سلام دوستاي گلم
اومدم باهاتون دردل كنم تا شايد اين دل طوفانيم كمي آروم بگيره
نميدونم چي بگم . خسته ام . داغونم بهم ريخته ام .هيچ چيز و هيچ كس خوشحالم نميكنه . از همه بريده ام . دلم ميخواد برم يه جاي دور و با خودم خلوت كنم . دلم تنهايي ميخواد تنهاي تنها
اين چند روز تعطيلي و بعدش دو تا دعواي سخت با شوهرم داشتيم نميدونم مقصر منم يا اون
خسته شدم همش دارم ادماي دور و برم رو نگاه ميكنم و ميگم اينا هم مشكل دارن ؟ خوش به حالشون چقدر شادن خوش به حال فلان خانوم شوهرش سالمه لب به سيگارم نميزنه چرا شوهر من بايد اينطوري بشه
انگار همه ادماي دور و بر من خوبن به جز شوهرم
اعصابم بهم ريخته و مشوشم . فشارم دوباره رفته بالا . ميترسم اخر كار سكته كنم :302:
ببخشيد اينقدر پرت و پلا مينويسم فقط ميخوام اينقدر بنويسم تا شايد دلم اروم بگيره
از تبار تیشهام، با من غمی هست
در ریشهام احساس درد مبهمی هست
جز زخم، این دنیا نخوردم تلخ و شیرین
آیا در آن دنیا امید مرهمی هست؟
و اما شرح مفصل دعواها
زمان : شب 28 صفر. ساعت 19
مكان : خونه مامان من
شوهرم با دوستش تلفني صحبت ميكرد . تلفنش كه تموم شد گفت فلاني امشب باباش نذري پزون داره بهم گفته چون بارون مياد و هوا خرابه بيا داربست ببند (شوهرم بلده ) گفتم بگو نه تازه از دكتر اومدي . هوا سرده حالت بدتر ميشه
گفت : تو رودربايستي افتادم نتونستم بگم نه داره مياد دنبالم
5 دقيقه نشد دوستش اومد و رفتن
ساعت 5/7 شب بود كه رفت هيچ خبري نشد ساعتاي 9 پيام دادم كجائي؟ خبري نشد
نيم ساعت بعد هر چي زنگ ميزدم در دسترس نبود حالا هوا هم به شدت خراب و بارندگي
ديدم مامان ميخوان بخوابن خسته است بنده خدا ( بابام نبودن) منم به دروغ گفتم علي پيام داده نيم ساعت ديگه مياد من ميرم خونه ( خونه ما ميلان بالاتر خونه مامانم هست)مامان گفت خوب نيم ساعت چيزي نيست بمون همينجا بياد دنبالت گفتم نه ميرم خونه راحتترم
خلاصه ساعت 5/10 رفتم خونه خودمون . بارون وايستاده بود به هر موبايلي زنگ ميزدم بوق ميخورد الا موبايل شوهرم . نگراني داشت كلافه ام ميكرد . هزارتا فكر بد اومد سراغم از اينكه از داربست افتاده ، تصادف كرده ، رفته دوباره پاي بساط خوشگذروني و ........
هي به تلفنش زنگ ميزدم ديگه اشكم خود به خود سرازير بود تا اينكه ساعت 2 نصف شب اومد . تا ديد بيدارم جا خورد . سلام كردم گفتم دير كردي نگران شدم
خودش كلافه بود گفت احمق دوستم منو برده فلان زيارتگاه بهم هيچي نگفته بود اونجا نذري پزون بود . تا بهم پيام دادي انتن موبايلم رفت و اونجا هم موبايل انتن نمي داد . گفت ببخشيد به خدا بخاطر بارون جاده بسته بود تا همين الان . خودمم خيلي نگران بودم
منم داغ كردم و دعوا شد . گفت اگه رفتي دنبال خوشگذروني خودت تو باش و وجدان خودت
گفت به خدا مديون مني اگه فكر كني رفتم كشيدم گفت منم نميدونستم ميخواد اينطوري بشه اينقدر دوستم رو فحش دادم خلاصه سرتون رو درد نيارم
بچه با صداي ما از خواب بيدار شد
شوهرم شروع كرد گريه كردن : گفت من و تو همو دوست داريم چرا بايد اينطوري بشه . چرا بابت اشتباه خودم بايد بهم بي اعتماد باشي
گفت به خدا اگه فكر ميكني داري بخاطر زندگي بامن عمرت رو تلف ميكني من بچه رو هم ميدم به تو مهريه ات رو هم تا قرون اخر ميدم ديگه بيشتر زندگيت رو حروم من نكن
گفت من واسه تو شوهر و واسه پسرمون پدر خوبي نبودم
گفت و گفت و گريه كرد
حالش يه جوري بود نميدونم بخاطر ترس و استرسي بود كه بهش وارد شده بود يا هر چي
منم انگار قصد كوتاه اومدن نداشتم خلاصه اينكه قهر كرديم ( اما صبحش با وساطت و منت كشي خودم دوباره اشتي كرديم)