RE: وقتی از دعواشون به حد جنون اذیت میشم.
دختر مهربون سلام
در دنياي امروز طول با هم بودن ها مهم نيست بلكه عرض آن است كه صاحب ارزش است . پس ذهنت را از شمارش ثانيه هاي حضور كم كن و بنشين و فكر كن اين مرد - اين پدر را چطور مي تواني در اين تايم كم و كوتاه قلاب كني كه نه تنها غر و سركوفت نزند بلكه به سر وجد بياوري تا تمايل به هم صحبتي و گفتگو داشته باشد . حتما پدرت از سليقه ايي برخوردار است و چيزهايي را دوست دارد اگر تاثير گذار باشي مي تواني از شناختهايي كه از او داري وارد دنياي او شوي و از مهرش بهره ببري .
نمي تواني فقط اظهار ناراحتي كني اما كاري هم انجام ندهي . تا الان نشان داده اي كه راه ارتباط گيري با پدرت موفق نبوده اي( در پذيرش كامل روحيه اش بايد باشي . فكر كن كه من نمي توانم او را تغيير بدهم اما مي توانم از توانايي هايش بهره ببرم )
RE: وقتی از دعواشون به حد جنون اذیت میشم.
RE: وقتی از دعواشون به حد جنون اذیت میشم.
من یک سوالی دارم.
این تاپیک رو باز کردی که فقط درد دل کنی و کمی غمهایت رو برای بقیه بازگو کنی، یا اینکه دوست داری بقیه راه حلی هم پیشنهاد بدهند؟ چند راه حل پیشنهاد شد، ولی گفتی هیچ کدوم انجام شدنی نیست. حالا واقعاً مشکل از راه حلهاست و شما منتظر راه حل بهتری هستی، یا اینکه می خواهی فقط ناامیدانه بگی نه، نمیشه، نمی تونم، نمی خواهم، ...
با توجه به مشکلت و اینکه این تاپیک رو باز کردی، اگر خدا می گفت هر آرزویی داری برآورده می کنم، چه چیزی رو می خواستی؟ دوست داری یک روز پدرت بیاد و تو رو در آغوش بگیره و بگه که متاسفم، از این به بعد همه چیز رو درست می کنم؟ راستش من چنین آرزوهایی داشتم، ولی معلومه که نمی شه، یعنی فیلم و سریال که نیست :)
ولی خب، الآن دیگه اون روزهای سخت تموم شدند. بالاخره برای شما هم همین خواهد شد. حد اقلش اینه که ازدواج خواهی کرد و ان شا الله زندگی خودت رو می سازی. و از اون فضا که دوستش نداشتی، بیرون میای. البته من قبلاً هم گفته بودم که فقط برای این که از خانه پدری دور شی نباید ازدواج کنی. ان شا الله بهترین کس را پیدا خواهی کرد. شاید وقتی هم که شماها همه ازدواج کنید، پدر مادر هم تنهاتر شوند و بیشتر یاد هم افتند. می فهمند که به جز هم کسی رو ندارند. با توجه به چیزهایی که تعریف کردی، خدا رو شکر پدر مادرت قصد جدایی ندارند. امیدوارم حداقل یک روزی از این دعواها خسته بشوند.
شما اینقدر خسته نباش، گذشته هر چی بوده دیگه گذشته. لحظه های زشتش را سعی کن فراموش کنی، و از همه اتفاقات درس بگیری. یکی از بزرگترین نعمت های خدا همین اینه که آدم می تونه یک سری چیزها رو فراموش کنه، وگرنه شاید زندگی غیر ممکن بود. ولی اگر نخواهی که فراموش کنی و بخواهی مدام مسائل را با خودت تکرار کنی، هیچ وقت از یادت نمی روند. اشتباهی که من می کردم. آدمیزاد اینقدر قدرت داره، همه کار می تونه بکنه :) شما هم می تونی، فقط باید بخواهی... بخواه!
به قولی فعل خواستن رو صرف کن :)
RE: وقتی از دعواشون به حد جنون اذیت میشم.
خیلی ببخشید که در قبال راههایی که بهم میگین ای حرفا رو میزنم.
ولی آخه شما که جای من نیستید...
در ضمن این رو هم باید بگم. من راههایی رو برای نزدیک شدن به پدرم(با تمام سختی ای که داشته برام) امتحان کردم. اما جواب نداده. کلا بیخیالش شدم. دارم تحمل میکنم این داشتن ولی نداشتن پدرم رو.
من میخوام محکم بشم. نمیخوام شخصیتم جوری باشه که با هر دعوا و جر و بحث حسابی بهم بریزم. میخوام به این اتفاقا که تقریبا روزمره شده توی زندگیمون عادت کنم و نسبت بهش بی تفاوت بشم. وجود دعوا و بحث هرروزه رو قبول کردم فقط میخوام اثراتش روی من کم بشه.
این تاپیک رو برای این دلایل بالا و هم برای درد دل و سبک شدن دلم زدم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط Hamed65
...
دوست داری یک روز پدرت بیاد و تو رو در آغوش بگیره و بگه که متاسفم، از این به بعد همه چیز رو درست می کنم؟ راستش من چنین آرزوهایی داشتم، ولی معلومه که نمی شه، یعنی فیلم و سریال که نیست :)
بله. کاش میشد. ولی بقول شما فیلم و سریال که نیس!
...ولی خب، الآن دیگه اون روزهای سخت تموم شدند.
خوشحالم که شما حداقل به کمی آرامش رسیدید.
بالاخره برای شما هم همین خواهد شد
...
ممنون. منم امیدوارم.
بازم از همتون ممنونم که با همه اینا منو تحمل میکنید و به اینجا سر میزنید.:72:
RE: وقتی از دعواشون به حد جنون اذیت میشم.
دختر مهربون عزیز سلام:46:
مهربون جان نمیدونی چقدر خوشحالم که تاپیک ات داره صفحه 4 خودش رو هم پشت سر میگذاره خود من به شخصه تغییرات رو در تو دارم میبینم،یادمه تو تاپیک های قبلی حرف نمیزدی از مشکلاتت و میریختی تو خودت و حتی توی این فضای مجازی هم راحت نبودی ولی الان راجع به احساساتت صحبت میکنی و این به واقع یه تغییر بزرگه:)
کار خیلی خوبی کردی که این تاپیک رو باز کردی و کار خوبتر اینه که اینجا درد دل میکنی و دنبال راه حلی:46:
جا داره همینجا از آقای حامد65 هم یه تشکر ویژه کنم که تقریبا پای ثابت این تاپیک شدند و دلسوزی و همدردی از تک تک جملاتشون میباره:72::72:
مهربون نازنین کاملا پیداست که داری با مسسائلی که مایه آزارت میشه مبارزه میکنی حتی همین نمیشه گفتن هات هم این رو نشون میده،و چقدر خوبه که بی تفاوت نیستی ولی یه چیزی رو ازت میخوام اونم اینه که توقف نکنی و همینجور ادامه بدی و اجازه ندی سختی این راه نا امیدت کنه...هر وقت احساس کردی خسته شدی با تمام وجود تو دلت داد بزن خسته ام ولی من "میخوام" خوشحال و خوشبخت باشم...از مهر پدر مادر اونجوری که دلم میخواد محرومم ولی من "میخوام" که خوشحال و خوشبخت باشم...دعواهاشون آزارم میده ولی من "میخوام" که خوشحال و خوشبخت باشم...تنهام ولی من"میخوام" که خوشحال و خوشبخت باشم...
تو دلت داد بزن هر اتفاقی که بی افته من "میخوام"که خوشحال و خوشبخت بشم...
و بخواه مهربون...با تمام وجودت بخواه...با همه انرژی که تو بدنت داری بخواه...جوری بخواه که انگار آخرین خواسته تو تو این دنیاست.و بعد خواهی دید که اگر پدر هیچ وقت دیگه هم بغل ات نکنه تو خوشحال و خوشبختی...:)چون هر اتفاقی که بیافته تو جز این چیزی نخواستی و تمام دنیا دست به یکی میکنه تا تو رو خوشحال کنه...:310:
علی الحساب یه دونه واقعی بخند...:):46:
RE: وقتی از دعواشون به حد جنون اذیت میشم.
سلام.
ممنونم شیدای عزیزم.:72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
دختر مهربون عزیز سلام:46:
مهربون جان نمیدونی چقدر خوشحالم که تاپیک ات داره صفحه 4 خودش رو هم پشت سر میگذاره خود من به شخصه تغییرات رو در تو دارم میبینم،یادمه تو تاپیک های قبلی حرف نمیزدی از مشکلاتت و میریختی تو خودت و حتی توی این فضای مجازی هم راحت نبودی ولی الان راجع به احساساتت صحبت میکنی و این به واقع یه تغییر بزرگه
کار خیلی خوبی کردی که این تاپیک رو باز کردی و کار خوبتر اینه که اینجا درد دل میکنی و دنبال راه حلی
آره. من همیشه همه دردا و غصه هام رو کتمان میکنم. شاید راه خوبی باشه اما بعضی وقتا یهو میبینی غصه چندین سالِ پیش هم هنوز رو دلته. خوشحالم که الان اینجام و حرف دلم رو به دوستام و همدردای عزیزم میگم.
ایشالا همه از پس مشکلاتشون بر بیان.:72:
جا داره همینجا از آقای حامد65 هم یه تشکر ویژه کنم که تقریبا پای ثابت این تاپیک شدند و دلسوزی و همدردی از تک تک جملاتشون میباره:72:
منم ازشون حسابی ممنون و متشکرم. هرچند دیگه فکر کنم دارم میرم رو اعصابشون و از این بابت شرمندشونم.
مهربون نازنین کاملا پیداست که داری با مسائلی که مایه آزارت میشه مبارزه میکنی حتی همین نمیشه گفتن هات هم این رو نشون میده،و چقدر خوبه که بی تفاوت نیستی ولی یه چیزی رو ازت میخوام اونم اینه که توقف نکنی و همینجور ادامه بدی و اجازه ندی سختی این راه نا امیدت کنه...هر وقت احساس کردی خسته شدی با تمام وجود تو دلت داد بزن خسته ام ولی من "میخوام" خوشحال و خوشبخت باشم...از مهر پدر مادر اونجوری که دلم میخواد محرومم ولی من "میخوام" که خوشحال و خوشبخت باشم...دعواهاشون آزارم میده ولی من "میخوام" که خوشحال و خوشبخت باشم...تنهام ولی من"میخوام" که خوشحال و خوشبخت باشم...
تو دلت داد بزن هر اتفاقی که بی افته من "میخوام"که خوشحال و خوشبخت بشم...
و بخواه مهربون...با تمام وجودت بخواه...با همه انرژی که تو بدنت داری بخواه...جوری بخواه که انگار آخرین خواسته تو تو این دنیاست.و بعد خواهی دید که اگر پدر هیچ وقت دیگه هم بغل ات نکنه تو خوشحال و خوشبختی...:)چون هر اتفاقی که بیافته تو جز این چیزی نخواستی و تمام دنیا دست به یکی میکنه تا تو رو خوشحال کنه...:310:
علی الحساب یه دونه واقعی بخند...:)
بفرمایید : :311: واقعا واقعی بود.:)
مرسی شیدا جونم. از اول تا آخر پستت همش مهربونی و محبت و انرژیه.
دوستای خوب تو دنیا کم پیدا میشه و من توی این تالار چند تا از اونا رو پیدا کردم.:72:
RE: وقتی از دعواشون به حد جنون اذیت میشم.
خیلی ممنون از خانم حاتمی و دختر مهربون از اینکه از من تشکر کردید :)
درسته که هر کسی مشکلات خودش رو داره و هیچ کس نمی تونه مثل خودش شرایطش رو درک کنه. ولی بالاخره من هم در شرایط مشابهی بودم. برای همین دوست دارم کمکی بکنم و یا حداقل همدردی کنم.
نقل قول:
هرچند دیگه فکر کنم دارم میرم رو اعصابشون و از این بابت شرمندشونم.
این فکر رو نکنید. من به خواست خودم به این تاپیک سر می زنم و اگر خسته شده بودم دیگر اینجا نمی آمدم.
شما سعی کن تمام افکارت رو مثبت کنی. یادمه گفتی وقتی با دوستت هستی شادی و می خندی. سعی کن اون لحظات رو طولانی تر کنی.
بی خیال مشکلات و غم و غصه ها! خیلی چیزها در دست ما نیست. خودش درست می شه. خیلی چیزها هم در دست ماست.
حرفهای من همون حرفهای قبلیمه. باید بخوای.
شما می توانی صبح که بیدار شدی تصمیم بگیری که امروز غمگین باشی. می تونی یک آهنگ غمگین گوش بدی. به خاطرات تلخ فکر کنی و مشکلاتت رو برای خودت یادآوری کنی.
ولی همینطور می توانی صبح که بیدار شدی تصمیم بگیری که امروز شاد باشی. یک آهنگ شاد گوش کنی. برای خودت برنامه تفریحی بگذاری. با دوستت بری بیرون بگردی. یک فیلم خنده دار ببینی و ...
یک پیشنهاد دیگر هم من دارم. من متوجه شدم که هروقت سرم خلوت بشه می روم تو فکر و حالم بد می شه. پس اصلاْ اجازه این کار رو به خودم نمی دهم. همیشه خودم رو مشغول می کنم. همیشه برای خودم یک برنامه ای درست می کنم. حتی اگر یک کار بیهوده باشه بهتر از اینه که بیهوده فکرهای منفی بکنم. شبها هم قبل از خواب آنقدر جدول حل می کنم تا بیهوش شم. این یکی از راههای منه برای اینکه افکار منفی رو از خودم دور کنم.
تفریحات خودت رو زیادتر کن. برای خودت انگیزه و علاقه درست کن.
خوش باش دمی که زندگانی این است
RE: وقتی از دعواشون به حد جنون اذیت میشم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط Hamed65
خیلی ممنون از خانم حاتمی و دختر مهربون از اینکه از من تشکر کردید :)
درسته که هر کسی مشکلات خودش رو داره و هیچ کس نمی تونه مثل خودش شرایطش رو درک کنه. ولی بالاخره من هم در شرایط مشابهی بودم. برای همین دوست دارم کمکی بکنم و یا حداقل همدردی کنم.
نقل قول:
هرچند دیگه فکر کنم دارم میرم رو اعصابشون و از این بابت شرمندشونم.
این فکر رو نکنید. من به خواست خودم به این تاپیک سر می زنم و اگر خسته شده بودم دیگر اینجا نمی آمدم.
شما سعی کن تمام افکارت رو مثبت کنی. یادمه گفتی وقتی با دوستت هستی شادی و می خندی. سعی کن اون لحظات رو طولانی تر کنی.
بی خیال مشکلات و غم و غصه ها! خیلی چیزها در دست ما نیست. خودش درست می شه. خیلی چیزها هم در دست ماست.
حرفهای من همون حرفهای قبلیمه. باید بخوای.
شما می توانی صبح که بیدار شدی تصمیم بگیری که امروز غمگین باشی. می تونی یک آهنگ غمگین گوش بدی. به خاطرات تلخ فکر کنی و مشکلاتت رو برای خودت یادآوری کنی.
ولی همینطور می توانی صبح که بیدار شدی تصمیم بگیری که امروز شاد باشی. یک آهنگ شاد گوش کنی. برای خودت برنامه تفریحی بگذاری. با دوستت بری بیرون بگردی. یک فیلم خنده دار ببینی و ...
یک پیشنهاد دیگر هم من دارم. من متوجه شدم که هروقت سرم خلوت بشه می روم تو فکر و حالم بد می شه. پس اصلاْ اجازه این کار رو به خودم نمی دهم. همیشه خودم رو مشغول می کنم. همیشه برای خودم یک برنامه ای درست می کنم. حتی اگر یک کار بیهوده باشه بهتر از اینه که بیهوده فکرهای منفی بکنم. شبها هم قبل از خواب آنقدر جدول حل می کنم تا بیهوش شم. این یکی از راههای منه برای اینکه افکار منفی رو از خودم دور کنم.
تفریحات خودت رو زیادتر کن. برای خودت انگیزه و علاقه درست کن.
خوش باش دمی که زندگانی این است
آقا حامد خیلی ازتون ممنونم که به من کمک میکنید.:72:
به پیشنهاد شما و دوستان توی تاپیک قبلی، سعی خودم رو میکنم که هر روز صبح توی راه قرآن گوش بدم تا بهم آرامش بده.
دلم واسه حرفای خدا تنگ شده. نمیدونم چرا به خیلی کارا میرسم الا این که حرفاش رو بشنوم و بخونم.
(یه توضیح که بیشتر به تاپیک قبلی ربط داره: الان یعنی این روزا یه اتفاقاتی داره میافته که کمتر به مرگ و چیزای بد فکر میکنم. دوس داشتم خودم به این حال و هوا برسم. اما عاملی بیرونی داره این دور شدن از مرگ رو برام رقم میزنه. زیاد بهش دل نمیبندم. اما هرچی هست این منفعت رو برام داشته. شاید چند وقت دیگه بیام و ازتون راهنمایی های جدید بخوام.)
تمرکزم روی درسم کم شده. اگه واقعا بخوام به درسام برسم دیگه وقتی برای فکر کردن برام نمیمونه. اما خیلی سخته برام که توی این شرایط درسم رو پیش ببرم. از طرفی ترم آخرمه. اگه این ترم درسی رو بیافتم دیگه کارم سخت تر میشه.
جدول هم راه خوبیه که هم ذهن مشغول میشه هم اینکه از آلزایمر جلوگیری میکنه:199:
راستی دیروز پریروزا یه فال (به زور دختر فال فروش) خریدم. برام جالب بود با این که به این چیزا زیاد اعتقادی ندارم
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیز هوش |
وز شما پنهان نشاید کرد سر می فروش |
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع |
سخت میگردد جهان بر مردما ن سخت کوش |
|
RE: وقتی از دعواشون به حد جنون اذیت میشم.
به به، ببین حافظ هم حرفهای ما رو تایید کرده :D
من هم متوجه این هستم که نسبت به تاپیک قبلی خیلی شما روحیت بهتر شده و دیگر اون حرفهای قبلی رو نمی زنی. خدا رو شکر! امیدوارم همینطوری پیشرفت کنی و حالت بهبود پیدا کنه.
مواظب اون عامل بیرونی هم باش، هر وقت خواستی تاپیک جدید بزن، دوستان راهنمایی می کنند.
می تونم حدس بزنم که قضیه چیه :D
RE: وقتی از دعواشون به حد جنون اذیت میشم.
سلام مهربونم:46:
دختر جان من نرسیدم همه تاپیکت رو بخونم اما یه چیزی میخوام بهت بگم:
اینکه در هر شرایطی سعی کن به پدر و مادرت احترام بذاری و بهشون تندی نکنی حتی وقتی دعوا میکنن و تو اذیت میشی:316:
میدونی عزیزم، پدر من هم چند سال ناراحتی عصبی داشت و داروهای آرام بخش مصرف میکرد.
فقط گااااهی عصبی می شد و به یکی مون گیر میداد و صداشو بالا می برد که اونم دست خودش نبود، عمدی نبود اون ناراحتی داشت...
اونوقتا ما ناراحت می شدیم و غصه میخوردیم که چرا پدر ما مثل پدر هم سن و سالهامون نیست و محبت کمه و ...
اما با تمام اینها خود من همیشه سعی میکردم بهش احترام بذارم و میذاشتم اونم میدونست من بیشتر از بقیه صبورم و بهش احترام میذارم واسه همین همیشه دعای خیرش پست سرم بود، همیشه، حتی حالا که از پیشمون رفته احساس میکنم دعام میکنه و زیاد نگرانمه:46:
با تمام این احترامی که بهش میذاشتم حالا که نیست باز هم میگم : ای کاش بیشتر بهش احترام میذاشتم و بیشتر بهش توجه میکردم..
عزیز دلم، مهربونم، خواهر جونم!
اگه میتونی با صحبت کردن به بهبود رابطه شون کمک کن و اگه نمیتونی دخالت نکن و طرف یکیشون رو نگیر.
تو دختر مهربون اونها هستی و میتونی با شیرین زبونی و کارهات حس دیگه ای بهشون بدی.
گاهی براشون هدیه ای بگیر حتی اگه شده پول تو جیبیتو براش کنار بذاری.:46:
تو میتونی محبت کردن و مهربونی رو تو فضای خونه تون فرهنگ سازی کنی :104:
تو میتونی متفاوت از رفتار پدر و مادرت رفتار کنی و سعی کنی این دعواها و (ببخشید ) بدرفتاریها روت تاثیر منفی نذاره و برعکس میتونی از این دعواها درسهای بزرگی بگیری!به این شکل که سعی کنی و با خودت قرار بذاری تو زندگی اینده ات تکرارشون نکنی و بچه تو اذیت نکنی:305:
تو میتونی از این موقعیت به عنوان یه فرصت استفاده کنی و محکم و خودساخته بشی طوری که برای دیگران تعجب برانگیز باشی!
تو فقط به هردوشون احترام بذار و وظیفه فرزندیت رو درست انجام بده تا اونها هم یاد بگیرند و وظایفشون در قبال فرزند رو به یاد بیارن و حتی اگه به یاد هم نیاوردند تو باز هم وظیفه تو انجام بده تا خدای نکرده یه روزی پشیمان نشی عزیزم:72:
امیدوارم موفق باشی عزیزم:72: