من منتظر خبرهای خوبتر نیستم چون اگر همین یک مورد را رعایت کنید بهترینه
"ما فقط میتونیم خودمون رو تغییر بدیم "
خداوندا احساس توانایی تغییر ، کنترل و قضاوت دیگران را از من بگیر
نمایش نسخه قابل چاپ
من منتظر خبرهای خوبتر نیستم چون اگر همین یک مورد را رعایت کنید بهترینه
"ما فقط میتونیم خودمون رو تغییر بدیم "
خداوندا احساس توانایی تغییر ، کنترل و قضاوت دیگران را از من بگیر
همه چیز آرومه. تنها من هستم که دارم فکر میکنم. من همینی هستم که هستم نهایتش یه کم کلمات را درستتر ادا کنم. آرامش بیشتری داشته باشم. اما خواسته هام سر جاشه و شوهرم هم همینطور . فقط آرومه. اما ....! همه چیز رو نوشتم انگار فقط بخاطر علاقه است که موندم. وقتی شرح حال بعضی از ادمها که صبر کردند و آخرش بعد از اتفاقات خیلی بد تر قصد جدایی دارند به این نتیجه میرسم که عقل را دنبال کنم و احساس را نادیده بگیرم. می ترسم از روزی که توی خیالم هم به کس دیگه ای فکر کنم. هیچ بعید نمیدونم با این تنهایی اینطور بشه . دیگه دارم به آخر خط میرسم. چند بار سر بسته خواسته هامو گفتم و اون هم عملا گفت شاید یک روزی ۱۰ سال دیگه شاید هم هیچوقت. همه اش به خوبیاش فکر کردم:۱- باسواد ۲- مومن ۳- مهربان( که این مورد رو نمیدونم یعنی چی یه موقع خیلی مهربونه و....) فقط خدا را شکر آرامش دارم و فقط عقلم مدام بهم نهیب میزنه که اگه چند سال بعد باز به اینجا رسیدی من بهت گفته بودم چه کنی! چند شب پیش خواب دیدم که ازش جدا شدم و با کس دیگه ای ازدواج کردم که خیلی آدم خوبی بود اما به شدت دلتنگش بودم. توی خواب اونقدر گریه کردم که از خواب که پریدم دیدم چشمام خیسه. خیلی سخته. راستش دیگه اسم طلاق برام مهم نیست یعنی اصلا دیگه از عواقب اجتماعیش نمیترسم. چون اصلا برام اهمیت نداره که کی چی میگه. مردم همیشه حرف برای غیبت کردن دارن. همین الانشم هر چی دلشون میخواد میگن پس که چی؟ تنها چیزی که منو ازار میده علاقه ام به شوهرمه. نمیدونم چرا اینقدر دوستش دارم. مدام میخوام یاد حرفهای بدی که بهم زده بیفتم اما بازم دوستش دارم. چطور باید اید دوست داشتن رو فراموش کنم؟ آیا ازش دور بشم بدتر میشه یا کم کم از خاطرم میره؟!
چه کنم. احساس یا عقل؟ همیشه توی زندگیم وقتی احساس رو دنبال کردم بد جوری پشیمون شدم. نمیخوام دوباره پشیمون بشم.
سلام هیچ کس که چیزی نمیگه من اومدم یک خبرهایی بدم شاید به درد اونایی که توی وضعیت من هستند بخوره. بالاخره بعد از کلی بالا و پایین کردن ها و طرز رفتار همسر عزیز به این نتیجه رسیدم که باید جدا بشم و این موضوع را با قطعیت با همسرم در میان گذاشتم و گفتم دیگه نمیتونم بخاطر چیزهایی که حقم هست چشم انتظار آینده ای نامطئن بمونم و با اینکه خیلی دوستت دارم اما این نیازهای من هست آیا میتونی بهشون پاسخ بدی. جواب داد که حالا حالا ها نه و من ازت راضی نیستم و... این ماجرا راوقتی مطرح کردم که دوباره حرف از تنها بیرون رفتن را زد و اینکه دیگه هیچوقت با من بیرون نمیاد. و من گفتم راه حل این نیست و راه حل جدایی است. همسرم خیلی جا خورد چون همیشه خودش این بحث را پیش می کشید اما من بدون اینکه ناراحتی نشون بدم این را گفتم و قرار شد شنبه یعنی امروز بریم برای تمام شدن ماجرا. خوب این قضیه باعث شد که دو روز حسابی هر دومون ناراحت باشیم و همش کنار هم نشسته بودیم و شوهرم انگار نه انگار اون مرد سابقه کلی منو ناز کرد و بوسید و خلاصه کلی محبت و... طوری که اصلا یادمون رفت که مشکلی داشتیم. خلاصه دو روز درد و رنج و در کنارش محبت تا اینکه صبح که بلند شدیم بریم دیدم که همسرم حال خوشی نداره و چشماش باز نمیشه. شب خوب نخوابیده یود. در حالیکه من شب قبل یه قرص آرام بخش خورده بودم که در سال شاید یکبار یا دوبار مصرف کنم و این باعث شده بود که آروم باشم . شوهرم دوباره بحث اینکه کمی بیشتر وقت بدیم تا مطمئن شیم را مطرح کرد و من هم بهش گفتم باشه تا دو روز دیگه و بعد هم قرار شد تا هفته بعد صبر کنیم شاید منصرف شیم. شوهرم بغضش ترکید و بدجوری گریه کرد و من که برخلاف همیشه آروم بودم . نوازشش کردم که آروم بشه. بعد ازظهر خیلی خوب حرف زدیم. من بهش گفتم که خواسته های من برجاست و من واقعااز نداشتن بعضی از نیازهام بسیار در رنجم . او هم گفت اگر با هم بتونیم دوست باشیم من هم سعی خودم را میکنم. بهش گفتم اگر با من مشکلی داری راه حل این نیست که با من حرف نزنی یا بامن بیرون نری راهحل اینه که با هم یه راهی برای حلش یا تغییرات این وضعیت پیدا کنیم. البته رضایت نداد که به مشاور بیاد اما همین که قبول کرد باید در رفتاراش تجدید نظر کنه خیلی خوب بود. راستش از اینکه منو از دست بده خیلی میترسه و فکر میکنه تا از من جدا بشه من ازدواج میکنم. به هر حال امروز هم خیلی عاشقانه گذشت و ازش خواستم که کاش همیشه اینطور مهربون بودی و اون هم گفت دیگه از این به بعد اینطوری میشم.( انشاءا...):323: حالا باز یکهفته وقت داریم. همه چیزو در نظر بگیریم و من ببینم در حال و روزش اونطوری که خودش میگه تغییری حاصل میشه. توکل به خدا من که داشتم اسباب هامو هم میبستم. کاش همیشه بتونم باهاش حرف بزنم و با هم مثل این دوروز خوب و مهربون باشیم و همدیگرو نرنجونیم. الی آمین:316:
الان که تنور داغه نونو بچسپون و راضیش کن برای درمان وسواسش بره روانپزشک
چند مدتی بود که کامپیوترم خراب بود و نمیتونستم بنویسمم. اتفاقات زیادی توی این دو هفته افتاد. اول اینکه گفتم بهتون که یک هفته به همسرم و خودم وقت دادم. وسطهای هفته که شد، با دیدن رفتارها دوباره تصمیم گرفتم که جدا بشم اما ته دلم خدا خدا میکردم که اگر کارم غلطه یک نشونه ای بهم بده. که نشونه رو داد. یک کاری رو شروع کرده بودیم که فکر میکردیم بینتیجه شده اما درست بعد از خواستن این نشونه بهمون اطلاع دادند که دوباره بررسی میشه و یکی دو ماه دیگه نتیجه رو اعلام میکنن. این یک جور معجزه به حساب میومد و من کاملا غافلگیر شدم. اما شوهرم با اینکه اولش خوشحال شد اما بعد دوباره احساس کرد که دو ماه من ترکش نمیکنم و دوباره شد همون آدم قبل. من سعی میکردم ازش نپرسم حالت چطوره که دوباره بگه بدم و اون که میدید من نمیپرسم خودش هی میومد و میگفت خیلی حالم بده. منم فقط میگفتم که چکار میتونم بکنم و... تا اینکه برای روز مادر تصمیم گرفتم به دیدن مادرم برم. از آنجایی که هیچ وقت حوصله خرید من رو نداشته تصمیم گرفتم که خودم یک چیزی بخرم و بعد اگر اونم تمایل داشت با من بیاد و دیگه برای خرید بهم غر نزنه. اما خودش که برای کاری باید بیرون میرفت ازم خواست که با هم بریم و بعد هم پیش مادرم بریم. من بهش گفتم که هنوز چیزی نخریدم و از همون خیابانی که مادرم زندگی میکنه یک چیزی براش میخریم و قبول کرد و چیزی نگفت. خلاصه کارمان را که انجام دادیم به سمت خانه مادر راه افتادیم. به سر خیابان آنها که رسیدیم از من خواست که در اولین مغازه خرید کنم. همانموقع دختر خاله ام به تلفنم زنگ زد. که من چندین ساله اصلا باهشا حرف نزدم و یک اتفاق ت=نادر بود من فقط سلام کردم و از در مفازه خارج شدم که به او بگم بعدا باهاش تماس میگیرم. اما شوهرم برای چند ثانیه هم تحمل نکرد از در مغازه خارج شد و به حالت قهر راه افتاد و دور شد. من هر چه اشاهر کردم برنگشت و مجبور شدم تنهایی داخل مغازه بشوم. و البته چیز مناسبی پیدا نکردم و بیرون آمدم و چند دقیقه هم بیشتر طول نکشید. بیرون که آمدم شوهر با صدای بلند و به صورت آبروریزی شروع به غر زدن کرد که وقتی با من هستی نباید تلفن جواب بدی. و باید از همین مغازه یک چیزی میخریدی. تو بی عرضه دهاتی هستی. توی خیابون موبایلتو جواب میدی دهاتی. زود باش توی همین مغازه برو یک چیزی بخر. من هم فقط لبخند میزدم و جوابی نمیدام و گاهی هم میگفتم منظوری نداشتم و تو خودتو ناراحت نکن و... بعد از خروج از خانه مادرم هم نگذاشت از درآپارتمان خارج بشیم شروع کرد که حسابتو میرسم دهاتی. با لهجه حرف میزنی. تو غلط کردی به مادرت اینا یاد آوری میکنی که تولدم کی هست و... و این وضعیت بد و بیراه گفتن ادامه داشت تا به خانه رسیدم. شب هم طبق معمول معذرت خواهی کرد که ببخشید این حرفها رو زدم و رفت... فردا صبح کنار دستش نشسته بودم. قیافه خیلی ناجوری به خودش گرفته بود دقیقا مثل کسی که در حال مرگ است. راستی یادم رفت بگم روز قبل یکی از آشنایان قدیمیش را دید که بهش گفت خیلی خیلی پیر شدی و در طول مدت غر زدن مدام میگفت تو منو پیر کردی. خلاصه اینکه با دیدن قیافه و رفتارش تحمل من هم تمام شد و بهش گفتم. عزیزم من نمیخوام مزاحم زندگیت بشم و اگر بخاطر من اینقدرداری عذاب میکشی من راضی نیستم و از خیر این پروژه هم میگذرم و تو هم به فکر خودت باش. و بهش هم گفتم من هم از این زندگی که تو همش مریض باشی لذتی نمیبرم.( از اینکه خیلی با اعتماد به نفس و بدون گریه کردن این حرف رو زدم خیلی لجش گرفته بود و همینطور از اینکه گفتم منهم لذت نمیبرم.) همین حرف را که زدم کافی بود که بدترین روز زندگیم را با او رقم بزنم. دستهایش را روی گلویم گذاشت و گفت حالا دیگه من خودمو خوب کنم؟ نمیدونی من مریضم؟ اینه محبت و دوست داشتنت؟همه اینها را با فریاد و عصبانیت میگفت و من فقط اصرار میکردم که به خودت فشار نیار. بعد که کمی فاصله گرفت از جایم بلند شدم. اما به سمتم حمله ور شد و فریاد زد که میکشمت من هم به طرف اتاق فرار کردم و در راقفل کردم. با پا به در کوبید و در را باز کردم پیش خودم فکر میکردم که اگر مرا هم بکشد زیاد ناراحت نمیشوم وخودم را به خدا سپردم. وارد اتاق شد و بدترین و رکیکترین حرفها را زد.برای اولین بار دستش به رویم بلند شد البته فقط یک ضربه. به عزیزترین افراد فامیلم به مادر مهربانتر از گلم فحشهای خیلی ناجور داد. من فقط آرام میگریستم و از او میخواستم که صلوات بفرستد و از خدا بترسد. بعد هم تهدید کرد که الان میرم پیش مادرم و حسابش را میگذارم کف دستش( مادر شوهرم زن بسیار مهربانیست. در بچگی بخاطر حفظ شان پدر شوهرم کارهایی کرده که شوهرم چون بچه بوده همه گناهها را در صورتی که تقصیر پدرش بوده از چشم مادرش دیده و در واقع مادرشوهرم با فداکاری بیش از حد رفتار های ناپسند شوهرش را از پسرش مخفی نگه داشته.مثلا پدر شوهرم به شدت به مادرشوهرم و خانواده اش توهین میکرده و حتی اجازه نمیداده که با هم در ارتباط باشند و فقط فامیل خودش را لایق رفت و آمد میدانسته و یا جلوی شوهرم با مادر شوهرم بد رفتاری میکرده و مادر شوهرم چون همیشه کوتاه میامده شوهرم فکر میکرده که حق با پدرش است و به تازگی پدر شوهر متوجه رفتارهایش شده که دیگر قابل جبران نیست. )خلاصه بعد از همه این اوصاف پیش مادرو پدرش رفت و مادر بیچاره اش را هم گریه انداخت و به پدر و مادرش هم گفت که شما نگذاشتید زنم را طلاق بدم و بعد هم آرام شد. انگار نه انگار. بعد کم کم از کارهای خودش خجالت کشید. از من خواست که برای گردش بیرون برویم. من کلا آدم شادی هستم و همیشه بدی هارا زود فراموش میکنم. شوهرم هم وقتی که از کار بدش پشیمان میشود آنقدر مهربان میشود که من با این دل نازکم زود میبخشمش و سعی میکنم توی لحظه زندگی کنم و به همین خاطر از بیرون رفتن راضی بودم و خوش گذشت. خیلی معذرت خواهی کرد و دست و پایم را بوسید اما چه فایده از من خواست دوباره از صفر شروع کنیم و تمام حرفهایی که زده را فراموش کنم . اما به هیچ وجه نمیدانم که این پشیمانی تا چند روز ادامه دارد. و آیا روزی میپذرید که باید برای درمان به پزشک مراجعه کند. این درحالیست که توهین هایش را چطور باید بپذیرم ؟آیا باید دوباره مثل همیشه فراموش کنم؟ این را هم بگویم که هر بار نسبت به دفعه پیش توهین هایش بدجور تر میشود. در حالیکه بدترین حرفی که من به او زدم بیشعور بوده که تنها یک بار به زبان آوردم که همان یکبار را هم هر بار یاد آوری میکند. مدام پیش خودم یاد آوری میکنم که ایندفعه دیگه گول نخور و زود دوباره همون مهتاب مهربون نشو. چقدر هم بده! یادت بیاد که تو هم برای خودت شخصیت داری و کسی نباید و حق ندارد اینطور با تو برخورد کند. آنهم برای گناهی که نمیدانی چیست! گناه لهجه داشتن؟ آنهم قشنگترین لهجه دنیا.... که آرزو داشتم داشته باشم و ندارم! یعنی من آنقدر محتاج عشق این چنین آدمی هستم که باید نه تنها از همه خواسته های مادیم بگذرم از خواسته های معنویم هم بگذرم پس عزت نفس برای چیست؟ این را هم بگویم که من بعد از ازدواجم هم بخاطر اینکه خیلی ساده و دخترانه همیشه میگردم مدام در اماکن مختلف خواستگار داشته ام که حتی از اینکه فهمیدند من ازدواج کردم بسیار متعجب شدند. حتی قبل از ازدواجم چند تا خواستگار عاشق پیشه داشتم که بعلت حماقت رد کردم و هنوز هم دورادور منتظر هستند شاید روزی من جدا شوم و گاهی فکر میکنم آه آنها مرا گرفته... چرا باید به این زندگی ادامه دهم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خوب عزیزم کار شوهرت اشتباه بوده و ایشون از لحاظ روانی متعادل نیستند، این رو خودت هم میدونی
ولی نکته ای که من برداشت کردم اینه که شوهرت از این که از دستت بده در حد مرگ ناراحت و نگرانه و واسه همین یک دوره بحرانی رو داره سپری می کنه، از یه طرف هم مشکل روحی که داره به این وضعیت دامن می زنه
این که شوهرت نمیخواد از دستت بده یه نقطه خوبی هست برای شروع، میتونی از این نقطه استفاده کنی و باهاش شرط و شروط بذاری، شرط و شروط عاقلانه، بازم تاکید می کنم که اگر دکتر نره من به شخصه بعید میدونم که حالش بهتر بشه، چون بعضی کارهاش دست خودش که نیست! هر چقدر سعی می کنه نمیتونه میزنه همه چیزو خراب کنه ولی بعدا برمیگرده پشیمون میشه معذرت می خواد و ...
برای ادامه زندگی مشاور رو شرط کن ... مشاور شاید بتونه راضیش کنه برای درمان ...وگرنه می ترسم یکی دو هفته بعد دوباره برگردی سر خونه اول، خسته تر و ناراحت تر و به قول خودت پرده دری هاش بیشتر بشه ...
ممنونم سابینای عزیزم که میای و مطالب رو میخونی. منم موافقم اما به هیچ وجه دکتر نمیاد. فکر کنم عاقلانه ترین کار اینه که تا نتایج پروژه صبر کنم و اگر تغییری حاصل نشد و دکتر هم نخواست بره همه چیزو تموم کنم. چون دیگه دارم کم کم میترسم مریضیش بهم آسیب بزنه.
دوستان عزیزی که همراهیم کردید و دوستانی که هنوز همراهیم نکردید. امروز بعد از مدتی که آروم شده بودم غمگین بودم. علتشو میدونم اما کاری از دستم بر نمیومد. یک خورده توی تالار گشت زدم بهتر شدم. خوب شوهرم که روز به روز حالش بدتر میشه. کاش میشد دستشو گرفت و برد دکتر. چون مادرم یک بیماری ویروسی گرفته میگه تا دو ماه نرو دیدنشون. من که عکس العملی نشون ندادم و نمیدونم چی بگم چون کلا از هر گونه مخالفتی به شدت عصبانی میشه. من با اینکه میدونم مریضه اما گفتم بیام چند تا سوال بپرسم شاید کسی بدونه که چیکار باید توی این وقعیت بکنم:
۱- در موقعیتی که میگه تا دو ماه حق رفتن به خونه مادرت چطور باید رفتار کنم که با وجود وسواسش راضی هم بشه؟ میگه اگه رفتی دیگه بر نگرد خونه.
۲- یکجا خوندم که مریض وسواسی را باید در معرض آلودگی هایی که ازش هراس داره قرار داد. حالا سوالم اینه که چه جوری؟ چون الان به همه چیز وسواس داره و همیشه هم مریضه( هر روز توی این چند سال) حالا اگر من بخوام در معرض وسواس قرارش بدم که دیگه با اطمینان میگه همه مریضیهام تقصیر تو است و شاید هم سکته کنه و شاید هم منو بکشه! راه آرومتری هست برای اینکار؟
۳- من دیگه مطمئن هستم که نمیتونم عوضش کنم و مطئن هستم که راه درست جدائیه اگر اشتباه میکنم یکی یه چیزی بگه نکنه راه حلی بوده و من نمیدونستم؟
( مشکلات اساسی: ۱عدم رابطه زناشوئی( هر روز یک بهانه میارن یک روز نخواستن بچه یکروز بیماری یک روز عدم رضایت از اینجانب و...) حتی جدا از هم میخوابیم- ۲وسواس شدید (به ارتباط با دیگران. به اینکه نکنه مریض بشه. به اینکه نکنه بقیه رو مریض کنه و....)- ۳با هم اصلا حرف نمیزنیم ایشون کلا مثل لالها با اشاره حرف میزنه.)- ۴همیشه خونه است و توی خونه کار میکنه و خرج خونه هم نصف نصف است یعنی خرج منو نمیده خودم باید کار کنم-۵ اجازه نمیده سر کار برم توی خونه باید کار کنم -
۶مدام توی دعوا از همه چیزم ایراد میگیره و بعدش پشیمون میشه-۷ خیلی کارهارو حق خودش میدونه و من حقش رو ندارم. )
خصوصیات مثبت:( ۱- خیلی با معلوماته( که به درد من نمیخوره چون جواب سوالاتم رو نمیده.)۲- اگر بخواد مهربونی کنه خیلی مهربون میشه۳- به نظرش من خوشگل ترین دختر روی زمینم. ۴- به خدا ایمان داره و به قرآن و من فقط از طریق تذکرات دینی میتونم توی فکرش نفوذ کنم. ۵- خانوادش خیلی من رو دوست دارند و بهم محبت میکنند.
غلط املائی: وضعیت
راستی اگر برای وسواس ایشون برم روانشناس بالینی میتونه یکطرفه کمکم کنه؟
صد ماه جان
همه ی مشکلات شما از وسواس ایشون نشات گرفته کاش میتونستی یه راهی پیدا کنی و ایشونو ببری دکتر
به نظرم حالا که همسرتون حاضر نمیشه بیاد خودتون تنهایی برین و شرح حالشو به روانشناس بگین شاید راهی برای راضی کردن همسرتون برای اومدن به دکتر داشته باشه
این راه رو هم امتحان کن
سلام
خیلی متاسف شدم از خوندن تاپیکتون
و بیشتر متاسف از اینکه کارشناسان و مدیر هیچ گونه پستی در این تاپیک نگذاشته اند
100ماه عزیز
خیلی رک بگم از عدم عزت نفس رنج می بری و خودت نیز برآن واقفی و به جای اینکه در صدد رفع آن بربیایی راه مدارا کردن و پذیرش را در پیش گرفته ای؟
گویا خودت دوست داری اینجوری آزار ببینی و آزار بدهی