RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سابینای عزیز؛ من نمی دونم چرا تمام گله ای رو که از محمد داشتید و به مادرش گفتید؟
اصلا به نظر من چرا شما باید اجازه بدید که مادر ایشون تا این حد در روابط بین شما و همسرتون مسلط باشه و آگاه که از کوچکترین موضوعی بخواد حرفی درست بشه؟
من فکر می کنم یه کم مدیریت روبط تون رو به عهده بگیرید بهتر باشه و سعی کنید با محمد هر دو توی یه جبهه قرار بگیرید؟!
گرچه؛ اصولا توی دوران نامزدی یه کم سخته که این کار رو بشه انجام داد، اما به نظر من شما باید تمام احساس عواطف، شکایت، خنده و شادی رو همه رو با راحتی تموم بتونی با همسرت درمیون بگذاری، و فقط احترام و ادب و رابطه ی عاطفی در حد عروس و مادرشوهر رو با مادر ایشون داشته باشید!
البته، همه ی اینها فقط نظرات من بود؛ دوست دارم یه مقدار روشون فکر کنی!
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
دل عزیزم
حرفت حقه و قبول می کنم
خیلی ممنون که گفتی :43::72:
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سلام دوستان
خیلی ناراحتم، مادر من بیماری قلبی داره و هر موقع ناراحت بشه قلبش می گیره، دیروز بعد از تلفن مادر شوهرم دوباره قلبش گرفت و امروز محمد اومد و بردیمش دکتر که گفت عصبیه، منم که گرفتاریهای خودم از یک طرف و بیماریهای مامان از طرف دیگه، به محمد گفتم به مادرت بگو اگه ازمن گله داره به من زنگ بزنه و به خودم بگه
سر این مسئله دوباره جر و بحث شد و گفت می گم عمرا به خونه شما زنگ نزنه و نمی دونم ال و بل و ...
گفتم چرا تو سیاه و سفیدی بگو هر وقت خواست بزنه ولی گلایه منو به مامان نکنه مادر من مریضه دفعه پیش هم همینطور شد
گفت باشه می رم میگم به بزرگترها که شما دخالت نکنید یا ما می تونیم ادامه بدیم یا نه نمی تونیم و اگه نشد بازم شما دخالت نکنید
خلاصه باز من یه چیزی هم بدهکار شدم ولی به خاطر مادرم و عهدی که با خودم بستم کوتاه اومدم و مادرم که فهمید من به محمد چیزی گفتم گفت زنگ بزن بگو به مادرش چیزی نگه منم زنگ زدم گفت باشه نمی گم و ...
واقعا الان احساس کردم که محمد هم تعلق خاطری به این زندگی نداره و انگار الکی داره زندگی می کنه ...
دوستای خوبم منم دلم نمی خواد مادرشوهرم در جریان زندگیم باشه ولی محمد گفت و عقیده داره که حق مسلم بزرگتر هست که توی زندگی ماها نظر بدن و یه جورایی دخالت کنن
وقتی شوهر من اینو حق مسلم مادرش می دونه مادرش هم به خودش حق میده که زنگ بزنه منو سین جیم کنه و اگرم من ناراحت بشم محمد اینطوری برخورد می کنه
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سلام. سابینای عزیز من هیچ وقت با اینکه تمام پست هاتو می خونم نظری برات نمی نویسم چون می ترسم نظرم با اونچه که الان داری براش تلاش می کنی 180 درجه فرق داشته باشه و بهت انرژی منفی بده ولی الان که این پست آخرتو خوندم دیگه نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم. اگه به مذاقت خوش نیومد قبلش ازت عذر خواهی می کنم.:72:
دوست خوبم یک دفعه توی تاپیک قبلی ات ازت پرسیدم الان از زندگیت راضی هستی گفتی نه. و یک سوال خیلی خیلی بزرگ برای من اینه که چرا داری رابطه ای رو ادامه می دی که نه تنها ازش راضی نیستی بلکه روح و روان خودت و خانوادتو تحت تاثیر گذاشته. عزیزم چرا هی داری به هر دری می زنی تا این زندگی حفظ شه؟؟؟؟ آیا واقعا می تونی شوهرتو عوض کنی یا خانواده اش رو؟ و از همه مهمتر می تونی خودتو مثل اونا تغییر بدی؟؟؟؟ فکر نمی کنی توی قایق زندگی مشترکت داری یک نفری پارو می زنی؟؟؟؟
که من مطمئنم نمی شه. شما الان شناخت کاملی از شوهر و خانوادش بدست آوردی. چرا فکر می کنی اگه بازم بیشتر بری جلو ممکنه کور سویی امید پیدا کنی؟
تحمل این اعصاب خردیها برات راحت تره یا یک دفعه شجاعانه و با منطق فکر کردن و جدا شدن؟؟؟
و.....:305:
خیلی چیزهای دیگه هم دوست داشتم بگم که فکر می کنم ادامه ندهم بهتره. در هر صورت امیدوارم مشکلت حل بشه و تو زندگی همیشه لبخند بر لب هات باشه. :72::72:
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
نقل قول:
نوشته اصلی توسط نازنین غ
سلام. سابینای عزیز من هیچ وقت با اینکه تمام پست هاتو می خونم نظری برات نمی نویسم چون می ترسم نظرم با اونچه که الان داری براش تلاش می کنی 180 درجه فرق داشته باشه و بهت انرژی منفی بده ولی الان که این پست آخرتو خوندم دیگه نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم. اگه به مذاقت خوش نیومد قبلش ازت عذر خواهی می کنم.:72:
دوست خوبم یک دفعه توی تاپیک قبلی ات ازت پرسیدم الان از زندگیت راضی هستی گفتی نه. و یک سوال خیلی خیلی بزرگ برای من اینه که چرا داری رابطه ای رو ادامه می دی که نه تنها ازش راضی نیستی بلکه روح و روان خودت و خانوادتو تحت تاثیر گذاشته. عزیزم چرا هی داری به هر دری می زنی تا این زندگی حفظ شه؟؟؟؟ آیا واقعا می تونی شوهرتو عوض کنی یا خانواده اش رو؟ و از همه مهمتر می تونی خودتو مثل اونا تغییر بدی؟؟؟؟ فکر نمی کنی توی قایق زندگی مشترکت داری یک نفری پارو می زنی؟؟؟؟
که من مطمئنم نمی شه. شما الان شناخت کاملی از شوهر و خانوادش بدست آوردی. چرا فکر می کنی اگه بازم بیشتر بری جلو ممکنه کور سویی امید پیدا کنی؟
تحمل این اعصاب خردیها برات راحت تره یا یک دفعه شجاعانه و با منطق فکر کردن و جدا شدن؟؟؟
و.....:305:
خیلی چیزهای دیگه هم دوست داشتم بگم که فکر می کنم ادامه ندهم بهتره. در هر صورت امیدوارم مشکلت حل بشه و تو زندگی همیشه لبخند بر لب هات باشه. :72::72:
نازنین عزیزم
ممنون از نظرتون
سوال شما دوست خوبم چند تا جواب داره:
1- می خوام تا حد امکان هم کارهای خودمو جلو ببرم ( مسائل درسی و زبان و در واقع مقدمات رفتن به خارج ) و هم نهایت سعیمو بکنم بدون اینکه خودمو رنج بدم
چرا؟ ---> چون طبق اصل برگشت ناپذیری در روانشناسی اگه ما تصمیمی رو که در یک زمانی می گیریم با یقین بگیریم در آینده پشیمون نمی شیم، اما اگر حتی درصد کوچکی از شک هم درش باشه ممکنه بعدا وقتی یه گرفتاری پیش اومد بگیم من اگه فلان کار رو می کردم شاید این زندگی درست می شد. برای همین می خوام تا آخرش برم البته بدون اینکه زیاد خودمو ناراحت کنم و از کارهام عقب بمونم
2- نامزدی و طلاق قبلی من این امکان رو از من می گیره که به راحتی این زندگی رو ول کنم شما که مردم رو میشناسید اونقدر با اعصاب مادر مریض من بازی می کنند و خودمو ناراحت می کنن که می ترسم اگر الان این زندگی رو از هم بپاشم دچار افسردگی بشم و نتونم حتی امکان رفتن به خارج رو برای خودم درست کنم و فلج شم، می خوام اگه دیدم این زندگی پیش نمی ره لااقل این امکان رو داشته باشم که پامو از کشور بذارم بیرون و متلک های مردمو نشنوم
به این دو دلیل عمده فعلا باید این روند رو طی کنم
من خودم آدم منطقی هستم ( سعی می کنم باشم ) و احتمال زنده شدن این زندگی رو کم می بینم ولی می خوام همین احتمال رو هم تا آخرش دنبال کنم
یعنی یک کم افسردگی محمد بهتر بشه ببینم آیا تغییر عمده ای در رفتار ایشون بوجود میاد یا نه
بعد اون هست که تصمیم قطعی رو خواهم گرفت
و اینو هم بگم که من به شرطی این زندگی رو ادامه می دم که لااقل 50 درصد بهتر بشه وگر نه در این شرایط من هیچ چیزی از این زندگی دریافت نمی کنم و اگه بعد از بهتر شدن افسردگی محمد هم دیدم که نه شرایط باز همینه تنها فکرم این خواهد بود که یک برنامه ریزی درست داشته باشم برای رفتن
راستی خانومی دوست دارم بیای و نظرتو راجع به جوابی که دارم بگی و هر چیهم که به ذهنت می رسه و صلاح می دونی بگو
اینجا اومدم که نظرات شما رو بشنوم لاغیر
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سابينا جونم :72:
تلاشتو براي حفظ و ادامه ي زندگي تحسين ميكنم:72:
موفق باشين (مطمئنم كه خواهيد بود)
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سابینا
اکثر مواقع اون زنگ می زنه قبل اینکه من بزنم
هفته پیش اومد دو روزاینجا موند
ولی بعضا یه جوریه
مثلا امروز صبح اومد منو ببره کلاس ( برای اولین بار !)
درودی دوباره
خواهرم من با نظر دوست عزیز نازنین خانم کاملا مخالفم شما اصلا تو این راه تنها نیستی و همسرتم داره در کنارت سعی میکنه ولی شما باید بیماری ایشونم لحاظ کنید
شاید نازنین خانم تا به امروز با یک ادمه افسرده برخورد نداشته که اینطور نظر میدن
بعد خواهرم سعی کن زیاد تو حاشیه زندگی نکنی تو اصل زندگی باش جلسات مشاورتم بیشتر کن چون تمام نقاط مثبت به وجود اومده تحت تاثیر همین جلساته
خواهرم به اقا محمد زمان بده ایشون یک ادمه دلمرده و بی انگیزس سعی کن از اینده روشن پیش رو براش تعریف کنی
تو زندگیش کندو کاو نکن سعی کن حمایتش کنی و بهش بفهمونی که پشتش هستی خواهرم فقط به جدایی وقتی فکر کن که دیگه راهی نباشه نه الان که این بنده خدا(اقا محمد) داره با وجود بیماریش سعیشو میکنه
اگه تصمیم به رفتن از ایرانم داری که این واقعا عالیه، ولی میتونه این کار در کنار همسرت انجام بدی که قبلا خارج از ایران بوده
ولی خواهرم زیاد برای زیر یک سقف رفتن عجله نکن (حداقل تا قبل از بهبودی نسبی اقا محمد) سعی کن اول با حمایتات و انگیزه دادنات به ایشون کمک کنی، تا به سمت بهبود حرکت کنن، و بعد به فکر زندگی مشترک باشی این واقعا مهمه
خواهرم بالاخره بعد از این مدت میدونی که چه چیزی اقا محمدو خوشحال میکنه اگرم نمیدونی سعی کن پیدا کنی میونم کمی سخته چون یک ادم افسرده خیلی سخت خوشحال میشه
:82:خواهرم خواهشا خواهشا حتما جلسات مشاورتو بیشتر کن، این تنها راه حله به مشاورتم بگو داری دلسرد میشی بگذار کمکت کنه:82:
حتما برام بنویس که جلسه بعدی کیه:72::72::72:
موفق باشی تو میتونی:72::72::72:
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
عزیزانم اومدم بگم که :
همونطور که قول داده بودم آرامشمو حفظ کردم و بحمد الله از مشاجره و جر و بحث دوری کردم
همچنین سعی می کنم خیلی آروم به محمد انرژی مثبت بدم و اونو تشویق به درمان بیماری افسردگیش و امیدوار به زندگی کنم بهش می گم تو که مشکلی نداری این برای همه پیش میاد امروز امکانات پزشکی اونقدر زیاده که بدترین نوع بیماری ها رو درمان می کن تو یه مشکل کوچیک داری که البته اذیتت می کنه و باید حل کنی ( یعنی جوری نمی گم فکر کنه سرکوفت می زنم که مریضی و .. ) می گم سلامتی تو از همه چیز مهمتره و هی مثال میارم از کسایی که خوب شدن و می گم از اولش هم بهتر میشی فقط کافیه یه پزشک خوب پیدا کنی دلسرد هم نشو اگه دیدی یکی خوب نیست برو اونیکی مطمئنم خوب میشی
اولین تاثیری که این داشته این بوده که محمدی که قبلا خونه ما زیاد نمیومد الان دنبال فرصته که بیاد خونه ما و خیلی وابسته من شده نسبت به قبل
خوب معلومه وقتی غر نمی زنم میشم همسر نمونه :311:
بچه ها خیلی دختر خوبی شدم اونرو رفتیم خارج از شهر تمام راه رو فقط امیدواری دادم بهش ( غیر مستقیم ) طوری که شخصیتش زیر سوال نره و فکر نکنه دارم نصیحت میکنم فقط از زندگی آدم های موفق و شاد گفتم ( مشاهیر ) و بهش امیدواری دادم که زندگی زیباست و ...
اونم فکر کنم خیلی خوشش اومده بود!تمام راه رو دست منو گرفته بود در حال رانندگی و می گفت تو خوب حرف می زنی حرف بزن
درسته من دیگه مثل قبل عاشقش نیستم اما احساساتم تازه شده عین اون معتدل و ملایم !
به قول گلناز هیجانات فروکش کرده و این به من فرصت می ده بهتر فکر کنم و عکس العمل هام به دور از هیجانات مخرب باشه و لااقل قضیه رو خرابتر نکنم
درسته زیاد امیدوار نیستم چون هنوز مسائل زیادی برای حل شدن داریم ولی خوب گام به گام اولین مسئله بیماری محمده بعدش هم کارش بعدا ببینیم تا چه حد میشه این مسائل رو حل کرد و زندگیم تا چه حد درست خواهد شد...
خوب من کارهایی رو که باید بکنم انجام می دم بعدش دیگه خارج از خواست و اراده منه هر چه پیش آید خوش آید ...
و اینو هم بگم این آرامش نسبی رو مدیون هیچکس نیستم جز دوستهای خوب تالار همدردی واقعا این تالار معجزه ها می کنه ...
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سابینا
درسته من دیگه مثل قبل عاشقش نیستم اما احساساتم تازه شده عین اون معتدل و ملایم !
به قول گلناز هیجانات فروکش کرده و این به من فرصت می ده بهتر فکر کنم و عکس العمل هام به دور از هیجانات مخرب باشه و لااقل قضیه رو خرابتر نکنم
اشتباه نکن، کم شدن هیجان به معنی کم شده عشق نیست.:305: یه جا خوندم که عشق یه مثلثه که از هیجان و اعتماد و صمیمیت تشکیل میشه. اوایل ازدواج ضلع هیجان از همه بزرگتره و با گذشت زمان هیجان کم میشه، اما اعتماد و صمیمیت بیشتر میشه. بنابراین با گذشت زمان، عشق بیشتر میشه، اما چون ما فقط به هیجانش توجه میکنیم، فکر میکنیم که داره کمتر میشه. :302:
بنابراین نگو: درسته من دیگه مثل قبل عاشقش نیستم. این جمله بار منفی داره. :305:
بگو: درسته مثل قبل برای دیدنش هیجان ندارم، اما صمیمیت بیشتری:43: باهاش پیدا کرده ام. این جمله درست تره و بار مثبت هم داره.
RE: مشکل من با همسرم ( افسردگی، بی توجهی، جنسی ) بعد از رفتن به مشاور
سلام خواهرم
فقط میتونم بگم افرین بابا شما دختر اذری دست هرچی مرده تو مردی و مردونگی از پشت بستی بابا خواهرم من که کم اوردم :311:
افرین به این پشت کار و از خود گذشتگی خواهرم یادته چند وقت پیش بهت گفتم یک روزی میرسه که میایی اینجا و از خوشی های زندگیت میگی دیدی با تلاش و پشتکارت بالاخره اون روز رسید هنوزم مونده
اگه بازم منتظر باشی روز های خیلی قشنگتری برای شما و اقا محمد تو راهن
بازم تبریک میگم
ایکاش اینجا بودی و خوشحالی منو میدیدی و میتونستم بهت بگم واقعا برات خوشحالم خواهر گلم
افرین افرین افریننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننننن ننننننن:104::104::104::104::104::104::104:: 104::104: