نقل قول:
نوشته اصلی توسط سابینا
یک سوال داشتم و اون اینه که چقدر به طلاق و پایان این زندگی فکر می کنید؟
عزیزم برای اینکه دارم تو زندگی با شوهرم زجر می کشم.
غرورم، احساسم، همه از بین رفته.
دوستانی که مرتب بهم می گفتن، تغییر کن. من تاپیکی باز کردم که بگن بابا این تغییر یعنی چی. دوتا کتاب خوندن و جملات اون رو برای آدمهای مختلف نوشتن که فایده نداره.
من تغییر کنم، یعنی قدم رو وزنم رو رنگ چهره ام تغییر بدم؟
همه گذاشتن رفتن و دیگه کسی پیگیر تاپیک دیگه من نشد!
بازم لطف دوستان غیر کارشناس شامل حالم میشه که به درد دلم گوش می کنن. دستتون درد نکنه!
شوهرم هم مدام بهم میگه تو باید تغییر کنی. هرکاریت می گکنم تغییر نمی کنی!
بهش گفتم اگه انقلاب اسلامی تغییر کرد، منم می کنم!
البته من تو این چندسال زندگی با شوهرم تغییر کردم. می دونید چطور؟
چون من قبل ازدواج خانوادم، دوستام، اقوامم همه دوستم داشتن و یه احترام متقابلی بینمون بود.
خانواده شوهرم از همون اول منو دوست نداشتن. هرچند من خواهر و برادراش رو روز بله برون دیدم.
اما الان دیگه هیچ کدوم از کسانیکه قبلا دوستم داشتن و یه رابطه دوستانه و محترمانه بینمون برقرار بود، دیگه اونطور نیستند.
خوب مسلما من مثل گذشتم نیستم که اونا دیگه با من احساس راحتی ندارن.
هرچند خانواده شوهرم هم همچنان چشم دیدنم رو ندارن.
من وقتی از دور به خانواده شوهرم نگاه می کنم می بینم چقدر بینشون بی حرمتیه، چقدر از رفتارشون باهم بدم میاد. چقدر زننده ست.
شوهرم داره در حقم ظلم می کنه. چشمش رو بسته و یه راه غلط رو در پیش گرفته و داره میره جلو و نمی فهمه تا الان نتیجه این راهش این شده که زنش ازش بیزاره. منی که شوهرم اولین مرد زندگیم بود و می خواستم تمام عشقی رو که همیشه تو دلم بود نصیبش کنم ولی خودش نذاشت.
خانواده شوهرم حتی دلشون نمی خواد من کسی حرف بزنم.
- جاری بزرگم که کلا قدغن شده.
- این چند روز با یه خانمی از اقوامشون صحبت می کردم. در مورد موضوعات کاملا عادی. در واقع هردومون می خواستیم حوصله مون سر نره. خواهرشوهرام خودشون رو کشتن. مدام می گفتن بیا اینور بشین. منم گوش کردم و رفتم و به اون بنده خدا هم گفتم شما هم بیایین. مگه دست بردار بودن. آخرش به زور بردنم یه ور دیگه. خواهرشوهر بزرگم یه لحظه اومد پیشم نشست بعد جوری بلند شد که باسنش اومد تو صورت من و پا شد رفت. کلا ادب بلند شدنشون همینه و مخصوصا به بعضی های خاص اینجوری بلند می شن.
به زور بهم می گفتن تو برو تو یه اتاق درو ببندیم. بعد خودشون راحت باشن. آخه ببینین چقدر پررو هستن.
یه بار من همین جوری پاشدم و باسنم رو بردم سمت صورت خواهرشوهر کوچکم. دقیقا مثل خودشون. اگه بدونی چی کار کردن!!!!!
اون موقع که من اعتراض می کردم که چرا اینطوری بلند می شن، شوهرم می گفت تو دیوونه ای، کسی به تو کاری نداره، اما چطور شد خواهر خودش عزیزه؟
واقعا بودن بینشون یه جنگ روانیه!!!