RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
سلام بازم من غر غرو اومدم
اما اینبار نه واسه غر زدن:305:
اومدم هم از شما تشکر کنم هم یه چیزی رو بگم:72:
یه تجربهء جالب... احساساتم رو کنترل کردم, یعنی این دو روز دیگه نه با مامان شوخی کردم نه زیاد باهاش خشک بودم, بیشترموندم تو اتاقم تا وسوسه نشم بشینم پیشش و هی دستشو بگیرم و لپشو بکشم و بغلش کنم, ولی کمرم درد گرفته چون همش سرم تو کتاب و مطالعه بود و زیاد ورجه وورجه نکردم:303:, وقتی هم بیرون می اومدم معمولی بودم:160:, دیروز که چیز خاصی نشد اما امروز مادرم به بهانه های مختلف صدام می زد و می گفت بیا اینو ببین, یا می اومد تو اتاقم باهام حرف می زد! مادر من, باورم نمی شه!:310: اماخیلی سختمه اینکه اینجوری باشم, خدا کنه دوباره وا ندم و همینجوری سنگ دل باشم, شاید اینطوری مادرم راحت تر باشه, امان از دست این احساسات:316:.
دوستون دارم
مرسی از همگی که کمکم کردید:72:
یه دنیا ممنون که نوشته هام رو خوندید:303: و تحمل مشکلم رو برام راحت کردید:227: و منفی بافی هام رو صبور بودید:82: و بهم انگیزه دادید
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
عزیزم منم فقط می خواستم بگم که مشکلاتت رو خوندم . خیلی خوشم اوند که اینقدر پر جنب و جوشی.
موفق باشی .
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
راستش پست اولت رو که خوندم دلم خیلی گرفت یه لحظه پیش خودم گفتم ما نشستیم و به خودمون میگیم وای چقدر مشکل داریم نمی فهمیم مردم چه مشکلاتی دارن!! نمی دونم چه جوری بگم که برات آرزوی خوبی می کنم...آرزوی شادی...واقعا نمی دونم چون خودم تو این موقعیت نبودم نمی دونم چه کار باید کرد ولی اگر مقاله ای چیزی تو اینترنت پیدا کردم برات می فرستم
شاد باشی
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
shooji جان از اینکه برام وقت گذاشتی و نوشتی و نوشته هام رو خوندی ازت خیلی ممنونم دلی جون کتبا از شما هم تشکر می کنم:72:
مهم نیست...
اگه قراره قبول کنم خب قبول می کنم
اونقدر بعد از این برام مشکل پیش اومده که این برام کمرنگ شده
مثل اینکه پدرم 2 روز ولمون کرد و رفت فقط بخاطر یه حرف کوچیک و این دو روز کارم گریه بود و بس و اگه بهش اس ام اس نداده بودم حالا حالاها بر نمی گشت
نمی دونم کی اما یه روزی پشیمون می شن
مادرم که یکم پشیمون شده و خیلی برام عجیبه
امروز با مهربونی بهم گفت بیا صبحانه بخور
اینقدر بهم محبت نکرده وقتی باهام مهربون می شه خجالت می کشم
از وقتی بهش گفتم تو منو دوست نداری الانم دوست نداری و هیچ وقت محبتت رو نداشتم یکم تغییر کرده
بازم درد و دلم شروع شد
ببخشید:163:
اما از دل پرمه
دوستون دارم:72:
اگه نبودید...خیلی آرومم می کنه وجود شما دوستای خوب:72:
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
دوست گلم درود و آرزوهای خوب من رو هم پذیرا باش. :72:
عزیزم مادرت دوستت داره، این رو باور داشته باش، اما تنش های زندگی خودش اجازه نداده رفتار مطلوبی باهات داشته باشه.
و همین تنش ها قطعا باعث شده ذهنیت شما هم منفی بشه و گاها خودت هم کم لطفی کنی و بدتر از واقعیت ببینیش.
قربونت دنیا اون شکلیه که تو می خوای ببینیش. اگه به زیبایی های کسی نگاه کنی، پر از زیبایی می شی، و اگه به زشتیها تمرکز کنی، احساسات منفی درت برانگیخته می شه.
از طرفی وقتی نگاهت به کسی زیبا باشه، اون خود به خود زیباتر می شه (این خصوصیت هر انسانیه).
مادرت هم مطمئنا تشنه نوازشه. اما سیگنال های خاصی رو می تونه دریافت کنه. و خوشحالم که می بینم شما اونقدر فهمیده و عاقل هستی که بتونی اون سیگنال ها رو شناسایی کنی و رفتار مناسب رو بروز بدی.
عزیز دلم، زندگی انسان ها با هم متفاوته، اما یک چیز ثابته: زندگی هر کدوم از ما شامل فاکتورهای مطلوب و نامطلوب زیادی هست که با سامان بخشیدن بهشون باید آرامش رو حکم فرما کنیم.
و هدف کسب آرامش هم نیست، بلکه رشد روح و ساخته شدن شخصیت هست.
مسیر های هموار انسان های بزرگ نمی سازه گلم، مسیر ناهموار زندگیت رو به شکل رحمت خداوند نگاه کن.
دوستت دارم و زیباترین ها رو برات آرزو می کنم دوستٍ دوست داشتنی من.:72:
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
آزرمیدخت عزیزم سلام:72:
مرسی که این پست طولانی رو خوندی و با دستای قشنگت برام نوشتی:46:
از اینکه مادرم دوست دارم مطمئنم اما چه کنم که طوری رفتار می کنه که انگار چشم دیدنم رونداره, خدا رو شکر که چند روزه بهتر شده اما می ترسم بازم... امروز چند بار سرم داد کشید و خندیدم و گفتم بازم کنترلت خارج شد که تا نصف روز سعی کردی خوب شی دیگه طاقت نیووردی؟ و براش حالت تلنگر داشت:72:
وقتی دنیای اطرافم پر از بی مهری و توقع بیجا از همه چشم آدم کور می شه و قضاوتش تند می شه و چشماش زیبایی ها رو نمی بینه اما وقتی یکم از دور نگاه می کنه تازه می فهمه زیبایی هم وجود داشته:72:
مادرم تشنه نوازش مادرش و همسرش بود و اونها هم بی مهری کردند و نوازشهای من رو نمی خواد, همیشه دلم می خواست دوستش داشته باشم اما خودش با نفرتی که بهم نشون می داد از خودش دورم می کرد اما من خیلی دوستش دارم و هیچوقت نبودش رو تو تصورمم نمی تونم تحمل کنم
مسلما هدف آرامش نباید باشه چون چیزیه که ثبات نداره چون بعد از هر اتفاق اتفاق تازه ای می افته و ممکنه آرامش رو از آدم سلب کنه اما گاهی لازمه آدم فکرش رو خالی کنه و نیرو جمع کنه واسه یه اتفاق ناشناخته و این چیزیه که الان خیلی بهش نیاز دارم
خیلی دلم می خواست تو مسیرهای ناهموار زندگی م یه دلگرمی و امیدی می بود و الان این رو دارم و این امیدیه که این جمع دوست داشتنی بهم داده:72:
من هم برات زیباترین و بهترین آرزوها رو دارم و من هم دوستت دارم عزیزم:72:
واقعا ممنونم از اینهمه لطفت:72:
در پناه خدا
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
[align=justify]عزیزم من فکر نمی کنم مادرت سعی کرده باشه خودش رو کنترل کنه، رفتار شما طوری بوده که باعث این اتفاق شده.
خوب دقت کن که چیکار کردی که این تاثیر رو داشته، همونو در خودت نهادینه کن که رفتار خوب مادرت تثبیت بشه.
در ضمن گلم، درسته که مادرت از مادر و همسرش محبت لازم رو ندیده. اما اینطور نیست که نتونه از شخص دیگری کسبش کنه.
گویا مادرت سالهاست که دست به دامن دختر داییت شده، و سعی می کنه بعضی از خلا های زندگیش رو از این طریق پر کنه. بنابراین دختر داییت برای تو یه نشونه ست که بتونی راه نزدیک شدن به مادرت رو پیدا کنی.
در کل عزیزم بیش از حد روی این مشکلات تمرکز نکنی بهتره. فاصله گرفتن معمولا تاثیر مثبتی داره. همونطور که خودت اشاره کردی، از دور زیبایی ها قابل تشخیص ترن.:46:[/align]
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
فقط ازش دور شدم همین
و چند تا جمله گفتم: تو من رو دوست نداری, از اول هم دوستم نداشتی, الانم دوستم نداری و بنگ! خیلی جالبه
هر چی از آدما دور می شی بهت نزدیک می شن اما با همه این اوصاف خیلی خانوادم رو دوست دارم و براشون بهترین آرزوها رو دارم:72:
دختر دایی من به مادرم محبت می کنه اما وقتی من محبت می کنم جواب برعکس می ده
و دلیلش فکر می کنم اینه: دوری و دوستی
سعی می کنم دور باشم و دوستش:72:
آزرمیدخت جونم ازت خیلی ممنونم عزیزم:46::43::46::72:
مواظب خودت باش
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
سلام عزیزم.جالبه تو همون مشکلاتی رو داری که منم داشتم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مادر من خدا رحمتش کنه اما رفتارش درست مثل رفتار مادر شما بود.رنجایی که شما کشیدی من بدترشو کشیدم.میفمم چی میگی.
من خیلی وقت بود دیگه اینجا نمیومدم(بیشتر از دو سال). اگرم میومدم حوصله جواب دادن نداشتم.اما دیدم مشکل الان شما درست همون مشکلات منه.حرفات حرفای خودمه.احساس الانت همون احساسیه که من داشتم.من 24 سالمه.و اوین بار تو 21 سالگی به خاطر مطرح کردن همین مشکل بود که با این سایت آشنا شدم .اون موقع تو همدردی دات کام مشکلمو به صورت خصوصی ارسال کردم و درخواست کمک کردم.بعد از اون مشکلات یسیار زیادی برام پیش اومده. نامزد کردم طلاق گرفتم .مادرم فوت شد بابام چند ماه بعد زن گرفت و.........درسته مشکلاتی که الان دارم بیسار فراتر از اون روزاست ولی مفهممت.من خیلی زجر کشیدم.مامانم همیشه دیگرانو به سرم میکوبید همه کارای خونه از کوچیک تا بزرگ از وقتی که دوم راهنمایی بودم رو دوش من بود.حق نداشتم جایی برم اگه میرفتم از دماغم میومد و کارم اونروز گریه میشد چون حتی حرفای زشتو ناجور میشنیدم مامان من بدتر از هوو بود.مثل کلفت از من کار میکشید من همیشه تو خونه حبس بودم .تو جداقل خونه خالت میری من حتی خونه خواهرم میرفتم باید فحشای ناجور میشنیدم.حسرت یه روز خوش به دلم مونده بود .هر چقدر سعی میکردم مطابق میل پدرو ماردم رفتار کنم بیشتر میکوبیدن تو سرم..... اینارو گفتن که میگم درکت میکنم باور کنی که راست میگم.ببخش پرگویی کردم.الان کار دارم بعدا اگه قابل بدونی میام و تجرباتمو در اختارت میزارم.
RE: من دیوانه وار تشنهء نوازشم...
سلام دوباره.راستش از چند ساعت پیش که این تاپیکو خوندم تمام خاطرات تلخ خودم برام مرور شد.
تل می عزیزم یه جا اشاره کرده بودی که قصد ازدواج داری و یه بارم اشاره کرده بودی که خوشحالی که میری و از خانوادت دور میشی.این همون احساسی که من اون موقع داشتم!!!!!!و الان یه دختر طلاق گرفته محسوب میشم.دعا میکنم خوشبخت بشی عزیزم اما مراقب باش هیچ وقت به خاطر فرار از مشکلات ازدواج نکنی.خانواده خود ادم هرچی که باشه خوب یا بد بهترین و امن ترین مکان برای ادمه.به خدا منو اینو با پوستو استخون چشیدم که میگم(یه بار سرگذشت این چند سال اخیرو مینویسم تا ببینی به خاطر رفتارای پدرو مادرم چیا به سرم اومد)
عزیزم فعلا دست نگه دار.هنوز مثل اون موقع های من یه چیزاییو از دنیای اطرافت درک نکردی.عزیزم وجودت تو پر از مهرو عطوفته این کاملا مشخصه.خیلی حساسی اینم مشخصه و بدون اینکه بگی یا حتی اشاره کنی حدس میزنم که خیلی هم باید نسبت به اطرافیانت متواضع باشی.
عزیزم اولین نکته ای که باید حتما انجامش بدی اینه که رابطتو با دختر داییت بهتر کن.دیگه هیچ وقت جلوی اون و اطرافیانت نشون نده که از کاراش ناراحت میشی به مرور زمان متوجه میشی که اینکار چقد از مشکلات تو با اونو حل میکنه.وقتی کاری کرد یا حرفی زد که ناراحت شدی مثلا با خنده بگو عزیزم میخوای منو ناراحت کنی؟من اینقد ضعیف نیستم واسه این جور چیزا ناراحت شم!!!یا جملات دیگه ای که قدرت تورو برسونه اما تو باید با نهایت آرامنش و خنده بیانشون کنی.دیگه هیچ وقت جلوی مادرت و کسای دیگه نشون نده که به دختر داییت یا کی دیگه ای حسودی میکنی این یه نقطه ضعف محسوب میشه و هروقت کسی بخواد تورو ناراحت کنه راحت میتونه ازش استفاده کنه.
قربونت برم عزیزم که اینقد دلپاکو ساده ای اما گهگاهی لازمه برای رسیدن به اهدافت سیاست به خرج بدی هیچوقت از خشونت استفاده نکن.مثلا اونروز به جای اینکه به مامنت بگی به خاطر دختر داییم نیومدم میتونستی قبلش به خالت زنگ بزنی اولش کلی قربون صدقش بری و احساس واقعی که بهش داری بیان کنی و بعدش یه بهونه توام با یکم کلاس گذاشتن بیاری مثلا اینکه خاله جونم دوستم گفت فلان درسو تو بلدی توروخدا باهام کار کن.منم هرچقد گفتم باید برم خونه خالم همون که خیلی دوستش دارمو همیشه تعریفشو میکنم ولی اون هی التماس کرد.یا یه بهونه خوب دیگه.قصدم اموزش دروغگویی نیست اما گهگاهی یه دروغ مصلحتی با یکم سیاست به خرج دادن جلوی خیلی از کشمکشارو میگیره.
و بعدش وقتی مادرت پرسید چرا نیومدی به جای اینکه عصبانی بشی و گذشته جلوی چشمت بیاد میگفتی مامان جونم میدونی که چقد خالمو دوست دارم. من براش توضیح دادم و اونم منو به خاطر نیومدنم بخشید.....مطمئن باش اونوقت اینقد عذاب نمیکشیدی .خدا زبونو واسه چی داده؟سعی کن ازش واسه مهربونی کردن استفاده کنی.
هیچوقت خاطرات تلخو بدی های دیگرونو مخصوصا جلوی خودشون به زبون نیار نازنین من.
من یه دوست داشتم همیشه بهم میگفت تا خودتو تحویل نگیری هیچکس تحویلت نمیگیره.جالب اینکه این دوستم محبوب همست.وقتی مجرد بود هرجا میرفت مخصوصا تو عروسیا همه زنایی که اطرافش مینشستن جذبش میشدن و جالبتر اینکه چند روز بعدش میدیدیم یکی از همون خانماا رفته خواستگاری واسه پسرش یا پسر مجردی که تو آشناشون داشتن!!!!!!
دوستم کار خاصی نمیکرد فقط زبون شیرینی داشت.حتی اگر میخواست ضد حال بزنه کاملا با نرمی و آرامش کامل بدون اینکه کوچکترین خشونت یا عصبانیتی تو صداش باشه اینکارو میکرد اونم تازه من که دوستش بودم بعد چند ساعت میفهمیدم که این بهم چی گفته و منظورش چی بوده!!!!
نمیدونم میتونم منظورمو برسونم یا نه ولی یادت باشه هیچوقت دست دیگران نقطه ضعف ندی و عصبانی شدن و ناراحت شدن از رفتارای دیگران اونم جلوی خودشون یه نقطه ضعف محسوب میشه مخصوصا برای کسایی که بخوان اذیتت کنن.من از وقتی اینو فهمیدم تونستم با خیلی از ادمای دوروبرم کنار بیام .سعی کنم با سیاست و خوشرویی تمام جوابشونو بدی.
اما در مورد رفتارای مادرت عزیزم تمام راه هایی که من میتونستم امتحان کردم اما جواب نداد مادر منم مثل مادر شما تو رنج بزرگ شده بود و هیچ محبتی از مادرش ندیده بود مادر بزرگ من هنوز که نوزه یه ادم خشنو عصبانیه و کاملا معلومه که چقد واسه فوت مادرم ناراحته.منم همین طور مادر یه نعمتیه که ادم تا وقتی از دستش نداده واقعا نمیفهمه که چه گوهر گرانبهایی بالای سرش بوده.حالا خوب یا بد.
عزیزم بعد اینکه رفتاراتو با دیگران بهتر کردی تو. رفتار مادرت با تو هم تاثیر میذاره.هیچ وقت از مادرت انتظار عوض شدن نداشته باش .مشکل را در خودت جستجو کن.محبتت رو بزار برای وقتی که رابطت باهاش خوبه .وقتایی که رفتارش باهات بده با کمال مهربونی نه با زبون با رفتارت نشون بده که ناراحتی.اگه میبینی بهش توجه نمیکنی رفتارش بهتر میشه به خاطر همینه.همین که برات عصبانی شد برو تو اتاق وقتایی که کتکت زد سعی کن با سیاست نشون بدی دلگیری و دلت شکسته نه اینکه واستی و بگی همیشه همینطور بودی.اون تورو 9 ماه در وجود خودش پرورش داده وقتی به دنیا امدی و کوچیک بودی درسته یادت نیست ولی شبایی که مریض بودی تا صبح بالای سرت بیدار مونده....
پس میبینی خوبی هایی هم داشته همیشه بد نبوده.
اگه دختر داییت بیشتر جذبش میکنه دلیلشو در خودت جستجو کن.خودتو ارتقا بده.سعی کن با رفتارات نشون بدی که تو از دختر داییت برتری.مهارتاتو ببر بالا.یادمه مامانم وقتی میدید من چیزی بلدم که دخترای فامیل بلد نیستن چقد پز میداد بعدا دیگه حتی جلوی مامانمم بروز نمیدادم که اینارو به خاطر جلب توجه اون یاد میگیرم بلکه نشون میدادم که اینا به خاطر ذوق هنری خودمه..اینطوری مامانم بیشتر افتخار میکرد حیف که من اینارو دیر فهمیدم یا مادرمو زود از دست دادم نمیدونم.به هرحال ببخشید که خیلی حرف زدم ولی باور کن با اینکه اینا نکته های کوچیکیه اما خیلی تاثیر داره.