نوشته اصلی توسط ramin_zamani
ممنون از نظراتتون
فعلا مثه 2 تا آدم عادی زندگی میکنیم...میگیم... میخندیم... متلک میگیم... گریه میکنیم و کارهای دیگه
منتظریم زمان مشاوره بهزیستی برسه
ولی جالبه بدونید نامزد قبلی زن من هم در آستانه طلاق با زنشه
توی فامیل و اطرافم هم خبر دادگاهیشون پیچیده و انو به زن من ربط میدن که نامزد قبلیش نتونسته اونو فراموش کنه
حتی زن ایشون به خانم من زنگ زده و گفته شوهر من هرشب با آوردن اسم تو زندگی مارو زهر کرده و منم میخواد طلاق بده
خانم من هم بهش گفته به من ربطی نداره و من دارم زندگیه خودمو میکنم
خلاصه با ازدواج من کانون چندین خانواده داره از هم میپاشه
من موندم تو معادله چند مجهولی
1- دروغ زنم
2-فراموش نشدن نامزد قبلی توسط اون آقا و زن من
3- حرفا و کنایه های ریز و درشت مردم
4- فرو ریختن خانواده ها
5- ترس مبهم آینده
6- شکست سنگین عشقی و اینکه بدونم تو دنیا نباید عاشق چشم و گوش بسته شد و با حرفای قشنگ و دروغهای رنگ و وارنگ خام شد
وقتی تنهام به خدا میگم:
آخه خداجون چرا؟
چرا نذاشتی زنه من و نامزد قبلیش که عاشق هم بودن به هم برسن؟
چرا منو آوردی وسط؟