RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
كافي است كه احساس صميميت و راحتي كني و راحت حرف بزني . پيچيدگي كلام ما را دچار اشتباه در فهم مطلب تو مي كند .
و نكته ي بعدي كه شايد بتواند به تو در حرف زدن كمك كند اين است كه سعي كني از يك جايي شروع كني كه بتواني به مرور به مسئله ات بپردازي .
مثلا
از رزومه ي خودت شروع كن .اما واضح و روشن .
يا از يك خاطره ي خوب و قشنگ
يا از يك بازنوازي خاطره اي كه اين افكار و احساسات تو را تشديد مي كنه .
و يا هر چيزي كه خودت دوست داري درموردش حرف بزني .
اما قبل از آن نياز هست كه حاضر به اعتماد كردن به ما بشوي و در فاز صميميت بروي و از اين طريق به ما كمك كني تا درك بهتري از صحبتها و احساسات و افكار تو داشته باشيم .
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
زمان زیادی نگزشته از زمان از دست رفتن عزیزم ...
تو اتاق خوابش بودم ...دوتایی تنها ...موهاشو شونه کردمو ..براش عطر ملایمی که همیشه دوست داشتو زدم ...میدونی !!! نه نمیدونی .......!
چشاشو که بست بالا سرش بودم... نگاهم کردو امد لبانمو ببوسه ..در اون لحظه خاص نمیدونستم ببوسمش یا نه !! ناگهان با انگشتم لبانشو گرفتمو گفتم بزار برای بعد ...
بهم گفت ... ماه من .. تو هیچ وقت نمیزاری من ببوسمت ..مگه منو دوست نداری !!؟؟ واقعا نمیدونستم چی بهش بگم ... دیگه جمله ایی درونم شکل نمیگرفت ...
روی تختش بودم ...کاملا روی خودمو برگردوندم سمتش و با نگاهم بهش گفتم که چقدر دوست دارم ...! و بعد در اغوش گرفتمش ...با اینکه از درد زیاد به خودش میپیچید منو با تمام وجود بغل کرده بودو میگفت بهترین دوای درد من تویی ....!! دلم طاقت نیاورد ..اشک در چشمانم حلقه زده بود ...صورتامون روبروی هم بود ...دیگه فاصله ایی نبود ...گونه ی سمت راستمو بوسید و گفت > لبانتو میزاریم برای بعد !! وقتی اینو گفت بی اختیار پیشونیشو با تمام عشقم ..محبتم و وجودم بوسیدم ...گرماشو حس میکردم ...گفت فردا بیا کارت دارم ...کارم خیلی واجبه ... باید چیزایی بهت بگم !! و من با نگاه دل نگران گفتم بگیر بخواب عزیزم برای همیشه اسوده ..من همیشه کنارتم !! نگاهی همراه با عشق کردو چشمای زیباشو بست ...
ساعت از ۱ شب گذشته بود.. برف زیادی باریده بودو من پیاده به راه بودم ...از پله های خونشون که امدم پایین ناگهان تمام جملات زیر درونم شکل گرفت ...
. . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . از پله ها میام پایین ,, اهسته قدم ور میدارم ...نگاه میکنم به تپش درخشان اما خاموشش ...باران زده ..وقتی راه میرم حس میکنم که پذیرای منه...اسمونو نگاه میکنمو ... بخاری که همچون فراریی به اسمان رها میشودو ندای آزادی میدهد ...مرا با حسرت دیرین رها میکندو خود میرود ... قدم وارانه همچون یک دوست از گذشته ادامه میدهم ...وقتی نگاهش میکنم میبینم که چقدر زیبایی درونش نهفته ...وقتی که ارام ارام روی صورت زیبایش نقش خود را می اندازم انجاست که از خودگذشتکی را درک میکنمو زیبایی ان مرا در خود ذوب میکند ...رخش همچون بازنده ایی در عشق ... بازمانده ایی تنها ..از رنگ افتاده و دیگر به چش نمیاید ....باران زده ..خود را یافته و به امید سفیدی صبح در تلاش برای خود است ...نگاه ها همچون غریبه به سوی اوست ...با خود میاندیشد مگر جز عشق چیز دیگری از خود مایه گذاشته ..!! همچنان با خود درگیر است که مگر چیزی زیادی میخواستم جز توجه ...!!! همچنان که میروم مرا در اغوش گرفته و با خود زمزمه با من بمون را سر میدهد ...!!! با من بمون !!! چه کلمه تاثیر برانگیزی ....میتوانم حسش کنم ....
فرداش بود که مادرش باهام تماس گرفتو گفت عزیزت از دست رفت . . . وقتی شنیدم انگار دنیا ایستاد ....! انگار پوچی درونم سر واکرده بود ...!! شوکه شده بودم ...پاهام دیگه مال خودم نبود ..حرکت کرده بودم نمیدونستم کجام ...فقط یه حس داشتم ...دارم میلرزم !! وقتی خانواددم سر رسیدن و منو به حال خودم اوردن دیدم با لباس زیر دوش اب بودم و پیشونیم خونی بود ..انگار با پیشونیم پشت سر هم به دیوار دوش ضربه زده بودم ....!
حالا میدونی ....!! بازم فکر نکنم ... !! ولی شاید حالا کمی از دست دادن عشق رو بتونی درک کنی ...حالا شاید کمی بتونی احوال منو به شعر دربیاری و ببینی من کجای شعرم ....دیگه اون رفته پس بزار خودم بهت بگم که دیگه احوال من تو شعر نمیگنجه !
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
چه تاپیکی شد این تاپیک...ehtemalanچی کار کردی شما...:104:
iMoonنوشته های خودتون بود؟..قصه زندگی خودتون؟...
هر چی بود اشکمون رو درآورد که ...
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
نه تنها جمله های خودم بود ...بلکه باید با نهایت تنهاییم بگم ...این قصه زندگی منه تا به امروز ..
خودم موندم چی بگم !
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
ممنونم از همتون . بازم میگم خیلی مهربون هستید .
iMoon متاسفم که با حرفام باعث شدم خاطره تلخی از زندگیت به ذهنت بیاد . از بقیه دوستان هم معذرت میخوام .
یاد یه شعری افتادم
بادی وزید و لانهٔ خردی خراب کرد
بشکست بامکی و فرو ریخت بر سری
لرزید پیکری و تبه گشت فرصتی
افتاد مرغکی وز خون سرخ شد پری
از ظلم رهزنی ، ز رهی ماند رهروی
از دستبرد حادثهای ، بسته شد دری
از هم گسست رشتهٔ عهد و مودتی
نابود گشت نام و نشانی ز دفتری
فریاد شوق دیگر از آن لانه برنخاست
و آن خار و خس فکنده شد آخر در آذری
ناچیز گشت آرزوی چند سالهای
دور اوفتاد کودک خردی ز مادری
از دوستان کسی هست که یه عشق بزرگی رو تجربه کرده باشه . احتمالا هست . میشه لطف کنید و محبت کنید این عشق رو به زبون بیارید و به نوشته تبدیل کنید . واقعا کار سختی هست . حرفها و کلمات و جملات عاجز از این کار هستن . و من عاجز تر .
بزارید چند جمله بنویسم .
این اسرار رو نتونستم بشکافم . با خار قهر کردم گل با من قهر کرد . دیدم هر چقدر بگم کفایت نمیکنه با کلام قهر کردم زبانم با من قهر کرد . خواستم به نفسم حدشو نشون بدم با دنیا قهر کردم آدما باهام قهر کردن . . .
مرگ یه نفس با آدم فاصله داره و شاید کمتر . چون آدمو غافلگیر میکنه . باید حاضر بشم . ولی نمیشه .
دستم خالیه . چیزی ندارم ببرم برای حضور . تنها عمل اینه عاشق یه زیبا شدم .
یه خاطره از یه شب زندگیم . که همیشه تکرار میشه . شب بی رحمانه تاریکیش رو تحمیل میکنه . من پشت پنجره منتظر طلوع خورشید . از آسمون بجای برف خون میباره . زیر برف یک بچه لرزون لرزون گریه میکنه . قطره های اشک از گونه هاش سرازیره . با چشمای گریون بهم نگاه میکنه . دلم میخواد چشماش رو ببوسم و اشکش رو بنوشم . . .
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
پیدا کردم چجوری بنویسم
حالم غیر قابل تعریفه . لذت به اوجش رسیده و . . .
خیال یار داره از چشمام میباره . به زبون آوردن اینکه یه عمر حبس کشیدم برام عار میاد . تموم شد زندان . مثل پرنده ها هستم . مثل زمستونی هستم که به بهار تبدیل شده . تموم شد زندان . . .
تو سبب این حال من هستی . طوفانی ؟ بارونی ؟ سیلی ؟ دشمنی ؟ دوستی ؟ نمیدونم کی من هستی .
کی هستی ؟ برام مجهول هست . فکر نکن فهمیدم . سوز و ماتم در سازم هستی ؟
آخرین مرادم رسیدن به تو هست . نکنه تو عجل من هستی ؟
این حسرت منو نابود میکنه . فرهاد میکنه . مجنون میکنه . خاکسترم میکنه .
تاریکی یه طرف وجودم رو گرفته . یه طرفم به عشق افتاده .
من دل به تو دادم . جونم حلالت هست . جون رو بی تو میخوام چیکار . بیا ازم بگیر . . .
تو منو به پرواز در آوردی . این دوران رو تو داری میگردونی . تشنه ها رو تو سیراب کردی . درمان درد من تو هستی .
از حسرتت سفیدی افتاد به موهام . دیگه کوها هم طاقت آه و زار منو ندارن .
خیلی هواتو کردم . عشق رو تو وجودم قایم کردم . میاد ؟ نمیاد ؟ چشم به راهتم . . .
نمیتونم زمان رو نگه دارم . نمیتونم حسرت رو خاموش کنم . عشقت رو دشمن من کردی . . .
خیلی هواتو کردم . عشق رو تو وجودم قایم کردم . میاد ؟ نمیاد ؟ چشم به راهتم . . .
دوری تو منو هدایت میکنه به طرف مرگ . . .
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
مثل اینه خورشید از پشت ابر داره بیرون میزنه . مثل اینه بارون باریده و بوی خوش خاک به مشام میرسه .
اگه نمیتونم بگم دوست دارم . اگه صورتم سرخ میشه . اگه خجالت میکشم . اگه صدام می لرزه . تو درکم کن . . .
هنوز اولین دونه برف به زمین نباریده بود . هیچ بارونی به زمین نزده بود . هیچ دریایی ساحل رو به آغوش نگرفته بود . هنوز هیچ پرنده ای لونه درست نکرده بود . من عاشق تو بودم .
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
ما مي خواهيم دركت كنيم اما همچين يه نموره قلمت معما مي زنه ااااااااااااااا.
ميشه يك كم واضح تر بگي اين حرفها را رو به چه كسي مي نويسي ؟!
و اساسا ماجرا چيست و از كجا شروع شده و ......
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
دارم چیزایی رو که همین الان از ذهنم میگذره مینویسم . خودم هم نمیدونم طرف مقابل کی هست چی هست کجاست و . . . ؟ ؟ ؟
احساس میکنم که درون قلبم نیست . خود قلبم هست .
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
خدا احتمالاً رحمتتون کنه!
یا احیانا هممونو شفا بده:311: