خب منم همینجوری توی جلسات خواستگاری لباس میپوشم. اکثر خواستگارها هم کسانی بودن که مدت زیادی بوده هم رو میشناختیم. مثلا خیلی هاشون از فامیل بودن. یا از همسایه ها یا همکلاسی های دانشگاه و....
تا حالا هم نشده کسی بیاد و اصرار نداشته باشه.
نمیتونم با مامانم حرف بزنم. نمیخوام دلش بشکنه و یا احساس کناهی کنه. همیشه سعی کردم وقتی از این حرفا میزنه و اون چنین رفتارهایی ازش میبینم به رو نیارم و با خنده و شوخی ردش کنم. ولی بعدش برای خودم کلی گریه میکنم. اینطوری خودم راحت ترم. اگه احساس کنم مامانم دلش از حرف من رنجیده بشه بیشتر اذیت میشم. گاهی با طعنه یه چیزایی گفتم.مثلا:" وای خدا رو شکر شما قرار نیست مادر شوهرم باشید" یا" اصلا مگه شما قراره شوهر من باشید؟ یا:" کسی که بخواد به خاطر این منو رد کنه و همه ی خوبی های بزرگتر منو نبینه همون بهتر که از اول منو نخواد. من با آدم باشعور ازدواج میکنم"و...
ولی مستقیم نمیتونم بگم مامان لطفا دیگه در این مورد نظر ندید.