سلام
باز هم برگشتم سر پله اول
دیگه خسته شدم هنوز نتونستم برم پیش شوهرم . با وجود ازدواج ما من هنوز هم بلاتکلیفم
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام
باز هم برگشتم سر پله اول
دیگه خسته شدم هنوز نتونستم برم پیش شوهرم . با وجود ازدواج ما من هنوز هم بلاتکلیفم
سلام. خوبی دوست من؟ الینا من تمام پست ها رو خوندم ولی هنوز یک کم گیجم. ببین درست فهمیدم ؟
شما اول شهریور عروسی کردین و بعد هم رفتین خونه مادرشوهرت . درسته ؟ خوب بعدش چی ؟
می شه توضیح بدی من بفهمم ؟
یعنی شوهرتون هنوز تهرانه و شما شیراز خونه مادر شوهرتون . مگه میشه قرار بود شما اول شهریور عروسی بگیرین بعد دو هفته برین تهران . پس چی شد. می شه یه کم توضیح بدید. من هم مثل نازنین جان گیج شدم.
اره. قبل از عروسی رئیسشون گفت که یه کم شرکت تق و لقه و 3 ماه بیشتر کار نداریم من هم ازش قول گرفتم که سر 3 ماه تکلیف منو روشن کنه یا منو ببره یا اینجا بیاد و یه خونه جدا بگیریم اون هم به من قول داد
ولی همش امروز و فردا مکنه شرکتو بهونه میکنه من هم خسته شدم
سه هفته ای که نیست اکثرش خونه مامانم اینام ولی هفته ای که شوهرم میاد داغون تر میشم همش میان پایین خودشون دعوت میکنن واسه غذا
اصلا" راحت نیست خسته شدم بی خبر میان تو انگار نه انگار ما یه زندگی جدا داریم
سلام بهتر با شوهرت صحبت کنی و احساس بدی که داری بهش دوستانه بگی ...اینکه دوست داری زمانی رو از روز تنها باشی فقط با شوهرت و بس...البته نحو بر خورد شما هم موثر...کمی سردتر از گذشته برخورد کن...تحویلشون نگیر...وقتی میان همون مقدار غذا بپز که واسه 2 نفر میپزی نه بیشتر...از شوهرتون هم بخواه که به قولش عمل کنه
الینای عزیز به نظر من هم بهتره که با همسرت در این مورد صحبت کنی، اگه هم فکر می کنی این کار همسرت رو حساس می کنه برای شبهایی که برمی گرده خونه برنامه ریزی کن، مثلا برید بیرون، یا منزل یکی از اقوام، کاری کن که کمتر خونه باشید، یا مثلا یکی دو شب شما برید خونه مادر همسرتون.
عزیزم امیدوارم هر چه زودتر زندگی مستقلتون رو شروع کنید...
:72:
دارم فکر می کنم الینا. نمی دونم چی بگم ؟؟؟
امان از دست این خانواده شوهر. امان
الینا جان اگر داستان زندگی من را خونده باشی مشکل من هم همین است ما هم طبقه پایین خونه مادر و پدر همسرم هستیم. همیشه خدا پایین اند . بدون اینکه در می زنند می آن تو . حتی مادر همسرم یه کلید اضافی از در خونه ما داره که حتی اگر درمون هم قفل باشه می یاد تو . در هر صورت دقیقاً مشکل تو حتی حادترش هم دارم. ولی چاره ای ندارم. نمیدونم بهت چی بگم. چون مشکل تو مشکل منه.
چقدر بده
من هرروز موقع غذا خوردن باید شاهد حضور مادرش باشم
میخواد ببینه به پسرش میرسم یا نه
به خدا خسته شدم
الینا همسرت هیچ حرفی در این مورد نمی زنه وقتی تو اینا رو بهش می گی ؟