصمیم گیریم مختل شده من کلا آدم اجتماعی و برون گرایی هستم عاشق دوست پیدا کردن و ایجاد روابط جدیدم اما حالا از صبح تا شب بیکار میشینم توی خونه و یا میخوابم یا تلویزیون میبینم یا پای نتم تا شب همسرم برگرده.من فوقمو به خاطر شرایط نیمه کاره رها کردم از طرف دیگه به شغل آرایشگری هم خیلی علاقه دارم الان که این قدر بیکار شدم نمیدونم برم سراغ ادامه تحصیل یا برم آرایشگری یاد بگیرم(تو رو خدا بهم نخندین میدونم خیلی متضاده)عشق شدیدم به همسرم تبدیل به یک دوست داشتن ملایم شده احساس میکنم هنوز تو این سن نمیدونم از زندگی چی میخام خلاصه همه چیم بهم ریخته میتونین راهنماییم کنید؟:302:
عزیزم در مورد اول من نمی دونم باید چی بگم به هر حال بیکار بودن خوب نیست باید سرت رو یه جوری گرم کنی و البته در جهت یک هدف مشخص.
اما در مورد قسمت دوم که گفتی عشق شدیدت تبدیل شده به یک دوست داشتن ملایم. من فکر می کنم بر عکس.
قبلا یک انسان وابسته به همسرت (از نظر روحی) بودی و الان این وابستگیت کم شده و تبدیل شده به یک دوست داشتن عاقلانه. این دوست داشتن ارزشش بالاتر از اون قبلیه.
و این سردرگمی تم به خاطر اینه که همیشه سعی داشتی مسولیت و وظایف همسرت رو مدیریت کنی یا انجام بدی و لی حالا این وظایف رو سپردی به صاحبش (همسرت) و خالی شدی. برای اینکه از این سردرگمی در بیای بهتره بری سراغ برنامه ریزی برای شناخت و انجام وظایف و مسولیت های خودت.
فکر میکنم حق با شما باشه.باید هر چه سریعتر برای خودم یک کار دست و پا کنم.دارم تلاشمو میکنم.برام دعا کنید:72:
سلام دوستان.یه موضوعی چند وقتیه فکرمو خیلی مشغول کرده فکر کنم همه تون دیگه با زندگی و مشکلات من آشنا باشین حالا تو این اوضاع و احوال یک چیزی که خیلی بهش فکر میکنم و تمرکزم رو بهم میریزه مسیله بچه دار شدنه! اول بگم که همسرم اصلا علاقه ای به این موضوع نداره (البته اوایل داشت اما در اثر مشکلاتی که پیش اومده به قول خودش زیاد از عاقبتمون مطمین نیست واسه همین اصلا رغبتی به این موضوع نداره) من بچه دوست دارم اما وقتی که همه ی شرایط فراهم باشه مثلا وضع مالی کاملا ثبات پیدا کرده باشه زن و شوهر کاملا بهم اطمینان داشته باشن و جو حاکم به زندگیشون خیلی خوب و مثبت باشه والبته خودم به عنوان یک خانم جایگاه واقعی خودمو تو دنیا پیدا کرده باشم.(یعنی الان خودمو آماده نمیبینم) اما از طرف دیگه از بالا رفتن سنم میترسم از این که دیگه حوصله ی بچه امو نداشته باشم یا فاصله سنیم با بچه ام خیلی زیاد بشه از ریسک بالای نازایی تو سن بالا میترسم .این مورد آخر ریسک بالای نازایی علی الخصوص خیلی ناراحتم میکنه.خلاصه میدونم که باید به تاخیرش بندازم اما از درست بودنش مطمئن نیستم.میشه راهنماییم کنید
(البته جهت یاد آوری من 25 و همسرم 26 سالشه و دو سالم هست که ازدواج کردیم)
خوب عزیزم تو زندگی یه شرایطی پیش می یاد که اولا دست ما نیست ثانیا همش بر وفق مراد ما نیست پس کاری که ما باید انجام بدیم اینه که به بعضی جریانها که باعث وقفه می شه سرعت بدیم البته به رفع اون
بله همه حرفاتون درسته نگرانیتونم بی مورد نیست.پس باید به این تغییری که در مسیرش قرار گرفتید سرعت بدید.اگه شده 1 سال کارتونو جلو بندازید و این خودش صبر بیشتری می خواد شما وقتی بدونید وقتتون کمه برنامه ریزیتونم فشرده می شه.البته باید در فرصت مناسب با همسرتون هم در میون بذارید چون بار اقتصادی قضیه رو دوش اونه.بذارید چند ماه بگذره بعد بگید اونجوری آرامشش در همین ابتدا به هم می ریزه اما تو این چند ماه خودت دست رو دست نذار .
دارم اینطور می گم یکی می خواد به من بگه بشین درستو بخون تا زود تموم شه برای بچه دار شدن :311: